از مجموعهء فردا جلسه داريم
احسان الله سلامدو شغل بيدرد سر
بعد از گذشت چند ماه، عصر ديروز به ديدن «ماما رسول چهار تراش» رفته بودم. وقتي در را به رويم گشود، از تعجب نم دهنم خشكيد. اگر كلهء طاس و بيني زردك مانندش را در حافظه نميداشتم، شناساييش برايم محال بود. بيكم و كاست به يك «راش بيل» كج و كليچ مانند بود.
گرچه گوشت و چربوي ماما رسول آب شده بود، صميميتش هنوز پا برجا بود. با خوشحالي دستم را گرفت و به اتاقش رفتيم. هرچند كوشيدم، نتوانستم نگرانيم را پنهان كنم، ناچار پرسيدم:
- نصيب دشمنا ماما رسول، ميترسم كه به مرض ايدس گرفتار نشده باشي، يا خداي ناخواسته انفلونزاي مرغي اين قدر زار و ضعيفت كده؟
ماما با زهرخندي گفت:
- هي ميرزا! خدا آدمه از ايدسِ غم و انفلونزاي غصه نجات بته.
- چه غم داري ماما، كه مثل ججق دمبه سوختهاي و سياه شدهاي؟
- او بيغمباش، شكر كو كه عيالداريت بياولاد بود، وگرنه كوت غمهايته، پنجاه دُمترك شاروالي برده نميتانست. گپم سر هميبچهء سوته پاي اس. مره شرمندهء دنيا و آخرت كده. بيكار و بيروزي، روز تا شام با چشماي خمار، يا ده بغل «كاجل» خاو است يا ده زلفاي «سلمان خان» كشال.
- ماما، عجب آدميهستي! رقصيده نميتاني، ميگي ميدان كج اس. دنياره كار گرفته، عجله كو تا آو بند نغلو نخشكيده، ببرش به مكتب تخنيك كه مامور برق شوه. درآمدش هم بد نيس.
- ميرزا جان، از دل گرمت ميگي. اي شتر مرغ دوازده سال مكتب خوانده، مگم تا به حال مثبت و منفي ره نميشناسه. نشه كه ده تار جولاي برج برق گير بمانه و تا خبر شويم، ازش قاق خربزه تيار شوه.
- والله راست گفتي ماما! شاگرد گلكار چتو؟
- ني ميرزا، اي نامراد چشم چران، چشمايش قيج اس. نشه كه ده اي شو و روز بازسازي خشت اوله كج بمانه؛ هوتلها تا ثريا كج بروه؛ خدا ناكده باز ده بلاي قصرنشينا بمانيم.
- باش كه يافتم. تك و پتره. ببرش كه سرباز اردوي ملي شوه؟
- او ساده! موش چيست كه، كله و پاچيش باشه. اي توتهء غيرت، از صداي يك پوقانه صد متر خيز ميزنه. ديشو يك پشك سياه از پيش رويش گذشت، تا صبح لاحول ميگفت. حالي تو سر زاغ بودنه ميگيري و با اي بيقاعده، القاعده ره ميزني؟!
- خي ماما جان، يك مشورهء برادرانه: روانش كو ده فابريكهء پشم ريسي چركستان. بعد از دو سال، ازش چنان شخصيتي بسازه كه سايهء «جوهي چاولا» ره به تير بزنه.
- چه ميگي تو، تا به حال نفاميدي كه اي قاق كله، كوسه است. اگه يك روز دال بخوره، ده روز ديگه اسهال است. حلوا ره هم به دهن نميزنه.
- ماما رسول، يك گپ ديگه هميدقه ده فكرم گذشت: نميشه به اي ماكيان بيتخم يك آرگن برقي بخري و بعد از دو سه روز ترنگ و پرنگ ده ميدان شانه جنباني برآيه و از پول آهسته برو نانت ده روغن بيفته؟!
- ميرزاجان، مه خو راضي هستم، مگم اي طاووس بيدم آوازش مثل صداي غژگاو پير است. خدا و راستي، عروسه ده متر بالا ميپرانه. گذشته ازي، اي خدا شرمانده سنگ مثانه هم داره، ده يك خواندن آهسته برو مجبور اس، چهار دفعه تشناب بروه.
- ماما رسول، مه كه ميبينم، ازي تره تخميچيزي ساخته نيس. اجازه بتي كه روانش كنم پيش غارت شاه، تا چشم و از كني ده كروزين سياه شيشه پيش خانيت ايستاده!
- ني، ني ميرزا، اي ماكيان بيتخم به درد هيچ چيزي نميخوره. مه فكر خوده كديم. شغلي ره پيدا كديم كه نه سر به كار داره و نه درد سر.
- عجب ماما! چه شغلي؟
- يا «سخنگوي» سر كاتب علاقه داري و يا «مشاور ارشد» پاده وان قريه.