احسان الله سلام
آش
و حلوا
ـ کاکارسول، دلم چلوصاف چلوصاف شده، سرم را به کدام سنگ بزنم، به کی گلو پاره کنم؟
ـ خیر و پرده میرزا فتح، چه مصیبت پیش آمده است؟
ـ خبرنداری، غاصب شاه شصت ساله، دخترشانزده ساله ام را در بدل مهرمعجل دوهزار پس گردنی و پسلگد و مهرمؤجل سی هزار فیر مرمی نکاح کرد و با خودش برد. دو روز پیش یک پتنوس اخطار تر و تازه روان کرد که زمین های پشت خانه ام را جهیز بدهم. حالا تو بگو چه کنم؟
ـ او بی غیرت، از حق العبدت استفاده کن، به محکمه شکایت ببر.
ـ واه واه، عجب مشاوری هستی، دلت می خواهد که زنم بیوه شود و قاضی خانۀ نو بخرد.
ـ خدا نکند، از حق البشرت کار بگیر، برو به حقوق بشرعریضه کن.
ـ کاکا رسول، مثل این که ریشت را درآسیاب سفید کرده ای، تو فکر می کنی که ما هم بشرهستیم!
ـ میرزا، مغز ما را نخور، برو زهر بخور، یا خودت را به دار بزن که بی غم شوی؛
ـ نی کاکا رسول، تا که از این گرگ پیر انتقام نگیرم مردنی نیستم. از یخنش می گیرم و مثل سگ به محکمه می کشانمش. آش مرده ها دیر پخته می شود!
ـ خوب، حالا بگو که آش تو چه وقت پخته می شود؟
ـ هروقتی که حلوای سرقبرش را خوردم.
پایان