رسیدن به آسمایی :10.07.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی :24.07.2008
ببرک ارغند
یلدا
پایین را نکاه کردم . چراغ ِ سر ِ کوچۀ خانۀ یلدا مثل هرشب دیگر میسوخت ، و در روشنی سرخ رنگش ، سنگفرش ِ سیاه ، مرطوب و ُپر از ریزه کاغذ هایی که باد به هوا کرده بود ، نمایان بود .
خانۀ کوچکش دو اتاق داشت : یکی در بالا ، که آنجا میخوابید و دیگری در پایین که آنجا کار میکرد. اتاق کارش یک پنجرۀ بلند ِ شیشه یی داشت که از آنجا تمام اثاثیه اش دیده میشد : یک تخت خواب ، آرام چوکی و یک میزِ دفتری بود که روی آن ، یک آیینۀ مدور ِ صورت نما ، عطرهای متنوع ، خرده ریزه های زنانه ویک چراغ ِ کوچک قرار داشت . اثاثیه اش را یک پردۀ قرمز رنگ ِ شهوت انگیز، از من و از کوچه جدا میکرد.
یلدا ، همانجا در میان همان دیکور تجارتی ، در میان همان رنگهای مهیج ،عطرهای شهوانی و آذینهای زننده میزیست، و با مردها میگفت ، میخندید و چنه میزد . تصاویر زنان برهنه یی که تن های عریان و سینه های سفت شان را در ساحلی به نمایش گذاشته بودند، روی دیوارهای گلابی رنگِ اتاقش آویزان بودند ، چهرۀ یک مرد ِ زیبا و حریص ، که سروصورت آراسته ، پیشانی فراخ و محاسن کوچک و سیاه داشت ، بزرگترین تصویر اتاقش را میساحت ، و این مرد ، آزمندانه ، به تصاویر زنان ِ برهنه نظر دوخته و نگاههای نیلوارش تشنۀ قربانی و خون بود.
من تزیینات دفترش را ، که جلف و سبک بودند ، از بستر خویش میدیدم ، و خدا خدا میگفتم که پردۀ قرمز رنگ ِ اتاقش به روی کوچه کش نشود ؛ زیرا از در ِ بسته اش بیزار بودم ،زیرا در ِ بسته اش ، بخاطرم میداد که آنجا پشت آن حایل شیشه یی و پیش پای آن مرد ِ زیبای حریص ، که سر وصورت ِ آراسته ، پیشانی فراخ ومحاسن کوچک و سیاه داشت ، دخترکان معصوم ، پاکدامن و پرهیزگار حوا را قربانی میکنند .
صدای پای عابرانی به گوشم آمد . از گوشۀ پرده ، با دلزده گی ، نگاه شان کردم : دو تا زنگی ِ مست که از بیحالی پا به پا میشدند ؛ زیر چراغ ِ خانۀ یلدا از رفتن باز ایستادند . دانه های میدۀ باران روی موهای مجعد و پیچ در پیچ شان نشسته بود و در روشنی دلگیر آن چراغ ،مانند ریزه یاقوتها ،میدرخشیدند . یکی شان بینیِ بزرگ و چشمانِ کوچک داشت ، وقتی که گپ میزد زبانش بند می آمد . آن دیگرش باریک اندام و خمیده بود ، و هر دو روبروی همدیگر ایستاده بودند. مردِ بینی بزرگ ، سگرتی روشن کرد و به زبان فرانسه پرسید :
« چ چ چی را میپالی؟»
مرد باریک اندام پاسخ داد :
« پولهایم را . »
« بگذار در جیبت باشد ، ک کک کور استی ، نمیبینی باران میبارد .پولهایت ت ت تر میشود ! »
مرد باریک اندام گفتی فکرش جایی دیگر بود که گوش سنگینش را پیش کرد و پرسید :
« چی گفتی ؟ »
« پولهایت ! . . . . . گ گ گف گفتم بگذار در جیبت باشد . »
و با انگشت ِ لُک وسیاهش سوی پردۀ افتادۀ ویترینی اشاره کرده گفت :
« ح ح حالی باز میشود و د د دا داخل میرویم . »
مرد ِ باریک اندام ، که جیبهای خویش را شتابزده میپالید ، با سراسیمه گی یاد آور شد :
« باش ! . . . . پولهایم ! »
از قضا یک سنت هم برای شان باقی نمانده بود ، بدون آن که متوجه باشند ، تمام آنچه را که داشتند به مصرف رسانیده بودند . مردِ باریک اندام وخمیده که از اسراف و ولخرچی خویش نادم و عصبانی شده بود ، آدمهای نامعلومی را برای سبک کردن آشفته گی خویش، نفرین و سرزنش کرد ، دو و دشنام فرستاد و با احساس تعارض آمیزی به دوست خود گفت :
« میگفتند که آمستردام شهر ساحرین است قبول نمیکردم . . .حالا باورم آمد . . . بیجهت نیست که این همه زاغ اینجا پرسه میزنند ! »
بینی بزرگ پافشاری کرد :
« خ خ خو خوب بپال ! شاید باشد ، پنجصد ، پول کلان است . »
دوستش با عصبانیت پاسخ داد :
« خرچ شده ، باورت نمی آید ؟ . . . .بیا خودت بپال! »
صدای ذهنم را شنیدم که میگفت :« پرده را بینداز ، این صدا را خاموش کن! »
اطاعت کردم ، اتاق را دوباره تاریک ساختم . چی بگویم ، ناآرام شده بودم ، چیزی ناراحت کننده یی صندوق سینه ام را میفشرد . با این که لب گور نشسته بودم ، نگو که هنوز هم حسادت میورزیدم و از مصاحبت و آمیزش یلدا با دیگران رنج میبردم و عذاب میکشیدم .
از خودم پرسیدم : « اگر عشق و شهوت در من کشته شده است پس این نیروی محرکه که مرا با دیدن هر مردی ، دم ِ دروازۀ خانۀ وی ، بر آشفته میسازد چیست ؟ من که بقا نمیخواهم و تداوم که در من پایان یافته است ؛ پس این بازی فریبندۀ طبیعت برای چیست ؟ . . . »؛ در فکرم گشت که شاید حرارتِ مانده های کدام اخگرِ مرده باشد که هنوز هم آتش دارد و تن ِمراگرم میسازد ؛ شاید عشق و شهوت در من کاملا نمرده باشند !
باهمان بارِ ذهنی از جایم برخاستم . پاهای گمراه شده ام از من اطاعت نمیکردند و سر تا پای بدنم ، مانند یک زخم ِ خون چکان ، درد میکرد . کله ام سنگین شده بود ، یک چیزِ نا خوش آیند در سلولهای فرسودۀ بدنم رسوخ کرده و حواسم را صدمه زده بود . پایان هستی خویش را با یک دیر باوری و درد احساس میکردم .
صدای دور و محوِ یلدا را شنیدم که در ذهن مریضم میگفت :
« امشب به دیدنت می آیم ، برایت گلِ حنا می آورم ؛ ازهمان گلهای که مادرم دوست داشت همیشه در اتاق خویش داشته باشد . قول بده تا نیامده ام از این د نیا نروی ! »
از شنید ن صدایش خوشحال شدم ، تن ِ خشک ، بینوا وزخم خورده ام طراوت ِ ناپیدا یافت؛ با خود گقتم : باز می آید و با مهربانی برایم لبخند میزند ، دردا که در سرزمین لبخند های او چی تلخیی را زرع کرده اند !
با خود گفتم : ایکاش یلدا مادر نمیداشت تا غم و اندوه را با او جوره نمیزایید !
من یلدا را از سالهای پیش میشناختم . ما در یک شهر و در یک کوچه میزیستیم، چند تا تابوی رنگ باخته داشتیم که صورتهای زمخت،هولناک ودهشت انگیزی داشتند ، و ما آنها را در تاریکیخانه ها ابلهانه میپرستیدیم و خرقه های متعفن و خون آلود شان را به چشمان ِ کور شدۀ خویش میمالیدیم . ما در آن تاریکیخانه ها نابینا شده بودیم و مانند مرده ها روی تخته های رنگ رفته شسته میشدیم، و چکه های آب از کناره های آن تخته ها آویزان میبودند .
وقتی که یلدا را در این کوچه یافتم ، دانستم که بیچاره همزاد ِ من بوده است ، و ما هرکدام مان یک حرف غم بوده ایم وغم را سر بخود ، بدون اذن و اجازه ، از مصالح وجود ما ساخته بوده اند .
چراغ را روشن کردم . چشمانم را لحظه یی خیره و مظلم ساخت . آنها را با پشت دستهایم شقیدم و دیدم که اتاق روشن شد : مانند شیر دایه ام سپید بود ، و دیوانه یی، از روی جنون ِ بیکاری، تابوتها و مرده گانی را در گسترۀ سبز رنگ ِ پیزاره های آن اتاق رسم کرده بود ؛ مرده های برهنه ، روی تخته ها شسته میشدند . چکه های آب از کناره های شاریدۀ آن تخته ها آویزان بودند . همان آدم دیوانه ، چشمها ، زنخها و شستهای پای مرده گان را ، به اثر یک انگیرۀ نامعلوم ، بسته بود . رسمها ابلهانه و ناشیانه نقاشی شده بودند و نام و تاریخی نداشتند . یکی از این رسمها خیلی زیبا و قشنگ بود و من آنرا میپسندیدم . در آن تصویر، زنی ، مانند فراعنۀ مصر، روی تختۀ مرطوب و بیرنگی شسته میشد و چکه های آب از کناره های آن تخته آویزان بودند ، جادوگری روی تن ِ لختش آب معطر میریخت و او را طهارت میداد ، مومیایی میکرد ، با پارچۀ سپیدی میپیچانید تا برای آینده گان، در موزه یی ،به نمایشش بگذارد و من ازتماشای آن شستشو احساس آرامش میکردم.
شنیدم که باز در کوچه گذر شد . چراغ را خاموش کردم و تصویر ها ، پیزاره ها ، تقویم ِ سیاه و سپید و مویک شکستۀ نقاشی ، که در رفی زیر گرد و خاک فرو رفته بودند ، در تاریکی پنهان شدند . کورمال کورمال برگشتم ، خودم را به بسترِ مرتبم رسانیدم و زیر لحاف ِ نازکی ، که پر های درونش غژ غژ صدا میدادند ، فرورفتم و بیرون را از گوشۀ پرده تماشا نمودم : کوچه، خلوت بود ، سیاه مستان رفته بودند و نیم سوختۀ سگرت شان زیر پای کسی له شده بود ، و یک سگ ِ لاغر و نیم سیر و خسته ، سنگفرش کوچه را در پی صاحب گم کردۀ خویش میبویید و بشتاب طی طریق میکرد .پرده را دوباره رها کرده چشمان ِ خسته ام را بستم . درد از پاهایم بالا می آمد ، او را حس میکردم : خشن وبیرحم بود، مانند همین کوچه، دردآور و وهن افگن بود . دردِِ خزنده ، یکباره ، روی قفس سینه ام چنبر زد . دیدم که چشمانش مانند چشمان ِ یک کفچه سحر و افسون داشت و مرا از خود بیخود میساخت .
یادم آمد که دوایم را نخورده بودم . دست دراز کردم ، سه تا قرص را از روی میز گرفتم و روی زبان ِ باردار و ترک خوردۀ خویش گذاشتم و پشتش یک قرت آب خوردم . آب که باسی و دیرمانده بود ، طعم مرده داشت . در روشنی یک ستون باریک و ضعیف ِ نور، که از درزِ پرده به داخل افتاده بود، متوجه شدم که حبابهای کوچکی در جدار ِ گیلاس چسپیده بودند ، از وجود آنها دلم بد شد ، باقیماندۀ آب را شتابزده ، پشت قرصها ، در دهان ِ بد مزۀ خویش تهی نمودم و مثل ودکا ، یکباره ، قورتش دادم ، و پس از آن به پشت تکیه نمودم و چشمان ِ خسته ام را دوباره بستم . لحظاتی بعد ، بی آن که خواسته باشم ، پینه کی رفته بودم . در خواب دیدم که مرده ام ، کسی از لاش من عکس برداشته بود : یک عکس سیاه و سپید .در آن عکس میدیدم که مادرم ، با خویشتن داری ، بالای سرم راست ایستاده بود . داد و فغان سر نمیداد و موهای سرش را نمیکند . مانند بزرگواران سوی آسمان مینگریست و چشمهای مرا با دست چپ خویش میبست . مادرم مطابق افکارخودش ، زنخ و پاهای مرا نیز با تکۀ سپیدی بسته بود ، گویا میخواسته ، تامن ، آنچه را در این دنیا دیده بودم در آن دنیا نبینم و آنچه در این دنیا گفته بودم در عقبا نگویم ، و از آدمهای که فرار کرده بودم در آنجا فرار نکنم ؛ اما یک پرسش تعارض آمیز در صورت خاکی و رنگ پریدۀ من هویدا بود : چرا مادرم مرا دست و پا بسته تسلیم آدمهای آن دنیا میکند ؟
سر بخود بیدار شدم . صدای حزین باد می آمد . دو نفر در کوچه با همدیگر دعوا داشتند ، یکی شان گو یا گنهکار بود که دوستش سرزنشش مینمود :
« گفتم کم بنوش و جیبهایت را محکم نگهدار ؛ اما تو نشنیدی . . . . سزای قروت آب ِ گرم . »
گوشۀ پرده را بلند کردم ، دیدم که دو تا مست ، در پایان کوچه تلوتلو میخوردند ، یک توته کاغذِ مرطوب ، در هوا ، پیش چراغ ِ قرمزی میرقصید .
یلدا پرده های اتاقش را پس زده و پشت میز کار خویش ایستاده بود . به ساعت نگاه کردم ؛ شب از نیمه گذشته بود ، کارش پایان مییافت. یادم آمد که امشب به دیدنم می آید .
از جایم برخاستم و با هزارزحمت پیش دگمۀ چراغ رفتم و آنرا پایین زدم . روشنیی زننده از چراغ رها شد و به چشمان خسته ام خورد ، اذیت شدم ، رویم را از آن برگرداندم . با این که پاهایم مانند سایر اعضای وجودم یاغی و نا فرمان شده بودند رفتم و چوکیی را برای یلدا نزدیک تخت خویش گذاشتم تا نزدیکتر به من بنشیند.
برای دیدنش خوشحال بودم . چند لحظه پس زلفان ِ پیچ در پیچ و کمیا خورده اش در قاب ِ در ظاهر میشد، سوی من مینگریست و از همانجا ، از قابِ در ، شوخی کنان میپرسید :
« هنوز نمرده ای ؟ . . . . هنوز خودت را نگزیده ای ؟ »
میدانستم چی میخواهد بگوید . یک روز به او قصه کرده بودم : اگر دور گژدم را آتش بکشند ، او خودش را نیش میزند . میدانست که موقعیت من مانند موقعیت همان گژدم ِ هار ، عاصی و بدبخت است که دورم را سیمی از آتش و دیواری از قوغها کشیده اند و دیگر کاری بجز نیش زدن به خودم ، از من پوره نیست .
وقتی که پا به درون گذاشت ؛ گفتمش :
« خوش آمدی ، صفا آوردی ! مگر من هنوز خودم را نیش نزده ام ! »
خندۀ خشک و سرد کرد ، خنده اش از زیر دل نبود ؛ گرفته و ملول به نظر می آمد . او را هیچگاهی آنچنان سرد و غمناک ، آزاد و بیپروا ندیده بودم .
دانستم که با کدام بدبختی بزرگ دست به گریبان است . سینه اش را صاف کرد و دسته گل ِ حنایی راکه با خود آورده بود، روی میز گذاشت ، من ابلهانه اظهار سپاسگزاری کردم . خاموشانه سوی من نگریست . چشمانش حالت خاصی داشت : نی خوشحال بود و نی اندوهگین . آمیزه یی ازآزاده گی ، بیپروایی ، سردی و اندوه از مردمکهایش منتشر بود .
بالاپوش چرمیش را از تن کشیده به گوشه یی پرتاب نمود و مانند افسون شده ها سوی من آمد ، و عطر شهوتی ومهیجی از دنبالش روان بود .پیشانیم را بوسید و پهلویم نشست . از این کارش تعجب کردم ؛ میدانست که منرنجورم و مرض ساری وبیدرمانی دارم . . . و از سوی دیگر چرا ، پس از این همه سالها ، مرا بوسید ؟ چرا پهلویم نشست ؟ گفتی فکرم راخوانده بود که پیشانیم را با کف دستش نوازش داد و با تأثر گفت :
« ازکابل نامه گرفته ام . . . . مادرم کشته شده است . »
فاتحه ندادمش ؛ گنجایش نداشت . هیچ مرده یی به مردۀ دیگر تسلیت نمیگوید . اوهم تسلیتی را انتظار نداشت . با دلی شکسته ومجروح پرسید :
« یادت است ؟ . . . زمانی را که فرار میکردیم ، یادت است ؟ چی شور دیوانگی بود ، چی طبل و نقاره بود ،چی حالی داشتیم ، به خاطر چی محرکه های فرار کردیم ، تو چی ابلهانه به دنبالم راه افتادی . یادت است ؟ پس از ده و یا پانزده سال بود ، و هنوز جوان بودم ، که مرا در این کوچۀ تنگ و تاریک ، زیر این چراغ ِ قرمز رنگ پیدا کردی ، و از دیدنم بر آشفتی و رنجیدی و شکوه نمودی . . من همیشه ، ازهمان روز اول تا همین روز آخر، این پرسش مکتوم را در نگاههای غمبار تو میخواندم که میپرسیدی : چرا زیر این چراغ مینشستم ؟ . . .چرا پرده های اتاقم قرمز رنگ و دیکورش تجارتی بود ؟ . . . میخواهی دلیلش را بدانی ؟ . . . میخواهی ؟ »
هاج و واج نگاهش کردم ، دهنم برایش باز مانده بود . دیدم دستم را گرفت و نوازش کنان گفت :
« من به مادرم قول داده بودم که او را هیچگاهی بی جاه و جلال نگذارم و سترِ حشمتش را ندرم . . . خوب بود هیچ وقت بی پول نگذاشتمش . . تا هفتۀ پیش هم که خانه اش را بمبهای آمریکایها غلتانید و خودش زیر آوار شد ، دستش برای هیچ ناکسی دراز نگشت . . . من به قول خویش وفا کردم . . . این همه به خاطر او بود . من بخاطر مادرم لخت میشدم و زیر آن چراغ مینشستم . »
دست مرطوب و داغش را دوباره روی پیشانیم گذاشت :
« افسوس که یک تعارض و اختلاف ما را از هم جدا کرد ؛ من مانند هر کودکی ، مادرم را خوش داشتم ، او معنی جهان را به من داشت ؛ اما او بیشتراز من به زادگاهش عشق میورزید . دردا که وطنش برایش عزیزتر از من بود .هر چی اصرار و ابرام کردم نشنید و با من نیامد . . تو راست میگفتی تقدیرِ آدم زور آور تر از خود آدم است .»
قطرۀ اشک از چشمش فرو ریخت:
« میبینی ، این همه مصیبت به خاطر یک تعویض بود ، باید آمریکایها جای روسها را میگرفتند ! . . »
و لبش را با دندان گزید :
« به خاطر یک تعویض بود که تو مسلول گشتی ، من به این روز افتادم و مادرم زیر آوار شد ! »
لحظه یی ساکت ماند ؛ سپس بینی برگشتۀ خود را با دست داغ خویش لمس نمود و مصممانه از پهلویم برخاست، بوتهایش را به گوشه یی پرتاب کرد ، جورابهایش را کشید ، لخت و عریان شد . من تن لاغر او را مانند منتر شده ها تماشا میکردم ، هاج و واج مانده بودم . از خود میپرسیدم : او خُه هیچگاهی چنین نکرده بود ، چرا چنین میکرد؟
دیدم که سوی من آمد و مثل یک موج ِ آغشته به عطر شهوت بار ، زیر لحافم فرو رفت ، مرا سوی خویش کشید وآهسته و مچ مچ کنان گفت :
« یک سال است که مرض ِ بیدرمان دارم ، مانند تو رفتنی هستم . خوب است ، آنجا ، مادرم تنها نمیماند . »
عطر وجودش بیقراری خواب برده یی را در من بیدار میساخت . مچ مچ کنان افزود :
« خوب است ، تو هم به دنبالم می آیی ، من و مادرم تنها نمیمانیم ! »
موهای سرم را با دست بالا زد و نازم داد :
« نگذار مرده ام را دفن کنند ؛ بده که آتش بزنند و در کوره بسوزانند ! »
از هیجان نفس نفس میزد :
« من از داکتر ها فرار کرده ام . آنان میخواهند در بستر سپید ، زیر چراغهای پر نور جان بسپارم ؛ اما من نمیخواهم . من میخواهم
در شب ِ خودم ، که طویل ترین شب ِ دنیاست ، جان بسپارم . میخواهم که برگ ِ زرد شدۀ تنم ، از درخت زنده گانی ، در همین شب جدا شود و به دامن کسی که مرا از دل و جان میخواهد ، فرو ریزد . میدانم ، دامن ِ آن دیوانۀ مسلول در انتظار من است . »
ابلهانه گفتم :
« این چی حرفهایست که میزنی ؟ آرام باش ، همه چیز خوب میشود ! »
زهر خندی زد :
« چی مانده است که خوب شود ؟ مادرم رفته و جهان برای من پایان یافته است ، از من تنها یک کالبد ، یک نعش و یک جنازۀ روان به جای مانده است که باید دفن شوند . . . نی ، بگذار مانند خودم بسوزند ! مانند خودم خاکستر شوند ! »
مکثی نمود و اضافه کرد :
« من اسطورۀ زنده گیم را از پیش میدانستم و تو این را خبر داری . »
یادم آمد سالهای پیش ، زمانی که هنوز فراری نبودیم ، به من قصه کرده بود :
« خواب دیده ام که مادرم یک شب، مرا در یک قفس مطلا زندانی مینماید و آن قفس را از شاخۀ یک درخت ِ قرمز رنگ آویزان میکند ، و مردم ِ رانده شده و گمراه در اطرافم پرسه میزنند ، مرا یک فضای شهوت بار، دلگیر و هولناک احاطه کرده است . همیشه مست و لخت میباشم و مثل حوا از مار و شیطان پرهیز نمیکنم ، ویک دیوانۀ مسلول در نزدیکیهایم زنده گی دارد که دو چشم سرخش را به من دوخته است .
« یک روز مادرم قفسم را با بیرحمی و قساوت پاره میکند و من خلاف میلم آزاد میشوم .زنده گیم را با خود میگیرم وپیش همان دیوانۀ مسلول میروم که مانند یک تار باریک است ، پیشانی خرد ، بینی باریک و دهن کوچک دارد. خودم را پیشش لخت میکنم ومانند یک بخارِ شفا بخش در تنش میدمم ، مرگ از راه ِ لبانش وارد سرزمین تنم میشود ، چنان دلپذیر و خوش آیند میباشد که من میپسندمش . فردای آن، وقتی که از خواب برمیخیزم ، میبینم چراغ ِ قرمز مرده است . میروم تا به پیشواز آفتاب ، پرده ها را کنار بزنم ؛ میبینم آفتاب مرده است . میروم تا از آغوش آن دیوانۀ مسلول بیرون شوم ؛ شگفتزده متوجه میشوم که، همانجا ، در میان بازوان ِ ضعیف و ناتوان آن دیوانۀ مسلول مرده ام . »
یلدا خودش را به من نزدیکتر ساخت. گرمای وجودش را احساس میکردم ، میدیدم که تنش مانند لبانش داغ شده بود و التهاب ِ نبرد ِ عشق و مرگ در نگاههایش میدرخشید . موهایش روی شانه هایش ریخته بودند و غالبیت ، در هیأت یک تبسم ، بر لبان ِ گوشتیش گشت و گذار میکرد . لحظه یی هیجانی ، وحشی و پرخاشگر شده بود ، و ظاهر خشک و بی احساسش رامیل کاذب به زنده گی، شور و مستی بخشیده بود .
دیدم روی سینه ام حاکمانه نشسته است . مغرور ، آسمانی و خیال انگیز به نظر می آمد . صدایش ، مثل نگاههای یک ناگ ،افسونگر شده بود، و در حالی که پنجه های نازکش روی صندوق سینه ام گشت و گذار میکردند ، با خود نجوا کنان تکرار مینمود :
« آن مرد ِ دیوانه و مسلول عاشق من بود . آن مرد ِ دیوانه و مسلول عاشق من بود ! »
گردش ِ انگشتان لرزان ، شهوانی و بیقرارش را احساس میکردم . یکبار گفتی از قید و بندی رها شده بود که مانند دیوانه یی روی صندوق سینه ام فشار آورد و ملتهبانه گفت :
« آن مرد ِ دیوانه و مسلول تو هستی ! آن مرد ِ دیوانه و مسلول تو هستی !»
بعد سوی دیوار نگریست و افزود :
« به تقویمت نگاه کن ! امشب ، شب ِ چلۀ بزرگ است . دراز ترین شب سال است ؛ شب ِ یلداست ، و مادرم بیصبرانه در انتظار من است . . .و مادرم . .بی . . صبرانه . . . . . در انتظار من . . . . است . »
صدایش در میان هیجان وهوس میلرزید ، مبهم وگنگ میشد ، دور میرفت و مانند یک مه در هوا پراگنده میگشت .
صبح وقتی که از خواب بیدار شدم ، دیدم که یلدا مثل یک کودک ِ بیکس و بیپناه ،د ر آغوش من آرامیده بود ، صورتی مثل فرشته ها داشت ، دو رشته موی سپید ،بغل گوشش ،به هم پیچیده بودند و بوی عطر تند و شهوت انگیزی از تنش فرایاز بود . اندامش را ابلهانه معاینه کردم : بند بند وجودش ،مانند خودش ، معصومانه مرده بودند . در میان سکوت ِ صبحگاهی ، غریبانه ، به ماحولم نگریستم و گوش فرا دادم ، و از بیرون صدای حزین باد می آمد .
تن بیحالم رااز تخت پایین کشیدم ، سرگشته و حیران از خود پرسیدم : با کالبد او چی کنم ؟ یکبار چشمم به پیزارۀ دیوار افتاد ، آنجا ، مردۀ زنی را دیدم که مانند فراعنۀ مصر روی تختۀ بیرنگی شسته میشد و چکه های آب از کناره های آن تخته آویزان بودند ، جادوگری روی تن لختش آب معطر میریخت و او را طهارت میداد ، مومیایی میکرد و با پارچۀ سپیدی میپیچانید تا برای آینده گان، در موزه یی، به نمایشش بگذارد .
به یاد مردۀ خودم در عکس سیاه و سپید افتادم و به فکر مادرم شدم که مانند بزرگواران بالای سرم راست ایستاده بود . با یاد وی ، بخاطرم آمد که چی باید بکنم . چشمانش را بسته بودم ، رفتم و زنخش را نیز با پارچۀ سپیدی بستم . پاهایش را لمس کردم ، مانند یک پارچۀ یخ سرد بودند ، از سردی آنها افکار گمراه کننده یی به من سرایت نمود، یاغی و باغی شدم ، میل مفرط به عصیان در من فوران یافت ، و بدون آن که پاهایش را ببندم رفتم و مثل مادرم ، بالای سرش راست ایستادم و سوی آسمان خیره نگریستم و چیز های مبهمی گفتم که خودم نیز معانی شان را نمیدانستم . در آن حال ، سکوت ِ بیپروا، سوت زنان ، دور و برم گشت و گذار مینمود و افکاروامیال غریب ِ مرا زیر پاهای سنگین خویش بیرحمانه خفه میساخت .
رفتم و دستهای یلدا را با سوگواری در دو کنار ش جا به جا کردم و گل حنایی را که با خودش آورده بود ، روی تن ِ معطرش پاشیدم . مطابق وصیتش تابوتی فرمایش کردم و سپردم که به خاکش نسپارند و بالای مرده اش از محاسن آن دنیا چیزی نخوانند . خاطرم آسوده بود ؛ پاهایش را نبسته بودم .
وقتی که تابوتش را غریبانه و با درد میبردند ، میل کردم که با او بروم و مشتی از خاکسترش بردارم تا اگر روزی گذرم به آرامگاه ِ مادرش افتاد ، آن را درجوارش دفن کنم ؛ اما دریغا که از جایم تکان خورده نتوانستم ؛ زیرا مرگِ ِحریص و بدکاره با سردی و کرختی از کمرم گذشته بود و آهسته و بیصدا سوی قلبم میخزید .من سایۀ اندام نامریی او را میدیدم که از دروازۀ قلبم عبور میکرد . . . . مرگ چی سایۀ زشت و هولناکی دارد !
پایان