شراره*


« عیسی به ایشان گفت : اگر کور میبودید ، گناهی نمیداشتید . اما چون میگویید ، بینا هستیم ، به همین دلیل هنوز در گناه هستید.»
انجیل ، یوحینا 9 و 10

پنجرۀ اپارتمانم را باز کردم ، آمدم و با دلی بيحال پهـلوی تابوت ِ شراره نشـسـتم . مادرم که زانوانش را سوگوارانه در بر کشیده بود ، آرام آرام ولی آمیخته با درد و غم ، قـصه ميکرد:
« هـمين که آمد ، نفـس نفـس ميزد ؛ گلون ِ پُـر و گرفـته داشـت . هـمين قـدر گفـت که پشـت من می آيند! سپس بی آن که به پرسشهایم پاسخی بدهد شتابزده به اتاق ِ خود رفت و در را ازعـقـب خويش قـلفـک نمود. صدای لرزانش را ميشـنيدم که فق میزد و سر بخود خشما لود ميگفـت : مگر مرده ام را در آغـوش بکشـند ! مگر مرده ام را در آغـوش بکشـند! »
مادرم به گريه افتاد و چند قطره اشک از کاسه های چشمان خشکیده اش بر رخساره های افسرده اش فـرو ريخـتند . باری چشـمانش را با نوک چادر ِ گاجش پاک کرد و گفت :
«اگر ميدانسـتم که از پیش آنان فـرار کرده اسـت ! اگر ميدانسـتم که از دسـت آنها خودش را ميکُشـد! »
و با کف دستش به صورتِ پُـر چين و چروک خويش نواخـت :
« من ِ کور شـده ، آنها را با پاچه های پـريدۀ شان از بالا ديدم که مانند گرگهای گرسنه سوی زینه های بلاک ما میدویدند. کلشـنیکوفهايشـان را من ِ کور شـده ديدم که به شـانه ها انداخـته بودند . من ِ کورشـده چیق و پیق ِ هـمسـايه هایی ترسخورده را که تیزتیز دروازه هايشـان را میبسـتند ، میشنیدم . همه چیز را من ِ کور شـده میدیدم ؛ اما چه خبر ، چی ميدانسـتم که این گوله خورها ! . . . این گوله خورها ! ... »
و های های گريست :
« من ِ کور شده ! . . . . من ِ کور شده ! . . . »
گفتمش :
« آرام باش ، برو بخواب ! تو خُه او را نه کشـته ای که این چنین اشک میریزی ! تو خُه برای نجاتش هر چی در توان داشتی کرده ای . تراخُه هم لت و کوب کرده اند ، شانۀ تو هم ضرب دیده است ! تو چرا زار زار گریه میکنی ! »
او همچنان فق میزد و میگریست :
« من ِ کور شده ، من ِ کور شده !
دستم را بالای شانه اش گذاشتم :
« بس است دیگر ، تو خودت هم پیر و زهیر هستی ، طاقت این همه درد و غم را نداری ، برو بخواب !. . . باز کاشکی شراره با اشـک وآه ِ تو دوباره زنده شـود !»
مادرم اشـکهايش را پاک کرد.از جایش برخاست، کمرش را راسـت نمود و به اتاق خودش رفـت . ومن سـرم را روی آن تابوت که مانند يک جسـم نورانی، معصوم و مقـدس در وسط اتاق خوابيده بود وازش بوی خون، مرگ و زعـفـران برميخاسـت ،گذاشتم .
لحظاتی پس دیدم که پلکهایم سنگین شده اند. گفتی خواب و یا بیحسی و یا یک نوع کرختی به سراغم آمده بود و گمان میبردم که جهان پایان مییابد و زمین زیر پایم خالی میشود و من به زودی در یک خلاء سقوط خواهم کرد .
نور چراغی که از آسمانۀ اتاقم آویزان بود ، به اثر بادی میلرزید و اوراق کتابی نیمه باز، بر تاقچه یی شرشر کنان تکان میخورد و صدای غمناک و جادویی یک نی ، آرام آرام از راه پنجره ها داخل اتاقم میشد و نالۀ دردناک ِ کمانه یی که روی تارهای غیچکی ِ داغدیده، سوگوار میلغزید ، شیون میکرد . گفتی کسانی غم سترگ شان را با آن آواها و سرودها بیرون میدادند و تمام آن غمها و درد هایی را که در ناخود آگاه من خفته بودند ،بیدار میساختند . من که به اثر محرکه های نامعلومی بیحس و بیحستر میشدم در دنیایی مجهول فرو میرفتم . حس میکردم که دود شده بودم و از لای درز های باریکی بیرون می آمدم و در فضای بیکران، در میان رنگها ، بخارها و تصاویر گوناگون حل میشدم . حس میکردم که هستی ام مانند صدای سوزناک آن نی ، نالۀ محزون آن غیچک و تصاعد بی انتهای آن دود، بی حجم و بی بُعد شده بود . به نظرم می آمد که جهان در یک سوراخ مخوف و سیاه فرو میرفت . گمان میکردم که دنیا همه مرده بود ، خزه ها روی آبها خشکیده بودند ، گلبرگها ، رنگ و بوی شان را باخته بودند و جیرجیرکها دیگر آوازی بیرون نمیدادند .
دیدم از جایم بر خاسته ام . دیدم از پنجره بیرون را نگاه میکنم . دیدم پشت آپارتمانم یک قبرستانی ساخته اند . چی قبرستانی وسیع و کلانی بود ! چی سنگهای بزرگی را برگور هایش گذاشته بودند ! چی مجنون بید های کهنسالی زلفان شان را در دامنۀ آن قبرستان فرش کرده بودند ! و تاریکی چی چادر ِ بزرگ بر آنها هموار نموده بود .
دیدم کسی انگشت پایم را فشرد . ترسیدم و وحشتی سراپایم را فرا گرفت ، موهای بدنم راست ایستادند و قلبم مانند دل گنجشک اسیری به تپش افتاد . شنیدم که کسی با صدای دل انگیزی از من میپرسید :
« پشت من دق شده بودی ؟ »
سراسیمه چراغ را روشن کردم .دیدم دختر بلند قامتی که چشمان پرفسون و جادوگری داشت ، نزدیک دروازه ایستاده بود . پیراهن کمر چین سپیدش مانند گل زنبقِ بود و خرمنی موهای سیاه روی شانه ها و صورت شیری رنگش ریخته بودند . چشمان ِرشقه یی رنگ داشت و عطری تند و شهوانی از وجودش متصاعد میشد . او را شناختم شراره بود ، شرارۀ خود ما . لختی به چشمان ِ ترم نگریست ؛ گفت :
« غم مخور ، من به زودی بر میگردم ! »
دیدم پیشترک آمد . تبسمی پر معنی روی لبان گوشتالودش نشسته بود و خط کوتاه ، باریک و زیبایی از زیر لبش به چاه ِ زنخدانش فرو میریخت . به تکرار گفت :
« غم مخور ، من به زودی بر میگردم ! »
صدایش ملکوتی ، پر جذبه و گیرا بود . گفتی از آنسوی قرنها می آمد . با کرشمه و تمکین حرف
میزد و با نگاه معنی داری سویم مینگریست . گمان کردم میخواهد رازی را برایم بیان دارد .گمان بردم میخواهد از سری باخبرم سازد .

دیدم آرام آرام سوی پنجرۀ اتاق رفت ، گفتی میخواست تاریکیها را تماشا کند . در آن حال بار دیگر ازم پرسید :
« پشت من دق شده بودی ؟ »
گفتم :
« ها دق شده بودم . »
پرسید :
« دلت برای من سوخته بود ؟ حیفت آمده بود که خودمرا کشته بودم ؟ »
پاسخ دادم :
« ها دلم برایت تکه تکه شده بود . »
گفت :
« جگرت را خون مکن . من بر میگردم ! »
خرمن زلفانش را مینگریستم که روی شانه هایش افتاده بودند .شراره پیش پنجره ایستاد و شروع کرد به زمزمه کردن تصنیفی . با خود آرام آرام میخواند و میخواند .
از خود پرسیدم :
« چرا بیت میخواند ؟ »
گپ مادرم یادم آمد که گفته بود :
« زنی که میخواند شوهر میخواهد .»
با خود گفتم :
« شراره جوان است البته به راستی شوهر میخواهد . »
دیدم آمد و پهلویم نشست . عطری مهیج و شهوانیی که آمیزۀ عشق و زعفران داشت از دنبالش آمد. دیدم دستش در میان پنجه های لرزانم عرق کرده بود . دیدم دستش را از میان دستانم بیرون کرد ، برخاست ، رفت و آیینه یی را از میخ گرفت و در برابرم قرار داد ؛ به خنده گفت :
« خود را تماشا کن !»
به آیینه نگاه کردم ، منظرۀ ترسناکی بود .صورتم به نظرم تکیده آمد .پای چشمانم کبود بودند . صدایم میلرزید و صورتم پر چین و چروک بود .
شراره خندید . بق بق زد . گفت :
« میبینی چه قدر پیر و زهیر شده ای ؟ »
پاسخ دادم :
« ها میبینم . »
و پرسیدم :
« چرا چنین شده ام .من که چنین نبودم ؟ »
شراره قاه قاه خندید و باز هم خندید و خندید . گفت :
« وقتی که سرت را بر بالین این تابوت گذاشتی ، هزار سال پیش بود . از آن شب هزار سال گذشته است ، هزار سال ! و آدمیزاد در این مدت پیر میشود . مثلی که تو شده ای . . گپهای مادرت یادت است که آن شب در بارۀ من به تو چی گفته بود ؟ هه یادت است ؟ »
حیرتزده سویش میدیدم . گپهای مادرم را بیادم میداد:
«مادرت گفته بود: هـمين که آمد ، نفـس نفـس ميزد ؛ گلون ِ پُـر و گرفـته داشـت . هـمين قـدر گفـت که پشـت من می آيند . . . و تو میگفتیش :
بس است دیگر ، تو خودت هم پیر و زهیر هستی . برو بخواب !. . . باز کاشکی شراره با اشـک وآه ِ تو دوباره زنده شـود ! »
شراره لبخند زد :
« عزیزم ، از آن شب واز آن گپها هزار سال میگذرد ! »
من سوی لباسهای ژولیدۀ خویش نگریستم . همه فرسوده و تکیده بودند . ریشم از قبضه ها گذشته بود و آشفته گی و دلهره از سر و صورتم میبارید . از خویش شرمیدم . خواستم خودم را از نظرش پنهان کنم .در آن حال شراره با صدای زنگداری پرسید :
« از خواندنم خوشت آمد ؟ صدای خوشی دارم نی ؟. . . »
وبا نوع خودنگری افزود :
« خمیر صدای مرا از بهشت آورده اند . از بهشت ! »
به صورتش نگاه کردم. صورتش گل انداخته بود و چاه زنخدانش عمیقتر به نظر می آمد . نمیدانستم چی بگویمش . یکبار ازش پرسیدم :
« برای من میخوانی ؟ »
و مانند ابله ها باز گفتم :
« برای من بخوان ! »
دیدم صدای غیچکی بلند شد و نیی به فغان آمد . باد ِ حزینی شروع به وزیدن کرد .پرده های اتاقم متموج شدند . پنجره ها سر به خود باز گشتند وپرده های نازک اتاقم دامن به بیرون کشیدند . سراسیمه در جایم نشستم . ستاره یی را از لای امواج پرده ها دیدم . رنگ آن ستاره به گونۀ قوغ آتش بود .
شراره آرام آرام به سرودن آغاز کرد . خواند و خواند و خواند . و صدایش با ناله های مغموم و خواب آلود آن نی و غیچک می آمیخت . یکبار خواندن را گذاشت ، به چشمانم خیره شد و گفت :
« من چنین نغزمیخوانم . . . به خاطر داری ؟ تو نیز زمانی چنین میخواندی ! »
یاد من نمی آمد که گاهی چنان ملکوتی و سحر آمیز خوانده باشم . شراره نازم داد و با کرشمه و تمکین گفت :
« من سه صد و شصت رنگ میخوانم . تو هم میخوانی . بخوان ! با من بخوان ! چرا خاموش استی ، چرا صدایت بیرون نمیشود ؟ تو خُه هم صدایی رسا و زیبا داشتی . خمیر صدای ترا نیز از بهشت آورده بودند ! »
به صدای خودم گوش دادم . صدای من نیز به غایت خوشرنگ بود ، جذبۀ عجیبی پیدا کرده بود . حیرتزده سوی شراره نگاه کرده گفتم :
« میبینی من میخوانم ؟ »
گفت :
« ها میبینم . آواز تو جفت صدای منست . خمیر صداهای ما را از بهشت آورده اند ؛ ما بهشتی هستیم ! »
یکبار دیدم که بازوان ِ مرمرین خویش را با دو دست گرفت . عضلاتش منقبض شده و رشته های باریک مو روی ساعد دستش راست ایستاده بودند . گفت :
« اتاقت سرد است . . . . هیزم نداری ؟ »
حیران حیران پرسیدم :
« سردت است ؟ خنک میخوری ؟ در این تابستان ؟ »
ديدم دسـتهايش را به دو جانب باز کرد. چنان حالتی به خود گرفـته بود که گمان کردم ميخواهـد پـرواز کــند . آرام آرام پيش پنجره رفـت . در برابر باد نشـست . باد با قـوت بيشـتری به وزيدن آغـاز کرد و آسـتينهای او را به حرکـت در آورد . گفـتی باد در آسـتينهايش خانه کرده بود . آســتينهايش ، مانند بالهای يک مرغ ِ بزرگ ، شـده بودند ؛ خوشـرنگ، قـوی و اثـيری معلوم میشــدند. به نظرم آمدکه شـراره بال ميزند، به نظرم آمد که روی سـنگی در برابر باد نشـسـته و بال ميزند. گفـتی زور و توانايی خويش را به رُخ باد ميکشیـد و میخواند و ميخواند و بال ميزد و بال ميزد ؛ گفـتی سـاز و صدای خفـتۀ قـرنها را بيرون ميداد . يکـبار سـوی من نگريسـت و گفت :
« تو هـم بال بزن !»
گفـتم :
« من پری ندارم . »
صدای بالهای شـراره بلند تر شـده بودند ، گفـت :
« معطل چی استی ، تو هم بال بزن! »
ديدم هـيزمی را زير پاهايش انبار کرده بود.روی هـيزمها نشــسـته بود و بال ميزد .موهايش به دسـت باد افـتاده و مثل تاجی روی سـرش به اهـتزاز در آمده بودند . ديدم شـراره يک مرغ ِکلان شـده بود؛ يک مرغ ِقـشـنگ وبه غايت خوشرنگ و خوش آواز . باصدای بهشـتیی ميخواند وبه من ميگفـت:
«تو هـم بخوان !»
من هم خواندم . گفـت:
« تو هـم بال بزن! »
ديدم من هم بال ميزنم . شـهـپر های رنگينی مانند اویافته بودم .از شهپرهایم خوشم آمد . تیزتیز بال زدم .
شـراره ميخواند و بال ميزد وميگفـت:
« تو هـم بخوان، تو هـم بال بزن که امشـب ، شـب تولد من اســت . امشـب من هـزار سـاله ميشـوم !»
شـراره مسـت شـده بود، روي هـيزمها در برابر باد نشـسـته بود، بال برهم ميزد و سـرود ميخواند. يکبار ديدم هـيزمها آتش گرفـته بودند. شـراره ميان شـعله ها بال برهم ميزد و ميخواند و ميخواند و میخواند . من حيرتزده ميديدم که هـيزمها زير پا هايش ميسـوخـتند و خاکسـتر ميشـدند و از آن خاکسـتر ها چيزی شـبیه يک بيضه، شـکل ميگرفـت. آن بيضه به گونۀ يک تابوت بود، يک تابوت سـپـيد و دراز که روی قوغهای آتش نشـسـته بود . يکبار صدای شـراره را از ميان شـعـله ها شـنيدم که بال ميزد و بال ميزد و آرام آرام ميگفـت:
« اين تابوت، بيضۀ من اسـت ؛ . . . و اين بيضه ، تابوت من اسـت. . . این تابوت بیضۀ من است و این بیضه تابوت من است . »
صدايش در اتاق ميپيچيد وميپيچيد وميپيچيد. هول زده بيدار شـدم. سـرم را بلند کردم. ديدم تابوت سـپـيد شـراره به راسـتی مانند يک بيضۀ بزرگ پيش رويم قـرار داشـت و رگه های باريک خون زير پوسـتش هـويدا بودند.
دلم طاقـت نياورد . آرام آرام رفـتم و پارچۀ سـپيد را با دسـتهای عـرقـدارم از روی تابوتش کنار زدم. صورت جادويی شـراره نمايان شـد، که مثل مهـتاب شـيری رنگ بود. چشـمان رشـقـه ييش که خط های سـياهی اطراف آن حلقه بسـته بودند، هـنوز هم به آسـمانۀ سـفـيد اتاق دوخـته شـده بودند. صورتِ متبسـم، نمکين و بازی داشـت. چشـمانش به شـدت برق ميزدند و ميدرخـشـيدند و کنج دامن سـپـيدش از تابوت بيرون آمده بود و اين صدا روی لبان گوشـتا لودش نشـسـته بود:
« تو هـم بخوان ! تو هم بال بزن ! »
نميدانم چرا به او گفـتم :
« شـراره تو نمرده ای ! تو بيضه ای ! تو باز تولد ميشـوی ! هـزار سـال عـمر ميکنی، هـزار سـال ميخوانی و هـزار سـال مانند خـنده در لبهای مردم ميدوی ! »
اين را گفـتم و مغموم و خواب آلود ، پارچۀ سـپـيد را دوباره روی صورت شیری رنگش انداخـتم و سـرم را روی تابوتش گذاشـتم و به فـکر و انديشـه فـرو رفـتم. غـيچک خاموش شـده بود و نينواز ديگر نمينواخـت . و روزی که در راه بود پشـت کوه آسـمايی رسیده بود؛ گفـتی ميخواسـت از صخره های آن بالا بيايد وکمندی را به اين منظور به بام خانۀ من انداخـته بود و من رشـته های طلايی رنگ کمند ش را ميديدم که برديوار های خانه ام چسـپيده بودند.
يکبار صدای دروازه را شـنيدم که باز شـد. سـرم را بلند کردم . ديدم مادرم بود. با صورت رنگ پـريده يی سـوي من می آمد ، به من شـير آورده بود . پهـلويم نشـسـت و سـرم را در ميان بازوان خويش گرفـت و با صدایی که شـبيه يک ناله بود ، گفـت :
« هـمۀ شـب نخوابيدی ! »
ناگهان چيق کوتاهی کشـيد و درحالي که صورتم را در ميان دو دسـتش ميگرفـت ، به صورت تکيده ام نگاه کرد وهای های گريسـت، میپرسید :
« ترا چه شـده اسـت ؟ چرا موهای سـياهـت يکی و يکبار سـپـيد شـده اند؟ واه خدايا ! پسـرم راچه شـده اسـت ؟ واه خـدايا ! »
مادرم گريسـت و گريسـت و گريسـت. نگو که من به اندازۀ هـزار سـال پير شـده بودم ؛ گفـتی هـزار سـال با شـراره خوانده بودم، گفـتی هـزار سـال با شـراره بال زده بودم ؛ گفـتی هـزار سـال پای بيضۀ او به انتظار نشـسـته بودم . مادرم همچنان که مويه کنان به سـرو صورت خويش میزد ، با کمر دولا، های های کنان به اتاق ديگر رفـت.
از آن اتاق صدای هـمسـا یۀ ما می آمد که به طفل خويش ميگفـت :
« سـر ِ مرگت را بمان و بخواب ، آنها خُه ماتم دار هـسـتند تو چرا گريه میکنی؟ »
آواز هـمسـايه در گوشـم پيچيد و پيچيد :
« سـر مرگت را بمان !. . . سـر مرگت را بمان ! »
يکبار حيـرتزده ديدم که تابوت آرام آرام تکان خورد و بيضه به حرکت در آمد و لُخـتی بعـد درز برداشـت و درز برداشـت و شـکسـت و شـکسـت و عـطر مهَيجی از آن برخاسـت وبر خاسـت و فـضای اتاقم را انباشـت و انباشـت . گفـتی اتاقم از عطرمنفجر ميشـد .
مثل ديوانه ها ، لحظاتی متواتر به آن بيضه و به آن درز برداشـتنها و آن شـکسـتنها نگاه کردم. ديدم که چگونه لاک ِ بيضه پارچه پارچه از هم جدا شـد و چگونه زلفان معـطر شـراره سـر از آن بيرون آورد.
يکبار به نظرم آمد که لبخـندی روی لبان خشـکيده و زنگ بسـته ام زاييده شـده اسـت. به نظرم آمد که کفهای دسـتهايم به هم شـقـيده ميشـوند . به نظرم آمد که مسـت وسر حال رو به آيينۀ ديوار اتاقم ايسـتاده ام و مادرم پهـلويم ميباشـد او هم صورت خويش را در آيينه تماشـا ميکند و من با خوشـحالي ميگويمش :
« مادر ! ميبينی ؟ نميگفـتم ؟ . . . شـراره برميخيزد! شـراره برميخيزد!. . . شـراره بار ديگر تولد مييابد! »
و در آن حال صدای هـمسـايه در گوشـم ميپيچـيد و ميپيچـيد که به طفل خود ميگفـت:
«سـر مرگت را بمان و بخواب ! آنها خُه ماتم دار هـسـتند، تو چرا گريه ميکنی ؟ »
بوی عـطر تند و مهَيج در فضا پـراگنده بود و صدای خودم به گوشـم می آمد :
« شـراره برميخيزد! شـراره بار ديگر تولد مييابد ! »
و ميشـنيدم که نيی به سـرود در آمده بود و غـيچکی بلند بلند ميخواند و مادرم با کمر راسـتی در برابر آيينه ايسـتاده بود و سـرو صورتش را تازه ميسـاخت.

« پایان »
***
* این داستان واقعیست
***

 :من در نوشتن عناوین داستانها  پروبلم تخنیکی داشتم .عنوانها چنین هستند :  ساز ها و آواز ها
-آیینه و خنجر-یلدا
شراره -مرغ آمین - امید دارم در تصحیح عناوین بالا در زمان نوشتن آنها در سایت وزین آسمایی ما را افتخار ببخشید .رویت را میبوسم .ببرک ارغند