رسیدن به آسمایی :10.07.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی :26.07.2008
ببرک ارغند
ساز ها و آواز ها
کوچۀ تنگ و خاک آلود خرابات از تنهایی هو میزد و یگان چراغ سر کوچه، اینجا و آنجا با نور کمرنگی میدرخشید .
پیش خانۀ صابر که رسیدم، ایستادم، گفتی تنم کرخت و بیحس میشد و پا هایم شیمۀ رفتن نداشتند.به نظرم آمد که زمان از حرکت ایستاده بود و زمین به دَور خویش نمیچرخید و ستاره ها در آبگینه ها منعکس نبودند. تنها صدای موسیقی مرموزی در فضا موج میزد و ناله های سنتوری، بریده بریده از لای درز ها و چاکهای پنجره به کوچه فرو میریخت.
بالا نگاه کردم، نورِ ضعیفی بالاخانۀ صابر را روشن ساخته بود و سایۀ مردی خمیده، روی پردۀ سپید پنجره افتاده بود و با نغمه های ساز به راست و چپ خم میشد.
با خود گفتم:
"بیچاره گویا هنوز هم بیدار است . . ."
و پلۀ دروازه را با نوک پا تیله کردم. صدای موسیقی بلند تر به گوشم آمد.مضرابها با شدت بیشتری به تار ها وارد می آمدند و ناله ها دردناکتر و ملال انگیز تر بر میخاستند.
در حویلی باران دانه دانه میبارید و زمین بوی خاک را غم آلود پس میداد و درخت سپیدار، مانند گذشته ها، چون سپاهیی، لب چاه، پهره ایستاده بود و نور کمرنگی از چراغِ سر ِدهلیز، در زیر برگهای سارونه، با سویی ضعیف میدرخشید و پروانه یی فریب خورده و شب زنده دار با خسته گی در اطرافش چرخ میزد.
حویلی، کوچک و چهار کنج بود. بوی خاک، مرده برگ و موسیقی میداد. دهل کوچکی سر ِترقیده اش را به دیوارۀ آجری چاه تکیه داده بود و آبگینۀ کوچکی پیش پایش شکل گرفته بود، صدای خنده یی از دور می آمد، صدای خنده یی ضعیف و دردناک. با خود گفتم:
"باز مست کرده اند."
و سوی بالاخانه نگریستم. سایۀ زیب النسأ به پردۀ سپیدِ پنجره افتاده بود. سایه اش جوان معلوم میشد. پشت خمیده اش، راست و رسا بود. به نظرم آمد که دختر جوانی پیش پنجره نشسته است. سایهء چلمِ برنجیش با تألم در جوارش ایستاده بود.
سالها میشد که آن حویلی را میشناختم، زیب النسأ را میشناختم، نوروز را میشناختم، پسر شان، صابر را میشناختم، از قصۀ عاشقی و دلداده گیش با روشنک خبر داشتم، از روشنک به من قصه ها گفته بود. آن خنده را هم میشناختم، سالها میشد که میخندید و ضعیف ضعیف میخندید، گاهگاهی گمان میکردم که آن خنده، هر شب در فضا میترکد و توته های پاش پاش شده اش در سر تا سرِ خرابات منتشر میشوند.
آهسته داخل اتاق شدم. اتاق سرد بود و بوی غم داشت، بوی غمی آغشته با زعفران، مرگ و تنهایی. و چراغ ِتیل خاکیی با بیقراری در بلندای طاقی، ِپت ِپت کُنان، میسوخت، گفتی آخرین نفسهایش را پس میداد و هالۀ سیاهی دَور گردن صراحی مانندش چنبر زده بود، از سوختنش بوی مرگ برمیخاست. آن طرفتر، بتۀ ریحانی در گلدانیی خشکیده بود و باد، بر تارک پنجره، قاب خالی و شکستۀ عکسی را چون آونگی، آهسته تکان میداد. دیوار های اتاق منظرِ دلخراشی داشتند، سوراخ سوراخ بودند و همه جا، یاد های غم و خاطره های درد، نقاشی شده بودند، گفتی عاشق ِدیوانه و ترانه سرایی از آنجا کوچیده بود، پژواک صدایش را میشنیدم که هنوز هم با غم و درد منعکس بود:
"میمیرم و داغت ز جهان میبرم امروز اَیکاش که آید ببرم دلبرم امروز"
کسی در گوشم گفت:
"میشنوی این صدای اوست. صدای صابر است؛ راست است که صدا میماند!"
و همانجا، در دهن دروازه نشستم. پژواک همچنان دردناک در اتاق میپیچید و میپیچید. حیرتزده دیدم که زنده گی با همه جمع و جوشش دوباره به آنجا برگشته بود و موسیقی و صدا بار دیگر اتاق را می انباشت. دیدم صابر، سنتورش را پیش روی زانوانش خوابانده بود و با سرِ خمیده، دیوانه وار به دل تار هایش چنگ میزد. ناله ها و فریاد های سنتورش، غوغا کنان بر میخاستند و سر به در و دیوار ها میکوبیدند، بتۀ خشکیدۀ ریحان را تکان میدادند و قاب خالی و شکستۀ عکس را بر تارک پنجره، به شدت میجنباندند. دیدم زیب النسأ چادرش را گرد گلویش کرد، چلمش را پیش رویش گذاشت و پک ِعمیقی به آن زد. لحظه یی پس، دود تنباکوی سوخته،مانند ستونی از دهانش بیرون آمد و لحظه یی صورت پُرچینش را پوشاند، از ورای آن دود، به فرزند خویش گفت:
"صورتت را ببین، رنگت مانند گل چراغ شده است. این سه سال زندان از تو چی ساخته است!"
و غُم غُم کُنان افزود:
"این روشنک چی دارد که دل ترا بُرده است. کاش همان روز اول نمیگذاشتمت که خانۀ شان بروی . . ."
صدایش در میان دود ِخاکستری رنگ ِچلم منحل شد. نشنیدم که دیگر چی گفت. باری صدایش را بلند کرد:
"روز اول گفتمت که ما با هم جور نمی آییم. ما کجا و اُونا کجا. ما خراباتی و اُونا . . ."
صدایش را بلند تر ساخت:
"یک روز نوکر شان حتی دروازه را برویم باز نکرد. میگفت: دختر خود را به سازنده نمیدهند. بی بی میگوید برایشان بگو که پایتان را به اندازۀ گلیم تان دراز کنید . . ."
و پس از مکثی گفت:
"صابر! . . . خوب شد به گپ روشنک نکردی، خوب شد با او فرار نکردی!"
با شنیدن نام روشنک، دیدم ضجه های سنتور بلند تر شدند، درد آمیز تر و فریادی تر شدند. زیب النسأ افزود:
"روشنک را خُه چیزی نمیگفتند، هر چی نباشد توتۀ دل شان بود؛ اما ترا پوست میکردند! . . . به دهنم خاک، ترا میکشتند!"
دیدم سنتور خاموش شد. صابر سرش را بلند کرد. چهرۀ زعفرانی رنگ داشت. دو قطره اشک در چشمانش جمع شده بودند. صورتش شَکیل و گیرا بود. چشم و ابروی مردانه داشت. با صدای دلکش اما غمباری پاسخ داد:
"کاش به گپ او میکردم . . . وقتی اجازۀ عروسی ندادند ،کاشکی هر دو فرار میکردیم!"
و لبهای خشک و زنگ بسته اش را با زبان تر نمود:
"کاشکی با آنان آب و نمک نمیشدم، هر چی نبود بالای من حق شاگردی داشتند . . . کاشکی نان و نمک شان چشمم را نمیگرفت . . ."
زیب النسأ دهنۀ نی چلمش را با کف دست پاک نمود:
"آنها حق شاگردی نداشتند، تو حق استادی داشتی! بیچشمها مقصد شان را بدست آوردند و تمام . . . یک خواندن و سراییدن بود که از تو یاد گرفتند، دگر چی به درد شان میخوردی، ترا دیگر چی میکردند. صافی بودی و تمام!"
و دو سه سرفۀ پی در پی نمود:
"اگر به گپ من میکردی، چنین حالی نمیداشتیم."
و نی را دو باره پیش دهنش بُرد:
"این گوشواره به آویختنش نمیارزید. نمیگفتم؟. . . ترا زندانی ساختند و دختر را به زور به شوهر دادند . . . از برای خدا سه سال حبسِ با مشقت، آنهم به خاطر یک دختر! روشنک نبود، آش دهن سوز بود، دهن سوز!"
و زیر لب دردناک زمزمه کرد:
"نمیدانم پسرم چی گناهی داشت، عاشقی خُه گُناه نیست."
صابر لبش را زیر دندان گرفت و به لوزیهای صدفی سنتورش خیره شد . نور چراغ در اشکال صدفی سنتور منعکس شده بود. ناگهان روشنک را در لوزیهای حاشیۀ سنتورش، دید که مانند گذشته ها، با دامن فراخی چرخ میزد و چرخ میزد و با موسیقی سنتور میرقصید و میرقصید. دست و پایش مانند شاخه های بید بهاری شادمانه به اینسو و آنسو پیچ و تاب میخوردند و انحنی میکردند.
صابر با خود میگفت:
"من میدانم که خداوند این گلها را به تقلید از صورت زیبای روشنک آفریده است. من خبر دارم که این ستاره های درخشان، دانه های اشک روشنک هستند که بر تاریکی این گیتی گریسته است. میدانم که باد ها به خاطر نوازش زلفان او میوزند. اگر او نباشد، دگر، جهان و صابری وجود نخواهد داشت.
و لبش را زیر دندان فشرد:
"دردِ زندان استخوانهایم را سوختاند، ولی نَمُردم؛ مگر بی روشنک میمیرم. روشنک هم بدون من زنده گیی ندارد. من بوی تن مرگ را احساس میکنم، میبینم که در چند قدمی ام ایستاده است. میبینم که مرگ هم یک ساز است، یک سرود است، یک ترانۀ غریب است که آن را مسافری فقیر در یک دشت بیکران، با سوز و گداز میسراید"
دیدم، زیب النسأ از جایش برخاست. در میان اتاق ایستاد. به نظرم قشنگ و طناز آمد. شباهت عجیبی به روشنک داشت. قدش مانند سروی رسا بود. چشم و ابروی مشکی و گیرا داشت. در میان دود پیش آمد. دیدم گرهِ چادرِ سبزش را رها کرد، زلفان سیاه و القاسیش را با تکانی روی شانه هایش پاشاند. دستمالی را دَور کمرش گره زد و تسمۀ زنگهای پایش را امتحان کرد.
دیدم تبسم دردناکی روی لبان صابر ظاهر شد و چشمان بیمارش به خنده افتادند وبا دست سپید، لاغر و پر از رگهای آبیرنگش، هیجانزده، سنتورش را فشرد و انگشتانش با جادو گری روی سیمهای ساز لغزیدند. و اتاق بار دیگر پر از ساز شد. و امواجِ دردناک وغمبار ِموسیقی، اتاق را پُر و لبریز کرد.
یکبار دیدم دروازه یی که من پیش پایش نشسته بودم به شدت، چهار پلاق باز شد، صدای اصابت پله هایش -- به دیوار هارا شنیدم.
در قاب دروازه، اندام چهار کنجۀ تاریکی، مانند حفرۀ سیاهی، هویدا گشته بود و انبوهِ دود آبی رنگ و سرگردان ِچلم را، با یک فشار عجیب، سوی خویش میکشید.
دیدم در قاب دروازه صورتهایی آشنا و نا آشنا ظاهر شدند. هر کدام از آن صورتها، با خود، سازی داشت، با خود آوازی داشت. سپس دیدم که صدایی مانند دریایی خروشان، مَوج زنان داخل اتاق شد. صدا معانی بزرگ داشت، در هر موجش، در هر خم و پیچش خیزشی میدرخشید. گفتی ذرات صدا، در فضا منبسط میشدند و آن انبساط فضای اتاق را تنگ و تنگتر میساخت، گفتی صدا در اتاق نمیگنجید که دیوار ها بنای عقب رفتن را گذاشتند و آسمانه از ما فاصلۀ بیشتر گرفت. از انبساط صدا ترسیدم، گفتم نکند که بالاخانۀ صابر منفجر شود. ناشیانه نفسم را در سینه حبس ساختم، دست و پایم را جمع کردم و اندامم را منقبض نمودم، گویا برای صدا جا خالی میکردم. صدا مانند یک آتشفشان میغُرید: "من جانِ خرابات ام جانانِ خرابات ام" و همه آواز ها و ساز ها به تعقیبش میخواندند: "ما جان خراباتیم، جانان خراباتیم." و پرده ها و دیوار ها را میلرزاندند و شعلۀ چراغ، دیوانه وار، سر از چنبرۀ سیاهِ شیشۀ صراحی گونش بیرون میزد.
گفتی لشکر عشق هجوم آورده بود، گفتی پاده گانِ ساز و سرود با خُمهای باده و هستی فرا رسیده بودند. دیدم زیب النسأ که روشنک شده بود، میرقصید و میچرخید و پا میکوبید، انگشتان پا هایش منقوشۀ گل حنا بودند. گفتی او هم با ساز ها و آواز ها پیوسته بود که لبان باریکش تکان میخوردند و با ضرب ساز ها میخواند: "من جان خراباتم، جانان خراباتم" وچرخ میزد و دامنش مانند گل سوریی در اطرافش شکفته بود، چرخ میزد و میخواند: "من جان خراباتم، جانان خراباتم" و مو های القاسیش را با تکانی به اینسو و آنسو میانداخت.
صابر دو چشمش را به روشنک دوخته بود و کلکهایش گلبرگهای وفا را با مضرابهایش از دل تار ها بیرون میکرد و در قدوم روشنک فرش مینمود و روشنک روی آن گلبرگهایی دردناک و خونین، پا میکوبید و پا میکوبید و چرخ میزد و چرخ میزد.
یکبار دیدم که همۀ ساز ها و آواز ها خاموش شدند و شبیازۀ سکوت، بیرحمانه همه جا بال گسترد؛ اما روشنک همچنان بی ساز میرقصید. اینبار لباس سیاهی به تن داشت. چهره اش زعفرانی بود. زنگهای پا هایش آهنپاره های بزرگی شده بودند. گفتی در یک نقطه چرخ میزد و پیچ و تاب میخورد و در آن حال با دلهره از کسی میپرسید: "چرا سازها خاموش شدند؟ . . . چرا آواز ها فروکش کردند ؟"
دیدم رنگ صابر لحظه به لحظه زرد تر و زار تر میشد و پنجه هایش از حال میرفتند. گفتی روان رنجورش ترک کالبد میکرد، گفتی میمیرد و هستیش تمام میشود.
روشنک رقصش را متوقف ساخت، وحشتزده پیش روی صابر بر دو پا نشست:
"بالای من دگر چرا قهر هستی؟ . . . از دست من چی پوره بود، چی کرده میتوانستم؟ گفتم فرار کنیم، نکردی."
صدایش درد آلود بود.
اما صابر سرش را پایین انداخته بود و با سوز و درد میخواند:
"میمیرم و داغت ز جهان میبرم امروز ایکاش که آید به برم دلبرم امروز"
دیدم روشنک، دستمال کمرش را باز کرد، چادرش را دوباره دَور سرش گره زد. دیدم بار دگر زیب النسأ شده بود. چشمان شاریده اش اشک آلود بودند، کمرش خمیده بود و لباسش بوی دودِ تلخِ تنباکو میداد. دیدم، سنتور را با درمانده گی از دست پسرش گرفت و به گوشه یی گذاشت. آنگاه درد آلود پرسید:
"بچه ام، ترا چی میشود؟"
صابر گفت:
"نپرس، آن بتۀ ریحان را از پیش چشمانم دور کن، این خیالها را از سرم بیرون کن! . . . نمیبینی گلویم را میفشارند!"
زیب النسأ با تألم از جایش برخاست:
" غصه نخور، دورش میکنم!"
و سوی بتۀ ریحان به راه افتاد. پا هایش میلرزیدند.
دیدم ساز ها به گریه افتاده بودند، آواز ها فق میزدند و چراغ در بلندای طاق مرده بود و دیگر روشنکی پا نمیکوبید. به نظرم آمد که آن پروانۀ چراغِ سرِ دهلیز، در زیر برگهای سارونه، جان داده است.
سوگوار از جایم برخاستم، در بیرون باران نمیبارید و صدای خنده یی به گوشمم نمی آمد. به نظر میرسید که زمان دوباره از حرکت میایستد و زمین به دور خویش نمیچرخد و ستاره ها در آبگینه ها منعکس نمیشوند. تنها بوی مرگ همه جا پراگنده بود، تنها صدای غمناک صابر می آمد که از پشت دیوار های زمان، جانگداز میخواند:
"میمیرم و داغت ز جهان میبرم امروز / ایکاش که آید به برم دلبرم امروز"
پایان