ببرک ارغند
آیینه و خنجر *
آسیهء بیدار خوابی کشیده ، پایین را ازپشت پنجره نگاه کرد . شهر به نظرشِ از نفس افتاده بود ، چراغها مرده بودند ، فانوسها شکسته بودند ؛ تنهایگان چراغ ِ کمسوز در دور د ستها بل بل میکرد .گفتی شهر در خاموشیی قبرستانی فرو رفته بود و یک سکوت ِ نامیمون - که آبستن زجر و شیون بود- حکمروایی داشت . گاه گاهی صدای گزمه یی که از عابری بیخر نام شب میخواست ، آن سکوت ِ نامیمون را میشکست .
به نظرش می آمد که قهاری از تبار ِ تموچین ، در یک صبح کاذب ، قامتِ بلند ِ تعمیرها و ساختمانها را شکستانده بود و زمین مانند مادر ِ سوگوار نعش سپیدار های به خون غلتیده را در آغوش کشیده بود . به نظرش می آمد که اشباحی سرگردان ، تصاویر هفتگانه ء شیطان را با خوشباوری در کنج و کنار ِویرانه های شهر می آویختند .
آسیه به آیینه یی که دردست داشت ، نگاه کرد . رنگ چهره اش به گونهء سپیدی مهتاب بود . یک نقطهء درشت- که مانند رنگِ چشمان ِ کلان و موربش ، سبزمیزد - در طاق ابرویش خالکوبی شده بود . دو رشته موی تابدار و سیاه - مثل دو مار ِ به هم پیچ خورده - با سِرش عرق ، به دو سوی صورتش چسپیده بودند .
نگاههایش حالت خمار گونه و متعجب داشتند . یک تبسم کودکانه و مجهول ، لبان گوشتیش را تازه گی میداد .
آسیه نوک بینی نازکش را دست زد و به صورت ِ گرد و مهتابی خود خیره شد . با خود گفت : « چی شباهتی باور نکرد نی ! چرا آن زن اینقد ر به من شبیه است ؟ چرا همیشه لباس سپید و کمر چین با دانه های مروارید به تن دارد ؟ . . . . چرا همیشه به خواب من می آید ؟ »
مادرش با صدایی خواب آمیز گفتش :
« آسیه ! آیینه را بگذار . برو بخواب ! »
آسیه ، آیینه ء دسته فلزی را دَور داد ، به قطعهء کاغذی و رنگرفته ء پشت آن نگریست و پاسخ گفت :
« خوابم نمی آید . »
آنگاه سوی مادرش نگریست و ادامه داد :
« منظره ء این شهر ِ تباه شده ، آدم را به یاد همان دهی میاندازد که تو از آن تعریف میکردی .
منظورم زادگاه توست . مثل آن است که من در یکی از بالاخانه های آن ده نشسته باشم و دشت را تماشا کنم ؛ دشتی را که در زیر لحاف تاریکی خوابیده است و دهقانان ِ هریکین به دستش اینجا و آنجا زمینهای شان را آبیاری میکنند . . . . مادر ! ما چرا به شهر کوچیده ایم ؟ »
مادرش از زیر لحاف جواب داد :
« جنگ بوده ، جنگ ِ داخلی ! . . . برو بخواب ! »
« میخوابم ، اما . . . . »
مادرش پرسید :
« اما چی ؟ »
« اما این ، که امروز هم خُه در اینجا جنگ است ! »
« است ؛ اما در منطقهء ما شکر پایان یافته است ! »
آسیه با بیبا وری گفت :
« چی میدانم ، تا عصر که زد و کند جریان داشت ! »
« که چی میدانی ، برو بخواب ! »
آسیه گپ مادرش را پذ یرفت - با این که خوابش نگرفته بود - ازجایش بلند شد ، دوباره از پشت
پنجره به تاریکی شهر نگاهی کرد ؛ آنگاه کهالیی کشید و آیینه را بالای یخدان گذاشت و خودش رفت و زیر لحاف ِ قورمه یی خویش درآمد . وجودش گرم و داغ بود . پلکهایش تازه سنگین شده بودند که اندام اثیری آن زنی که هرشب به خوابش می آمد ، مانند یک فرشتهء زخمی و لطیف در چمنزار خیالاتش ظاهر شد .زن نیت داشت تا از جویک آبی که پیش پایش گسترده
بود ، بگذ رد . در یک دستش آیینهء چهار کنجی - که دستهء حاشیه زرکوب داشت - خود نمایی میکرد
و در دست دیگرش تیغهء خنجری آلوده به خون ، مید رخشید . پیراهن ِ سپیدی به تن کرده بود و در دامن چیندارش لکه های درشت خون به گونهء خوشه های گل ِ سوری روییده بودند . آسیه بین خواب و بیداری د ید که آن زن پیشترک آمد و صورتش وضاحت بیشتر یافت : لبان گوشتی و دهن ِ نیمه باز داشت . هوس همچو جویبار ِ بهاری ، از لبانش سرازیر بود . دو رشته موی تابدار که با وزش باد ، در آغوش یکد یگر پیچ و تاب میخوردند ، از دو سوی صورتش آویزان بود ند و نقطهء درشتی - به سبزی رنگ چشمانش - در طاق ابرویش مید رخشید .
آسیه عاشقانه به چشمان کلان و مورب ِ آن زن نگریست . نگاههای آن زن حالت خمار گونه و متعجب داشتند. عین چشمان ِ خودش بودند ، به نظرش آمد که خود را در آیینه میبیند . زیرلب گفت : « چی شباهت ِ عجیب ! »
صدای مادرش آمد که میگفتش :
« چی شده ، چرا نمیخوابی ؟ »
آسیه به پهلو غلت زد و در حالت نیمه خواب و نیمه اغماء شکسته شکسته با خود گفت :
« زن! ، . . . آیینه! ، خون ! »
مادر ِ وسواسیش سراسیمه پرسید :
« چی گفتی ؟ »
آسیه نالید و کلمات بی مفهومی را زیر لب تکرار نمود .
مادرش بی آن که سوی وی نگاه کند ، گفتش :
« چند بار بگویمت ، به پشت نخواب! . . . سایه پخشت میکند ! »
آسیه بیدار شد . دید که تنش داغ است و حرارتی چشمانش را میسوزاند . سرش را بلند کرد . به نظرش آمد که مادرش پیش ِ یخدان ِ پوست چرمی ِ ارغوانی رنگ که با گلمیخهای فلزی نقش و نگار یافته بود ، نشسته است و صورتش را در همان آیینهء جیوه رفته - که دسته ء حاشیه زرکوب داشت - تماشا میکند .
صورت مادرش شیری رنگ بود و دو رشته موی تابدار از دو سوی صورتش آویزان بودند . وقتی چشمش به آسیه افتاد ، تبسم ِ کود کانه و مجهولی روی لبان گوشتیش ظاهر شد . گفتش :
« دخترم بخواب ! »
آسیه اولین باربود که مید ید رنگ چشمان مادرش سبزاست و یک نقطهء درشت پادزهری در طاق ابرویش میدرخشد . به نظرش آمد که خودش پیش آن یخدان ِ پوست چرمی ِ ارغوانی رنگ ، نشسته است و صورت شیری رنگ خود را در آیینه تماشا میکند . با خود گفت : « چی شباهت ِ عجیب ! »
مادرش آیینه را روی یخدان گذاشت . برخاست ، کهالیی کشید و پیش پنجره رفت و پایین را نگاه کرد . شهر به نظرشِ از نفس افتاده بود ، چراغها مرده بودند ، فانوسها شکسته بودند ؛ تنهایگان چراغ ِ کمسوز در دور د ستها بل بل میکرد . گفتی شهر در خاموشیی قبرستانی فرو رفته بود ویک سکوت ِ نامیمون - که آبستن زجر و شیون بود - حکمروایی داشت . گاه گاهی صدای گزمه یی که از عابری بیخر نام شب میخواست ، آن سکوت ِ نامیمون را میشکست .
مادرش پنجره را باز نمود . نفس ِ مسموم و گندیدهء شهر ، قالب ِ خالی شدهء پنجره را پر نمود . به نظرش آمد که مادرش سبکسرانه ریه هایش را از همان هوای مسموم و گند یده انباشت . سپس نفسش را در سینه حبس نمود ، از دو گوشه ء چادر خود گرفت و دستانش را باز کرد ، مانند یک پرنده شد ه بود - پرنده ء سپیدی که شهپر نداشت - و هو گفت و در میان تاریکی به پرواز در آمد .
آسیه با تن ِ داغ و چشمان ِ سرخ و سوزان از جایش بلند شد و سوی پنجره به راه افتاد تا ببیند که مادرش
کجا رفته بود . مادرش در میان تاریکی معلوم نمیشد . گفتی به سرزمین دور دستی سفر کرده بود . پنجره را پشت او بست . چشمانش همچنان از شد ت تب میسوختند . آمد و پیش همان یخدان ِ پوش چرمی ِ ارغوانی رنگ و اسرار آمیز - که هیچگاهی اجازهء باز کردنش را نداشت - چهار زانو نشست . سراپای صندوق را از نظر گذراند ، گلمیخهایش را لمس نمو د و قفل ِ پیچی ِ بزرگ و قد یمیش را با انگشتش چند بار تکان داد . ناگهان یادش آمد که یک زمان کسی از خانوادهء شان گفته بوده : « هرکه این یخدان را باز نماید ، به بد بختی مبتلا میگرد د . » قفل را بار دیگر با انگشتش تکان داد . وسواس به سراغش آمده بود . د لش برای باز کردن آن یخدان ِ اسرار آمیز به شور افتاده بود . یکبار دو د له شد . از خود پرسید :
« بازش نکنم ؟ »
کسی از درون وجودش صدا یش زد : « آسیه بازش کن ! . . نترس ، بازش کن ! . . . ببین آنجا چیست که اجازهء دید نش را نداری ! »
و کلید یخدان را که ازقضا در میان خاکروبه ها یافته و در گردن خویش آویخته بود ، لمس نمود :
« چی طور شده که از پیشش افتاده است . مادرم هیچگاه آنرا از گردن خود دور نمیکرد . بند ش هم کنده نشده است . . . .»
و با وسواس سوی یخدان نگریست . نصیحت مادرش یادش آمد : « دخترم ! این صندوق امانت کسیست که گفته نباید بازش کنیم . نکند که خدای ناخواسته از آن آسیبی به ما برسد ! »
آسیه جرأت کرد :
« چی آسیبی به ما خواهد رسید ؟ »
و کلید را که در گردنش آویزان بود و مانند تنش حرارت داشت با کلکهای سپید ش لمس نمود . با خود میگفت:
« هرچی بادا باد ! همین حالا که کلید پیش من است بازش میکنم ! »
کسی از درون وجودش هم میگفتش : « بازش کن . هیچ اتفاقی نمی افتد ! »
و کلید را با وسواس و د لهره در قفل ِ پیچی چرخاند . قفل ترق صدا داد و درب یخدان با صدای خشکی باز شد . بوی گهنه گی و چرم ِ حبس شده به مشامش خورد . سرش را به داخل یخدان پیش نمود ، چشمش به یک دست پیراهن ِ سپید ِ مروارید دوزی شده افتاد که چهار قات شده بود و بالایش یک قاب آیینه ء چهار کنج ِ جیوه رفته - که دسته یی حاشیه زرکوب داشت- قرار داشت . شگفتزده و با ترس و احتیاط ، آیینه و پیراهن را از صندوق بیرون آورد ؛ هر قدر به آنها نگاه میکرد ، حیرتش فزونی مییافت . آیینه و پیراهن را
میشناخت . همان آیینه یی بود که آن زن ِ اثیری ، هرشب صورت شیری رنگش را در آن تماشا میکرد . همان پیراهنی بود که آن زن ِ اثیری هرشب به تن میکرد و به مهمانی ِ خوابش می آمد . ناگهان قلبش تپید ن گرفت . با وسواس به خود گفت : « عجب است ! اگر این یخدان متعلق به آن زن است و این پیراهن و آیینه مال وی میباشند ، پس آن خنجر ؟ خنجر ِ آن زن کجاست ؟ »
دوباره در میان یخدان به کاوش پرداخت . اینبار خریطهء نخیی به دستش آمد . شتابزده آن را بیرون کرد و دهنش را گشود . در میان خریطه ، خنجری دسته استخوانی ، قطعه عکسی سیاه و سپید و پارچه کاغذی چهار قات شده ، بایک نظم خاص زنانه جا به جا شده بودند . شگفتی ِ افزون سراپایش را فرا گرفت و وسواس وجودش را لرزاند :
« زن ! . . . آیینه ! . . . خون ! »
خنجر را تماشا کرد : دستهء استخوانی و تیغی بران داشت ، همان خنجری بود که در دست آن زن دیده بودش. آن را با احتیاط کنار گذاشت و کاغذ ِ چهارقات شده را باز نمود . نگاههای کاتوره اش به تصویر پنسلی یک مرد خشن افتاد که اندام باریکش را با پتوی درشت پیچیده بود و کلاهی نمدی به سر وخنجری دسته استخوانی به دست داشت . چشمان ِ کوچکش ، میان انبوه ِ مو ، مثل دو قوغ آتش شراره میزدند . در زیر تصویر ، این جمله ، با خط ِ ریز زنانه ، نگارش یافته بود : « از اینان بپرهیزید ! هیچگاهی در نظر شان ظاهر نشوید ! »
آسیه کنجکاوانه ته و بالای تصویر را نگریست . در گوشهء آن نوشته شده بود : « سال 1308»
آسیه هرچه اند یشید صاحب آن تصویر را نشناخت . بار ِ اول بود که میدید ش . از آن مرد ِ خشن خوشش نیامد ، د بنگ و لاابالی معلوم میشد . گفتی او را از روی نفرت و کینه نقاشی کرده بوده اند . این راز را که آن کس کی بوده و چرا زیر تصویرش چنین درج کرده بود ه اند ، ندانست . حیرتش دیگر هم فزونی یافت.
آسیه تصویر را دوباره چهار قات کرد و پهلوی خنجر گذاشت . آنگاه عکس سیاه و سفیدی را که کاغذ رنگ پریده و درز برداشته یی داشت ، از خریطه گرفت و سوی روشنی برد . زنی زیبا و جوان که پیراهن ِ سپید با دانه های مروارید به تن داشت ، روی آن نمایان شد . همان زنی بود که هرشب با آیینه و خنجر به مهمانی خوابش می آمد . در حاشیهء آن عکس با مداد ِ نوک تیزی که سیاهی ِ کمرنگ داشت ، نوشته شده بود :
« ساره ، زن ِ ابراهیم »
موهای تن آسیه نیم خیز شد ند . لرزه یی سرد در تنش دوید . دوباره به عکس خیره شد ، خودش بود ؛ گفتی به تصویر چند ماه پیش خود - که هنوز اجازه داشت چادر به سر نکند - نگاه میکرد . به نظرش آمد که رشتهء نامعلوم و مجهولی آن زن را به وی پیوند میدهد . گمان کرد ساره را میشناسد و از سر گذشت غمناک و فراموش شده ء وی آگاهی دارد.
آسیه با خود نجوا کنان گفت : « ساره ء زیبا ، پیراهن ِ سپید ؛ مرد ِ خشن ، خنجر ِ خون آلود ! » این کلمات ، مانند یک قصهء سیال و مه آلود ، از ذهن پریشانش عبور کرد . همچنان غرق اندیشه و حیرت بود که شخشخه یی به گوشش آمد . شتابزده پیراهن ، تصویر ها ، آیینه و خنجر را دوباره در میان صندوق جا به جا کرد . دروازهء صندوق را قفل نمود و کلید ش را به گردن آویخت .
مادرش که بیدار شده بود، صدای خواب آلودش را از زیر لحاف بلند کرد :
« چی ترق و تروق انداخته ای ، برو بخواب ! »
آسیه پرسید :
« چی وقت برگشتی ؟ . . از کدام راه داخل شدی ، من که پنجره را بسته بودم ؟ »
وبا تبسمی افزود :
« گمان کردم تو پرواز کرده ای ! »
مادرش سرش را با وسواس از زیر لحاف بیرون کرد و با تلواسه پرسید :
« نی که د یوانه شده ای ، این چی گپهایست که میزنی ؟ »
آسیه قت قت خند ید . مادرش گفتش :
« نخند . تب داری ، برو بخواب ! »
« داشتم ؛ مگر حالا ندارم . »
آسیه از جایش بر خاست و- مانند دوران کودکیش - پیش مادرش رفت و زیر لحاف وی در آمد . میخواست همانجا پهلوی وی بخوابد . مادرش نازش داد . جان و قربانش گفت و دست داغش رادر میان دستان خویش گرفت و مالید و مالید :
« جان ِ مادر ، دردانهء مادر. »
آسیه کودکانه پرسید ش :
« مادر ! آیا مادرت ترا هم مثل من دوست داشت ؟ »
مادرش پاسخ داد :
« ها ، داشت . . . دخترم ، حالی برای این گپها ناوقت است ، برو بخواب ! »
آسیه کودکانه پرسید :
« نام مادرت چی بود ؟ »
لبخند ِ ناپیدایی روی لبان مادرش نقش بست :
« نام اصلی مادر من ساره بود . میگویند زنی زیبا و قشنگ بوده . »
« تو او را دیده بودی ؟ »
« نی ، ند یده بودمش . من بسیار کوچک بودم که او مرد . میگویند کسی او را کشت . . . حالی برو و سرت را بمان و بخواب . فردا هم به مکتب نرو ! »
آسیه لجبازانه پرسید :
« چرا نروم ؟ یک هفته میشود که غیر حاظر شده ام . »
« دخترم جنگ است ، نمیبینی در کوچه و بازار جنگ است ! »
از دهن آسیه ناشیانه برآمد :
« دلم بسیار تنگ شده بود ، امروز یک بار بیرون برآمدم . »
مادرش سراسیمه و مضطرب در جایش نشست ، صورت دخترش را در میان دودست گرفت ، به چشمانش خیره شد و پرسید :
« کسی ترا ند ید ؟ چادرت به سرت بود ؟ . . .»
و کلکش را زیر دندان ُبرد :
« واه خدایا ! این چی کاری بود که تو کردی ؟ چند بار بگویمت که رویت را به کسی نشان نده که وفت خراب است ! »
آسیه برای آرام ساختن مادرش به دروغ گفت :
« نی ، کسی نبود . کسی مرا ند ید .»
مادرش که کمی راحت شده بود ، گفتش :
« دخترم برو و در جای خود آرام بخواب ! »
آسیه به بستر خود رفت و زیر لحاف ِ قورمه یی خویش درآمد . با خود گفت : « پس سارهء زیبا ، مادرکلان من بوده و آن مرد خشن ، قاتل اوست . » دلش از این که آن زن پیراهن سپید را شناخته بود از شادی به تپش افتاد ؛ اما از آن مرد خشن کینهء عظیمی در دلش خانه کرد .
آسیه چشمان بیدار خوابی کشیده اش را بست ، پاهای خود را جمع نمود و دستش را زیر سر گذاشت . لحظه یی بعد به خواب فرو رفته بود .
* *
وقتی چشمانش را گشود ، آفتاب بر آمده بود . صدای انفلاقها و انفجارها و طیران مرمیها- مانند همیشه - به گوشش آمد . با انزجار پشت پنجره رفت و گوشهء پرده ء سیاهی را که مادرش آو یخته بود ، کنار زد . دید چند تا آدمی که تفنگ و کلاشنیکوف به شانه داشتند ، زیر درخت بیدی تازه برگ کرده ، ایستاده بودند . از دیدن آنان ترسید و پرده را دوباره انداخت .
صدای مادرش - که صورت خود را در میان چادر ِ سیاهی پنهان کرده بود - آمد که میگفتش :
« من ، پشت نان ، بی بی مهرو میرو م . فکرت را بگیر ، پیش کلکین نروی که وقت خراب است ! »
آسیه خُه گفت و از پشت مادر رفت تا دروازه را پشت او قلفک کند . وقتی صدای پای مادرش- که از زینه ها پایین میرفت - خاموش شد؛ دوان دوان پیش یخدان آمد ، خریطه را بیرون آورد، تصویر ها ، آیینه و خنجر را بار دیگر از نظر گذرانید و پیراهن را- که از آن زیاد خوشش آمده بود - ذ وقزده به تن کرد . پیش آیینهء قد نمای دهلیز رفت ، از زاویه های مختلف به آن نگاه انداخت ، دو سه چرخ زد و برگشت پیش یخدان . آیینهء ساره را گرفت ، بالای یخدان نشست و پا را با تبختر روی پا خوابانید و به تماشای خود در آیینه پرداخت . خال ِ پاد زهری پیشانی خویش را با انگشت دراز و رعشه دارش مالید . خنجر را به دست گرفت و- مانند بازیگر تیاتری - به تقلید از تصویر ِ ساره پرداخت . گفتی جماعت بیخبری مخاطبش بود که با بانگ رسا و مباهات اعلام داشت : « من ، ساره ، زن ابراهیم استم ! »
در این زمان صدای دروازه بلند شد . آسیه گمان کرد که مادرش بر گشته است ، سراسیمه شد . خواست پیراهن را از تن خود بیرون کند و آیینه و خنجر را دوباره در جایش بگذارد تا مادرش نفهمد که او بیگفتی کرده و یخدان را سر بخود باز نموده است . آیینه را بالای یخدان گذاشت ، د ید د روازه را به شد ت میکوبند . گمان کرد که مادرش را خطری تهد ید میکند ، لذا خنجر را بیباکانه سوی یخدان پرتاپ نمود و خودش طرف دروازهء کوچه دوید . خنجر دستش را پاره نمود و خون ِ شفاف و رقیقی روی پیراهن سپیدش تیرک زد . به آن التفاتی نکرد ، دروازه را شتابزده گشود . در قاب ِ در ، مردی را دید که اندام باریکش را در لای پتویی درشت پیچیده بود ، کلاه ِ نمد ین به سر داشت و چشمان کوچکش در میان انبوه ِ مو شراره میزدند .
مرد با صدای خشنی گفت :
« نام من ، خنجر است . خادم دین میباشم . دیروز ترا دیدم و از تو خوشم آمد ! »
و بدون آن که اجازهء ورود بخواهد قدم به درون گذاشت . آسیه هک و پک ماند . این مرد خشن را میشناخت ، جایی دیده بودش . یک بار تصویری را که در یخدان یافته بود ، یادش آمد . ساره یادش آمد،
خنجر و خون یادش آمد ؛ بر آشفته شد و هیجانزده پرسید :
« پس تو ساره را کشته ای ؟ »
مرد ، کلاه ِ نمد یش را روی یخدان گذاشت ، قاه قاه خند ید و پاسخ داد :
« من ساره را نمیشناسم ، من ترا میخواهم ! »
خون آسیه در قاب ِ صورتش جمع شده بود . غضبناک فریاد زد :
« دروغ میگویی ، تو ساره را میشناسی ، تو او را کشته ای ! »
مرد سوی اندام د لربای آسیه نگریست . خون همچو خوشه های گل ِ سوری در پیراهن سپید آسیه میرویید . مرد خنجر را از روی یخدان گرفت و سوی وی روان شد . میگفت :
« نترس ، من ترا نمیخورم ! »
آسیه دید که آن مرد سویش پیش می آید، از نیت و قصد ش آگاه بود . حیران ماند چی کند . د لش تپیدن گرفته بود ، مانند دل ِ آهویی زخمی به شدت میزد . یکبار یادش آمد که مادرش د یشب از راه ِ پنجره به بیرون پرواز کرده بود . با به یاد آورد آن خاطره ، دلش جمع شد . دانست که در موجودیت آن پنجرهء باز ، آن مرد خشن را توانایی دستیابی به اندام اثیری وی نیست؛ لذا لبخندی کودکانه و مجهولی روی لبان ِ گوشتی و هوسبارش ظاهر شد . از گوشهء چشم ، بار دیگر، سوی پنجرهء نیمه باز نگریست .
مرد همان حالتی را داشت که زنی او را روی کاغذ نقاشی کرده و زیر تصویرش نگاشته بود : « از اینان بپرهیزید ! هیچگاهی در نظر شان ظاهر نشوید ! »
آسیه به آن مرد ِ خشن که خنجر ِ براق ِ ساره را در دست داشت ، با کینه نگاه کرد . دوباره به یاد سارهء زیبا افتاد ، ساره یی که در میان آن پیراهن ِ سپید و درچوکات آن آیینهءچهار کنج و در قاب ِ آن توته عکس ِ کاغذی و رنگ رفته ، زنده گی میکرد .
دل آسیه برایش درد کرد :
« بیچاره ساره ! »
و در آن حال دید که آن مرد ِ خشن همچنان سویش پیش می آید . با خود گفت : « میخواهد مرا تصاحب کند !. .»
و لبانش با عصبیت تکان خورد ند :
« آسیه را ؟! »
یکبار گفتی ترس و خشمش بهم آمیختند : قاشی در پیشانیش ظاهر شد ، جرقس ِ بهم خوردن ِ دندانهایش بلند گشت و اندامش - همچو بیدی در برابر باد - به لرزه افتاد . آنگاه پشتش را به د یوار فشرد و تنش را آرام آرام سوی پنجرهء باز کشانید. گفتی پرواز ِ د یشبهء مادرش به یادش آمده بود .
وقتی نزدیک پنجره شد ، هوا را - به تقلید از مادر خویش - در سینه حبس نمود و نگاهی خشم آلود - از کنج چشم - به آن مرد ِ خشن انداخت ؛ آنگاه لبش را زیر دندان فشرد وهو گفت و مثل یک پرندهء کوچک و بیبال ، سوی مقصد ِ نامعلومی به پرواز درآمد . گفتی سوی سرزمین ِ دُور و ناشناخته ای بال گشوده بود. سوی سرزمین ِ دُور ِ دُور . . . . .شاید پیش سارهء زیبا میرفت تا به او بگوید که تو راست میگفتی : زنان حق ندارند که بیرون از پیراهن ، آیینه و عکس زنده گی کنند .
شاید آسیه به همین منظور پرواز کرده بود .
فردای آن روز مردم میگفتند : در میکرورایون ، دختری خودش را از منزل پنج به پایین پرتاب کرد و خادم دین مادر او را به جرم این پرواز ، سی شلاق زد .
پایان
* این داستان واقعیست .