از سایت فردا
دستگیر نایل
نگاهی به رمان
«پهلوان مراد و اسپی که اصیل نبود»
رمان نویسی در افغانستان، سابقه چندان دیرینه ندارد و کمتر نویسنده گان بزرگ کشور ما به آفرینش چنین آثار ادبی دست زده اند . از چند اثر رمان گونه اگر بگذ ریم، در این زمینه تجربه های خوب و چشمگیری نداریم. داستا ن نویسان ما اکثرا به نوشتن دا ستانهای کوتاه وگا ه هم به آفرینش داستانهای میانه پرداخته اند. « پهلوان مراد واسپی که اصیل نبود»، شاید از معدود کتابی باشد که در ادبیا ت داستانی کشور ما بعنوان رمان نوشته شده است.
نویسنده این رمان، داکتر ببرک ارغند، ژورنالیست ونویسنده نام آور امروز افغا نستان است که تا کنون چندین ا ثر داستانی خود را به چاپ رسانیده و خیلی هم در کار آفرینشی خود موفق بوده است.
بنده، نه داستا ن نویس استم و نه منتقد داستا ن که چندی و چونی این ا ثر بزرگ را به نقد بگیرم. با علاقه و عشقی که به ادبیا ت داستا نی دارم ، فقط دیدگاههای خود م را در باره این ا ثر ارزشمند، قلمی کرده ام امید است که پژوهشگران ادبیا ت، مرا با محبت خود ببخشا یند.
رما ن، با زنده گی یک خان (مسکین بای) که از پدر، ملک و زمین و ثرو ت ومواشی زیاد بمیراث میگیرد، آغاز میشود. مسکین بای، هفت زن (چهار زن نکاحی وسه زن صیغه ای) دارد. حرمسرا، خدم و حشم، مزدور و دهقان چاپ انداز، مهتر، اسپ های بزکشی و نان خور و نمک خور فراوان دارد که در حرمسرایش مصروف خد متگذاری و پابوسی اند و بای با چنین دبدبه و شوکت، امر ونهی میکند و ناز می فروشد که زنان و خدمتگارانش را نان میدهد و باید همه مرهون احسان و ثناگوی او باشند.
حر ص زنبا ره گی، زرا ندوزی، شهرت طلبی، و دا شتن نام و نشا ن و افتخا ر، نمایش قدرت طبقا تی، رقابت با همطرازان، یافتن جایگاه در دستگاه قدرت حا کمه؛ همه خصوصیاتی اند که در شخصیت مسکین بای در تمام داستان تبلور یافته و ابعا د شخصیت درونی و بیرونی او را ساخته ا ند. دشواری های خا نواده گی بای نسبت کثرت زن ها، رقا بت ها، همچشمی ها و حسا دت های زنان، یکی از مسایلی هست که بای را دچار تشتت فکری و سردرگمی کرده ذهنش را مخدوش و نگران میکند. با این حال، چون نظام مرد سالاری بشد ت حکومت میکند و«بای» که یک مرد است، قلم زن سرنوشت تمام اعضای خانواده و نوکر و دهقا ن و مزدورخود نیزاست.
یکی از کمبودیهای زنده گی خانواده گی «بای» ، با وصف حضور هفت زن، نداشتن فرزند است که « بای» خود را تنها و بیکس حس میکند که پس از او، وارث بالاستحقاق این همه مال و منال و ثروت او کی خواهد بود؟
آصفه، زن کلا ن بای شخصیت حسود و بیباک که هر لحظه خان را مثل عقرب، نیش می زند و ذهنیتش را نسبت به دیگر زنانش بخصوص«آمنه» که جوانتر از اوست، بدبین میسازد،«پهلوا ن برا ت»، که در گذشته با قهرمانی هایش در بزکشی به بای نام و نشا ن وافتخار می آورده، حالا معیوب، شکسته و زمینگیر شده و اسپ « مشکی » او که شهرت بای را در ترکستان و قطغن بالا برده بود، اکنون خسته و دل شکسته در اصطبل افتاده و خوراکش بجای جوو ترمیده، کاه خشک است.«پهلوان مراد»، جوان نورس، د لیر و چا پ انداز ماهر و نیرو مند که بای را به پله های شهرت رسا نیده، آمنه؛ زن چاق، سفید و مهربان و جوان بای با عشوه گری و طنازی که دل بای را در گرو خود نگهداشته، «گلداد» قومندان امنیه، نایب الحکومه، امام قل بای، بیردی بای پهلوان قنبر، خالدار و حکیم چاپ ا نداز، شکسته بند و دیگر بای ها و خوانین قدرتمند محلی که در رقابت و همچشمی با مسکین بای قرار دارند، از پرسوناژ های اصلی ا ین رمان اند.
در رمان، کرکتر ها و آدم های زیاد دیگری هم آمده اند مانند: کبابی ها، سموارچی ها، فروشنده گان دوره گرد که در روز های میله بزکشی جمع میشوند، جارچی ها، دکانداران، سربازان، منصب داران قوای امنیتی و... که هر کدام کرکتر ها و«تیپ» های از جامعه و مردم اند که فرهنگ، عا دات، رسوم، زبان، و شخصیت های معینی از محیط و جامعه را تمثیل میکنند. زبان رمان خیلی ساده، طبیعی، روان، اصیل و مردمی است که خواننده کتا ب با آن شناست. کرکتر ها بگونه ای در رمان توصیف شده اند که گویی در درون کتا ب قدم می زنند، نفس میکشند، زاری میکنند، گریه میکنند، می خندند، مهر می ورزند، حسا دت می برند و کینه توزی میکنند تاآ نجا که خواننده را نیز با خود در حادثه ها و آنچه اتفا ق می افتد، شریک می سازد.
غرور و خودخواهی و شهرت طلبی «مسکین بای»، شکسته دلی پهلوان برات، عجز و بیچاره گی و درماندگی سکینه مادر پهلوان مراد، نازفروشی وجلوه نمایی آمنه، دلیری وشهامت و غرور جوانی پهلوان مراد، کینه ورزی و حسادت آصفه، شلا ق کوتوال، ناز و تکبر نایب الحکومه، رقابتهای محلی بای، همه «تیپ» هایی اند که آدم ها در محیط وجامعهء خود آنها را می بینند و لمس میکنند، واقعیت هاییکه در جامعه و محیط ، دید نی و شنیدنی و لمس کردنی اند. عنعنه وبازی بزکشی، در مناطق شمال و مرکز کشور ما، رسم دیرین و افتخار آفرین و نمادی از دلیری و شجاعت مردمان ما بوده و هیچ خا نه ای نیست که درآن، خواه بمنظور سواری و باربردن و خواه به هدف بزکشی، نگهداری نشود. واگر نویسنده رمان، متن کل رمان را به همین منظور و از همین دیدگاه اختصاص داده است، در واقع بخشی از فرهنگ ملی و رسوم وافتخارات مردم خود را منعکس کرده ا ست و رقابتها، حسادت ها، نام و نشا ن کمایی کردن ها، برد و باخت ها و نمایش قدرت ثروت مندا ن و زمینداران را به تصویر کشیده ست. که حقیقتی است ملموس و پذیرفتنی. به همین جهت است که یکی از کرکتر های رمان میگوید: «از بزکشی، خوشم می اید که کار مرد هاست!!»(ص227)
از همین سبب است که مسکین بای حسرت نداشتن چاپ انداز و اسپ بزکشی را در زمستان پیشرو بدل می پروراند و با پرورش دادن «سمند» و پهلوان مراد، گلهای امیدش به شگوفه می نشیند و مراد را وارد کارزار و میدا ن مسابقه می سا زد. تا نشان بدهد که مسکین بای هم، کله ای در میان آدمهای ترکستان زمین است.
رمان، همانگونه که خصلت طبقاتی مسکین بای حکم میکند، پس از معیوب شدن پهلوان مراد در یکی از هیجان انگیزترین مسابقه، با تراژدی غم آلودی پایان مییابد. یعنی تهمت زدن و راندن پهلوان مراد از حرمسرای به اتهام بظاهر دزدی، اما در حقیقت با این بدگمانی که گویا مراد با آمنه زن جوان بای رابطه نامشروع داشته است.
در رمان، ضرب المثل ها و گفتگو ها خیلی ساده و بطور طبیعی و با مورد بیان شده مثلا از بی باوری به نقش آدمهای غریب و فرودست در جامعه که بای از نداشتن اسپ و چاپ انداز در زمستا ن پیشرو رنج میبرد و پهلوان برات مشوره میدهد که مراد و سمند را یکبار به آز مایش بگیرد، بای می گوید:
"من از آن می ترسم که خدای ناخواسته این مراد و سمند، کدام روزی نام نا می پهلوان برات و مسکین بای را به زمین بیندازد و به یک پیسه کند. « صله، صله برود و ریش، از کله!!»"( ص27)
و وقتی معتقد میشود که از دیگران هم کاری ساخته است، میگوید:
" تا چهار مغز را نشکنا نی، مغز به د ستت نمی آید." (ص29)
در جای دیگر که بای میخواهدب خاطر حفظ موقعیت خودش گویا مراد را قهرمان بسازد، به بزکشیدن وادارش میکند. سکینه که تما م عمرش به خدمتگذاری و پابوسی بای گذشته، و شوهرش نیز بخا طر شهرت طلبی بای پای و کمرش را معیوب ساخته و حالا نان خور اضافی ای بیش نیست، با التجاح و زاری می گوید:
"آرگاه و بارگاه کار نداریم، از سر ما دست بر دارید!" ( ص54)
آصفه زن کلان بای که یک پارچه عقده است و میخواهد مراد هم مثل پهلوان برات زده و زخمی شود می گوید:
" به گمانم زنکه خیر و شر خود را نمی فهمد. اشک هایش را ببین" سکینه میگوید:
"رزق و روزی را خدا میدهد. غریبی ننگ نیست، همانقدر هست که بخوریم و نمیریم. باز هیچ چیز که نیست، صبر خدا که هست."(ص54) آصفه می گوید:
" که نمی شنود و نمی فهمد، بگذار همینطور دربدر و خاک بسر باشند، بگذار روده، رودهء شان را بخورد، بگذار شپش، پوست شان کند. البته همین قسمت شان است، البته در کاسه گدایی نشستن را خوش دارند!!"(ص55) و بای که دست بردار نیست، تهدید آمیز به سکینه میگوید:
"خداوند، دانسته زن را ناقص العقل آفریده است! من برایت خدمت می کنم، و تو ناراضی هستی. من در چه خیال، و فلک، در چی خیال. زن نادان و ناشکر! از پیش چشمان من گم شو، نمی خواهم دیگر رویت را ببینم"
"آنا ن هرچه میگویند، بگویند. اما من نمی گذارم پسرم مثل برات، لنگ و لا ش شود، نمی گذارم، بمیرم نمی گذارم"(ص 57) در نظر نایب الحکومه و قوماندان گلداد خان شور و هیجا ن و نشان دادن احساسا ت مردم هنگام هیجانی شدن بزکشی، و شطا رت نشان دادن چاپ اندازان ، بی نظمی و بغاوت تلقی میشود:
"نایب الحکومه رویش را جانب گلداد خان قوماندان کرد و هدایت داد: "بازی را ختم کنید" در صدایش رگه های اضطراب و تلواسه دیده میشد: "هرچه زودتر، بهتر. من باید بروم که از کابل، تیلفون می آید."
«گلداد خان بصورت رنگ پریده وی نگریست و گفت:"اطاعت میشود اما وقت رفتن شما نیست. عرض کنم، مردم، جاهل!! هستند یک کمی صبر کنید حالا نظم دو باره برقرار می گردد."» (ص301)
عبدالهادی دلگی مشر، به امر قوماندان به سپاهیا ن خود امر مید هد:
"نظم را برقرار کنید، سر هر کسی را که بی نظمی میکند، با تیاق بشکنانید!" ( ص303)
و سپاهیان، خطاب به بچه های قد و نیم قد هشدار می دادند: "چوچه سگها! آرام با شید."
«عبدالهادی دلگی مشر، ما نند فاتحی مغرور و خودنگر، دربین جمعیت تماشاچی گام برمیداشت و غروفش کنان میگفت: "وابجان کسیکه نظم را برهم بزند. وابجان کسی که نظم را برهم بزند." و نوک بروتهایش را دست می زد: "دیروز هم خواستند نظم را برهم بزنند، اما ندیده بودند. صابون من به جان شان نخورده بود. هه هه ..خوب شد دیدند که عبدالهادی، آدم پوک و پوده نیست.اگر قهرش آمد آدم را چپه نعل میکند، چپه.هه هه »(ص304)
پهلوان برات که بای را تشویق کرده بود از مراد بحیث چاپ انداز ا ستفاده کند، پس از معیوب شدن پهلوان مراد بار ملا متی را بگرد ن گرفته سکینه را دلداری میدهد و میگوید:
"سکینه، خوب نیست که در این شا م غریبا ن کسی را دعای بد کنی." سکینه چادرش را در گلویش تاب میدهد و چشمانش را تنگ میسازد و میگوید:
"در سیخ کباب شود، جگرش بسوزد، زنخ بسته و پای شکسته اش را ببینم!" پهلوان برات میگوید:
"چی میگویی سکینه؟ دردت از خدا، گله ات از همسایه. بای چه گناه دارد؟" سکینه با لجاجت پاسخ میدهد:
"چشمانت را برای من نکش، خود را برای من سرخ و زرد نساز. از دست همین بای است، اگر او نمی خواست، پسرم چنین نمی شد. خدا از خودش بکشد."(ص 363)
وقتی توطیه به ـنجا می کشد که بای با ید پهلوان برات را از کنار خود دور کند، در پی بهانه ای می افتد. گفته میشود که پهلوا ن برات به آمنه، زن جوان بای نظر دارد.آ صفه، زن کلان بای که از آمنه دل پر خون دارد، در عمق توطیه داخل شده به ـتش خشم بای، هیزم پیش میکند:
"عوض تو میبودم همه این لنگ لاش ها را بیرون میکردم. چی به دردت میخورند؟ نانخورهای اضا فی هستند سکینه هم یک عمر است که کمر دردی دارد."(ص 390) و بعد اشاره به آمنه میگوید:
"این غرچه را هم بگذار پشت راهش برود... به نام ونشان تو نمی ارزد!" آمنه می گوید:
"کاش به جای تهمت کردن وبدگما نی، بروی یکدو رکعت نماز نفل بخوانی تا گناهانت بخشیده شوند! دست یک بیچاره را بگیری که ثوابت شود!" (ص 391)
"گفتم این غرچه و لنگ ولا ش ها را از خا نه ات بیرون کن که بدنامی میا ورند. این غرنما را مثل سگ، چخه کن. نمی شنوی چی ا ز دهانش می براید؟"(ص 392) « مسکین بای سخنان آصفه را تول و تراز و میکند و از خود می پرسد: "مراد را در حالیکه از چاپ اندازی ا فتاده است، برای چی در خانه ام نگه داشته ام؟ برای اینکه فاسق آمنه شود؟ برای آنکه آمنه از دستم برود؟ من عجب خری هستم!! برای خود مار آستین، نگه داشته ام. نا ن و آبش میدهم که دیگر هم فربه شود، دیگر هم سرخ و سفید تر شود!!"(ص 392)
داستان در اینجا هیجان انگیز شده و به اوج خود می رسد که مسکین بای در پی بهانه برای بیرون راندن مراد است، در پی یک توطیه است؛ بای وقتی به سراغ پهلوان برات و مراد می رود:
«بای به چشمان پر از رگه های خون پهلوان مراد خیره شد. آنگاه سرش را با تاسف و دریغ تکان داد وسپس تف به زمین انداخت و مانند یک بازیگر ماهر تیاتر، که نقش خودش را تمرین میکرد، استادانه گفت:
"راست است که آدم از دامن خود میسوزد"، «بازار تیزی بس است. این کار از تو بدور بود. اگر پول تنباکو و چرس را نداشتی، میگفتی من دریغ نمی کردم...»، «گپ حیثیت و آبرو است، امروز زین و قبضه را برد، فردا ناموسم را می برد ..!»، «تو دزد ناسپا س! بار و بستره ات را بردار و از خانهء من گم شو!» و خطاب به پهلوان برات می افزاید:«بار دیگر اینجا نبینمش، فهمیدی؟ نبینمش! اگر دیدمش، وا بجا نش.» (ص 407)
نظام مردسالاری در تما م شون زنده گی مردم و خا نواده ها بیداد میکند. زنها و دختر های جوان حق بلند گپ زد ن، حق به کوچه برامدن وبه بیرون نگاه کردن، حق آواز خواندن، حق روی بام برامدن و حق دعوی کردن با مردان را ندارند. بای با عتا ب پر سید:
«چادرت در سرت نبود؟»، «چرا میخندی؟ نگفتم که برای زنان ، خنده کردن مناسب نیست؟» (ص 48)
آمنه، زن جوان بای که به پهلوان مراد نظر دارد، از آمد و شد «دلبر» دختر همسایه بخا نهء مراد، که او هم هواخواه مراد است، به سکینه شکایت میکند و انتقا د گونه می گوید:
«به سن و سال او سر بام رفتن ؟ ...چرا دختر خود را اداره نمی کند. برای یک دختر جوان به سن و سال او سر بام رفتن کار خوب نیست.»، «من هر روز میبینمش که سر بام اینطرف و آنطرف میرود. حتی بگوش خود شنیده ام که بیت میخواند. دختر ی که بیت میخوا ند، شوهر می خواهد! و تو میگویی که عادت سر بام رفتن ندارد»
در جای دیگر، سکینه به دلبر میگوید: «دختر جان! بلند گپ نزن که مرد ها میشنوند.» (ص 160)
دلسوزی و محبت وصف ناپذیر مادر به فرزند، یکی ا ز مسایلی است که در این رمان برجستگی نمایانی دارد. وقتی اولین بار پهلوان مراد برای بز کشیدن آما ده گی میگیرد: «مرا د همینکه از خواب بیدارشد و چشم کشود مادر خود را در جوار خویش دید که روی دو پا نشسته و چادر چیت سیاهش، گرد گلو حلقه افتاده بود. پریده رنگ و مضطرب بنظر می آمد . خطوط درشت احتیاج و تمنا، در صور تش هویدا بود. با چشمان بسته دعا میخواند و کلماتی چون: خدا... کمک ... یک پسر از دهنش جسته و گریخته بیرون می شود»
«حلقت باید تازه باشد... بخور، آدمی به خوراک زنده ا ست»، «آپه بقربانت، چشم نظر دار، کور شود!» «از حکیم و خالدار حذر کن، ... مار های زهرداری هستند!»(ص88)
و پهلوان مراد وقتی از خانهء مسکین بای رانده میشود، بدیدن اسپ خود«سمند» می رود تا با او خداحافظی کند: «بای، مرا از خانه بیرون کرده است، مرا دزد گرفته ، میشنوی چی میگویم؟ مرا دزد گرفته میگوید زین و قبضه هایش را دزد یده ام. آپه میگفت: از تو استفا ده میکند، باورم نمی آمد؛ میگفت: وقتی از کار افتادی، مثل یک صافی بدبو، ترا دور می اندازد، باور نمی کردم، همانطوری شد که وی میگفت. دزد گفت و مفتضح و رسوایم کرد و مانند یک صافی گندیده، به خاکدانم انداخت!»(ص 412)
از برخی غلطی های تایپی و اشتباه در استعمال اصطلاحات محلی بگذریم که جای جای به چشم می خورد، مانند: خربوزه ازقلان، که «عسقلان» درست و رفتار «یورغه» اسپ که اسپ هنگام کشیدن بز «چهار نعل» می دود، نه «یور غه» وآاوردن آدمها و پرسوناژ های نابکار و اضافی که حضور شان در داستان چشمگیر نیستند و سبب طولانی و کش شدن داستان شده اند، تصویر سازی و تخیل در رمان خیلی استادانه و زیبا بکار رفته صحنه ها و حالت ها بقدری هیجانی، پر شور و گاه هم عاطفی و احساسی است که خواننده را متاثر از حوادث ساخته و اشتیاق خواندن را بیشتر می سازد. بگونه مثال: از «سمند» اسپ پهلوان مراد که همچون رخش رستم چندین بار مسابقه را بنفع بای و پهلوا ن مراد تمام نموده، وحالا با دست ها و پای شکسته زیر تیغ قصاب گردن زده میشود، چنین تصویر غم انگیزی می دهد:
«سمند، چند بار تلاش کرد که بر خیزد، اما لالا با زبر دستی سروی را به زمین زد و زانوی چرب شده و بوی ناک خویش را روی گردن زیبا و ظریفش گذاشت. سمند، وحشت زده دید که کارد تیز و برانی سوی گردنش سیر دارد. و در آن حال، آخرین صدایی را که شنید، نفیر لالا بود که از میان ریش انبوهش بیرون میشد و پی در پی میگفت: «الله اکبر الله اکبر» سرش چرخ زد و یک کرختی جاودان در دست وپایش نفوذ کرد. دنیا به سرش کمرنگ و سبک شد. دنیا را به اندازهء همان سلاخی کوچک خورد و پر از خون یا فت ... تن سمند نامدار، دو بار تکان مختصر خورد. گفتی آن تکانها، سمندیت را از وجود آن اسپ زرد رنگ، سقوط نمود و چند سیر گوشت و پو ست ورگ و پی را روی اسکلیتی در شت، برای لالا به ار مغا ن گذاشت»(ص 427)
وقتی این رمان را می خواندم، حماقت های انسانی «دن کیشوت» سروانتس، یادم می آمد. عاشقانه ترین لحظه های داستانهای «لرمانتف» جلو چشمم مجسم می شدند، «دن آرام» را پیش چشمانم می دیدم؛ کتاب، مثل یک رود بار همیشه جاری، مثل کاجستان همیشه پدرام، مثل یک غروب پاییزی؛ مثل یک صبح عطر اگین بهاری، مثل آن دریاچهء آرام که ماهی های رقصان کلام در آن شناور اند، مرا با خود می برد و غرق در رویا های ناتمامم می ساخت!!
برای نویسندهء ژرف نگر، آفرینش های ادبی بیشتر آرزو می کنم.
جنوری 2005 ، هلند