از اين جا تا ناکجا
دکتور اکرم عثمان از زبان دکتور اکرم عثمان
من يک آدم متعارف هستم. کودکیهايم در کوچه «خوابگاهِ» کابل گذشته است. اين کوچه مثل تمام کوچهها يک مدخل و يک مخرج داشت. مدخلش به «باغ عمومی» میپيوست و مخرجش به گذرهای «چوک» ، «پايينچوک» و «چهارچته» و «کتابفروشی».
من تازه ابجدخوان شده بودم که کتاب امير حمزه صاحبقران را از بازار کتابفروشی خريدم و شروع کردم به يادگرفتن و فهميدنش. چون سواد اندکی داشتم آخوندی هر روز يکی از صفحات کتاب را يادم ميداد. من از ماجراهايی که در اين کتاب ميگذشت لذت ميبردم، از قد دراز «لندهور» و زورآزمايیهايش با امير حمزهصاحبقران شگفتی زده ميشدم . آخوند مرا ميگفت: کتابهای شيرينتری ديگری چون يوسفـــذليخا ، قصصالانبيأ ، گلستان سعدی و ديوان حافط شيرازی نيز وجود دارند که بايد بياموزم و دنيايم را کلانتر کنم. من بهتدريج اين کتابهای خوب خوب را آموختم و رفتهرفتهفهميدم که قصهها چه طعم شيرين و فرحتبخشی دارند.
آسمان حياط ما بسيار کوچک بود و فقط چند ستاره بلبلی هرشب رنگهای پريده شانرا در آيينه مغشوش چاه تماشا ميکردند و من لب اين چاه مینشستم و آن سکههای طلايی را میشمردم.
تختبامِ خانه ما بسيار فراخ بود و ما در اين تختبام «جزبازی»، «کاغذپرانبازی» و بعضاً «بجل بازی» ميکرديمـــ همان بازی جالبی که بارها بخاطرش توبيخ و تنبيه شده بودم.
اين تختبام به من چرتزدن و انديشيدن آموخت. شبهای تفتيده و گرم تابستان وقتی که بر بستر خوابم دراز میافتادم درباره کهکشان آن بزرگراه طولانی و شيریرنگ آسمان از مادرم سوال ميکردم و او جواب ميداد: هر شب اسب بادپايی از آن راه بلند دور بهتاخت ميگذرد و غبار برمیانگيزد.
من میپرسيدم: کی بر سرش سوار است؟
جواب ميداد: يک آدم بسيار خوب!
از آنگاه به بعد همواره به اسم و رسم آن سوار ناشناس فکر ميکنم، به راهی که در پيش دارد، به سمتی که میتازد، به هدفی که دنبال میکند. مگر نويسنده و شاعر نبايد تکسوار راه بینهايت کهکشانها باشد؟ به خاطر سرخرويی و نيکبختی آدميان ناکجاهای آسمانها را کشف کند، با ستارهها به گفتو شنودبنشيند و قصه آوارگی ابرها را به بادها حکايه کند؟
بدينگونه «کوچهخوابگاه» راهم را بسوی کوچههای پيچاپيچ زندگی کشود و به صرافت دريافتم که عمر آدمی چيزی جز تسلسل و تداوم قصههای بامزه و بیمزه نيست. و اما در باره تعليم و تعلم راه ورودم «دبيرستان استقلال» و راه خروجم «دبيرستان حبيبيه» بود. دانشکدههای حقوق کابل و تهران را خواندم و رفتهرفته تمام آموختههايی را که از سررغبت نبودند بدست باد سپردم. اکنون بر گذرگاهبادهای موافق و ناموافق زمانه نشسته ام و چشم انتظار پيامدهای خوب و ناخوبش میباشم.
من هيچ قصد و تصميمی برای نوشتن داستان نداشتم. داستانوارهها بیاختيار در من آغاز شده اند.
باری در محفلی جوانکی از سر اعتراض بهمن گفت: داستانت در جای مناسبی پايان نيافته، بهتر بود در جای مناسبتری پايانش ميدادی.
جواب دادم: درست ميگويی اما اين داستان خودش در همان جا از نفس افتاده و به خود پايان داده است. من در افسار زدن داستانهايم هيچ دستی ندارم، گفتی جدا از من نفس میکشند، راه میروند، حرف ميزنند و زندگی میکنند. بنابراين قصه های دستورناپذيرم با تمام کاستی و کوتاهی، موجودات سرکشی هستند که مرا مثل موم در پنجههای شان شکل ميدهند. من برده حلقهبگوش داستانهايم هستم و آزادی از همين خواستگاه برايم آغاز میشود!!
دقيقاً نميدانم چگونه به نوشتن آغاز کردم. در کلاس چهارم ابتدايی متوجه شدم که چيزهايی مینويسم و اين چيزها رفتهرفته در رنگيننامههای پايتخت راه باز کردند و ادامه يافتند. اکنون که سالها از آن زمان ميگذرد باز هم نميدانم که چگونه به اين عرصه کشانده {شده} ام. گاهی میپندارم داستانها، منافذ و دريچههايی بهسوی هواهای آزادتر اند، گاهی میپندارم نوشتههايم صورتگر چهره همزاديست که در عين شباهت با من، مصفاتر، جنگندهتر، راستگوتر و تواناتر از من هستند و همواره تشويقم میکنند که به او برسم و عين او باشم، ولی کوتاه میآيم. پس تا آدم شدن مینويسم و آن سيمای آرمانی، نيشخندم میکند و زنهارم ميدهد که تا آدم شدن مسافت زيادی باقيست و اين راه را نهايتی نيست.
فکر ميکنم نخستين قصهام «دختریپازنجيـر» بود که سیوچند سال پيش در مجله ژوندون(زندگی) نشر شده است.
پرداختن به کار هنری نوعی رياضت و عبادت است. خلوص و خلود ميخواهد، خودشناسی و خودخوری ميخواهد. هنرآفرين بايد روزتاروز در پرورش کمالات معنوی اش بکوشد تا شفافتر، آدمتر، واقعیتر و مستقلتر شود. هنرمند بیصداقت هرگزبه يقين نميرسد و در لاک خودش میپوسد. اگر نيت کنيم که نويسنده باشيم به قولی بايد موزونی درون خويش را مجال بدهيم تا ما را تطهير کند و از اسارت و محدوديتهايی که به تنگنظری میانجامد نجات بدهد.
هر نويسندهای تا يک حد اسير محدوديتهايی چون سنن زندگی، آداباجتماعی، عرف و عنعنه و فرهنگِ مسلط بر جامعه میباشد. مطالعه وضيعت تاريخی، خاصه جغرافيای سياسی کشور ما ميرساند که انسان سرزمين ما نمیتواند بیپروا به جهان اطرافش به خلق آثار هنری و ادبی بپردازد و محدوديتهای تاريخی را که به محدوديتهای ذهنی میانجامد ناديدهبگيرد، ولی بايد بتدريج خود را از چارچوب و قالبهای پوسيده فکری نجات بدهد. فريفتگیِ تعصبآميز به ارزشها و مواريث گذشته، در ادبيات، عموماً به بيماری باستانزدگی می انجامد و نويسنده عقبنگر رفتهرفته در همان لاک و تنگنا میپوسد و فردا را منکر میشود. بايد حلقه وصل ديروز و امروز و فردا باشيم و پا به پای تکامل انديشه در تاريخ آثاری بيافرينيم.
بازتاب دادن خاطرهها در آثار داستانی جدا از اين نياز نمیباشند، چه گذشته، بريدههای مجرد زندگی نيستند، همه زنجيروار باهم ارتباط دارند.
ما در وضع حاضر هزار گره ناکشوده و درد ناگفته در عرصه ادبيات ما داريم که همه از دشواریهای عام زندگی اجتماعی و فردی ما منشأ میگيرند. ما در مرحله جزر حوادث اجتماعی قرار داريم و حالت روانی شمار زيادی از شعرا و نويسندگان ما به سيل زدگانی شباهت دارد که تصادفاً از توفانی هولناک رهيده باشند و کماکان ترسب تلخ رويدادهای بيست سال اخير در پندار و کردار شان به چشم بخورد. از اين سبب وضع ما سخت غيرعاديست و ناگزيريم از همين سمتالرأس، در پی علاج دردهای اجتماعی برآييم.
ما شديداً محتاج اجرای يک سياست فرهنگی دقيق و منطبق با اوضاع و احوال روشنفکران ما هستيم. تاجايی که به ياد دارم چندسال پيش از سر ذوقزدگی يا عصبيت، بار سياسی آثار ادبی و هنری ما مصنوعاً فزونی گرفت و دولتهای برسراقتدار بیتوجه به درجه ميل و رغبت نويسنده و شاعر آنها را ناگزير به پرداخت آثار اقتضايی کردند که عمدتاً بر محور حوادث متحول روز ميچرخيد، و همان روش ظالمانه اکنون که در هجرت هستيم نيز سايه انداخته و ايديولوژیگراها در تمام سمتو سو گمان ميبرند که راه رسيدن به حقيقت از مجرای ذهن آنها ميگذرد و بايد آفرينشگر به چيزهايی بپردازد که آنها میخواهند و چنين هنجاری، ناهنجارترين کارهاست. پس نيت کنيم که ملايمتر و واقعبينتر باشيم و ديگرانديشان را نيز حرمت بگذاريم.
نويسنده و شاعر اگر ميبيند که قدرت مسلط زمانه، بهبيراهه ميرود نبايد ساکت بنشيند. نه گفتن به آن قدرت، فرض زندگی اوست و شايد از همين جا و مقطع بتوان مسأله تعهد و الّزام را مطرح کرد. پس بايد انسان را دوست داشت و از همين جا به نوشتن آغاز کرد.***
برگرفته از شمارهء 5 آسمایی - سال 1998