دکتور اکرم عثمان

شاه و شاخ هايش


آورده اند كه سلطان سكندر كابلي ملقب به صاحبقران! دو تا شاخ داشت ، شاخهاي بُرا ، براق و تابيده به عقب كه جز ملكه و وزير دست راستش احدي از آنها خبر نداشت. پادشاه در اختفاي شاخهايش بسيار مي كوشيد و از داشتن شان دلگير و عصباني بود.
هنگام روز شاخهايش را تاجي جواهر نشان از انظار مي پوشاند و شبها با شبكلاهي مي خفت تا شاخهايش متكا و ملحفه را پاره نكنند و يا به سر و صورت ملكه نخلند. اما بعد از اصلاح سر و ريش اش چاره اي نمي ماند جز اين كه امر كند سلماني را سر ببرند تا رازش در افواه نيفتد و مردم مسخره اش نكنند.
به اين صورت هر سال دكانِ چندين سلماني ، تخته بند ميشد و هيچكس نميدانست كه صاحبان شان كجا گم و غيب شده اند. بستگان گمشده ها ميگفتند : شبي نامگيرك ! آمد و او را با خود برد و ديگر خبري ازش نشد.
از قضا نوبت به سلماني موسفيد و مظلومي رسيد كه نامش "پيرمحمد" بود. اين پير محمد چندين سر عيال و چوچ و پوچ داشت و يگانه نان آور آنان خودش بود. در پايان آرايش ســـر و صـــــورت پــــادشـــاه، قرار شد سر او را نيز زير بالش كنند! سلماني با لابه و زاري به خاك افتاد و گريه كنان عرض كرد : "اعليحضرتا ! امانم دهيد و به من رحم كنيد ، به فكر بود و نبود خودم نيستم ، ولي با مرگ مه يك مشتِ خُريچ! خرد و ريزه و سياه سر سفيد سر تباه ميشن از خاطري كه كسي را براي دوا و درمان و رزق و روزي ندارند".
خلاف عادت ، دل سنگ پادشاه نرم ميشود ، و به شرطي از كشتنش صرف نظر ميكند كه در صورت افشاي راز نه فقط خودش بل كودك گهواره اش را نيز زير تيغ خواهد انداخت.
به اين صورت سلماني جان به سلامت ميبرد و هراسان و لرزان از قصر مي برايد . مدتي از سر ترس ، جلو دهانش را ميگيرد ، ليكن چندي نميگذرد كه رنج نگهداري آن راز نگفتني ، خواب و خوراك را از او مي گيرد و يك محرك بسيار نيرومند دروني ، در سفر و حضر و كار بيكاري ، تحريكش ميكند كه بربام يا چارسوق برايد و با قوت تمام فرياد برآورد : اوهوي مردم ! سلطان سكندر شاخ داره! سلطان سكندر شاخ داره!
اما كجا زهرهء آن را داشت كه ســـــــــرش را كــف دســـتـــش بگيرد و پرده از روي آن راز برگيرد.
گپ در دلش غوره مي شود و آخر امر ، گمان ميبرد كه قطاري از آن غوره ها راه نفسش را مي بندند. هنگام كار در دكانش به شدت وسوسه ميشود كه در گوش مشتري بگويد : سلطان سكندر شاخ داره! سلطان سكندر شاخ داره ! و چنين وسوسه اي باعث ميشد كه اغلب گوش يا پس گردن مشتري را خونين كند و يا به جاي ريش كاكل طرف را كوتاه نمايد. به اين ترتيب بازار كسب و كارش كساد ميشود و آوازه مي افتد كه خليفه پيرمحمد سودايي و بي فكر شده است. بدين منوال چاره اي جز اين نمي بيند كه روزي بيخبر به صحرا برآيد و دور از چشم و گوش مردم ، دلش را خالي كند. به همين مقصد گل صبح از خانه مي برايد و در دل يك دشت بسيار دور ، دهانش را به دهان يك چاه عميق ميگذارد و از تهِ دل چيق ميزند : سلطان سكندر شاخ داره! سلطان سكندر شاخ داره! سلطان سكندر شاخ داره! سلطان سكندر شاخ داره!...
دلـــــش خالـــــي ميشود و شاد و سبكحال به خـــــــــانه برميـــگرد. ســـــــال ديـــگــــــر روزي در راه خانه به دكان، تصــــــــادفاً به كـــودكي برميخورد كه از طوله اش صدا ميكشد :" سلطان سكندر شاخ داره! سلطان سكندر شاخ داره!" چون بيد بخود ميلرزد و  غرق در عرقِ ترس ، راهش را پيش مي گيرد تا رسيدن به دكان چند جا ، طوله هاي بچه هاي كوچك آن رسوايي بزرگ را جار مي زنند.
هوش از سر سلماني ميپرد و مي كوشد تمام آن نيها را از ني فروشي سرگذر و كودكان كوي بخرد و جلو افتضاح را بگيرد. اما " بابه حيدر " معروف به لنگر زمين كه در دكان پر و پيمانش براي كودكان كوچه حلواي قندي ، حلواي سوانك ، كلچهء گــُري ، سنجد ، كشمش و نخود ، كاغذپران و تار شيشه و ني لبك ميفروخت و در اوقات فراغت شاگردانش را بوستان و گلستان و امير حمزهء صاحبقران درس ميداد ، بعد از شنيدن داستان هولناك و پرمخاطرهء سلماني ميگويدش : بي سبب تقلا ميكني ، شدني ميشه و تقديره تدبير چاره نميكنه ، خدا خواسته كه شاه شاخدار رسوا شوه. راه دگي وجود نداره، تا دير نشده جُل و چپنته وردار و از كابل بگريز" . خبر دهن به دهن به گوش سلطان ميرسد و او با خشم زياد امر ميكند كه بدون تأخير گماشته هاي خاصش شهر را ريگشوي بكنند و به هر رنگ ، حتي از زير زمين هم ، سلماني و نيفروشي را كه چنان طوله هايي را فروخته است پيدا كنند.
وقتي كه سراغ سلماني ميروند ، در  ميابند كه او با اهل بيتش چند روز پيش به جاي نامعلومي فرار كرده است ، اما دكان حيدر طوله فروش را كه لادرك شده بود مهر و موم ميكنند. ليكن ديگر در هر كوي و برزن كابل ، ني لبكها همان صدا را پخش ميكردند و بادهاي موافق آن را به هر طرف ميپراگندند و كابلي ها را زنهار ميدادند كه رعيت يك شاه شاخدار هستند ، كه در قساوت و بيرحمي ضحاك ماران ! را روسفيد كرده است.
سلطان كه ميبيند طشت رسوايي اش از بام افتاده است دستور ميدهد كه سپاهيانش بر هيچكس رحم نكنند و به تلافي مافات ، تمام نيستانها را آتش بزنند و تمام طربخانه ها را مهر و موم كنند تا از هيچ ني و سرنايي آن آواز كريه بلند نشود.
كوتوال شهر هم كه بهانهء خوبي براي اخاذي بيشتر يافته بود بيگناهان زيادي را به عنوان شريك جرم با قين و فانه شكنجه ميدهد و هريك را به گونه اي ميدوشد.
ديگر اندك اندك اتش بلوا و بغاوت روشن ميشود و كاكه حيدر و چند كاكهء ديگر ، شــبـــي بـــر كـــوتـــوالـــي شـبـيـخـون مـــيزنند و سركوتوال غريب آزار و راشي را چون ترب جدا ميكنند.
شنيدن اين خبر سلطان را چندين برابر برافروخته ميكند و در ملاء عام چندين كاكه را كه به اتهام همكاري با كاكه حيدر دستگير شده بودند بردار مي آويزد تا چشم كابلي ها بسوزد و آرام شوند. ليكن كابلزمين ، كاكه پرور بود. از آن پس از درزهاي ديوار ، از چاك و چيرهء زمين كاكه ها چون سمارق سربالا ميكردند و به كاكه حيدر مي پيوستند. ديگر آتش نزاع در چندين كوچهء شهر روشن مي شود و همه مي دانند كه فتنه زير پاي حيدر است. او هرجا بود و هيچ جا نبود. شبي با خوازه بر ديوار جرنيلي مي برآمد و هست و بودش را آتش ميزد و شب ديگري خزانهء دولت را غارت مي كرد و غنيمت به دست آمده را به شورشگرها تقسيم مينمود ، تا بي مزد و مدد نمانند.
در اين احوال زمستان عافيت سوزي مي آيد و برف سنگيني زمينها را ميپوشاند. پلزنهاي ماهر كه با فتيله و چراغ ، پل پاي حيدر را ميجستند رفته رفته با شگفتي ميبينند كه پل او به تدريج تغير شكل ميابد و شبيه پل پاي شير ميشود. خبر را باز هم به پادشاه ميبرند.
پادشاه غرق در حيرت ميگويد : ترسوها ! شما را سياهي پخچ كرده. بازهم ب"كشيد و تخم كاكه را در كابل مگذاريد! از سر كاكه ها كله منار درست ميشود ولي باز هم پل پاهاي پلنگها و شيرها در دامنه هاي كوهاي آسمايي ، شيردروازه و تپه هاي بي بي مهرو و مرنجان پيدا مي بودند كه روزتاروز به بالاحصار -ارگ شاهي - نزديك مي شدند.
بالآخره شاه شاخدار كه ميبيند در ميدان جنگ كاري از پيش نميبرد ، به حيله متوسل ميشود و با سيم و زر هرزه نامردي را ميخرد كه ظاهراً يكي از ياران حيدر مي باشد. او محل اختفاي سركرده اش را در يكي از قلعه هاي " نه برجهء " كابل نشان ميدهد. سپاهيان شباشب آن قلعه را در محاصره ميگيرند و كاكه را در حال خواب دستگير مي كنند .
سلطان امر ميكند كه حيدر را تنهاي تنها به حضورش بياورند تا از نزديك ببيند كه آن سركش از چه قماشيست. تا آوردن حيدر ، شاه شاخدار مانند يك نرگاو وحشي سُمهايش را بر زمين مي سايد و از سوراخهاي دماغش تف تبداري ميبرايد.
كاكه را كشان كشان داخل قصر ميكنند و تمام چشمها به سوي او دور ميخورند ، اما كاكه آسمان را ميبيند و خمي به ابرو نمي آورد. وقتي كه چشم اميربه او مي افتد چنان شراري از مردمكهاي سبزگونش مي جهد كه گفتي گرگي خون آشام منتظر طعمه است.
حيدر خونسرد و آرام مقابل شاه مي ايستد و گمان ميبرد كه تا چند لحظهء ديگر سرش از خودش نخواهد بود . ليكن شاه با صدايي گرفته و بمي از او ميپرسد : نامت چيست ؟
كاكه جواب ميدهد : حيدر .
شاه مي پرسد : از كجاي كابل هستي ؟
كاكه جواب مي دهد : از ده افغانان .
شاه مي پرسد : أي ( اين ) ني هاي تهمتگر ساخته دست توست ؟
كاكه جواب مي دهد : نه ساختهء دست خداست .
شاه مي پرسد : چطور پيداي شان كردي؟
كاكه جواب مي دهد : از يك دشت خدا. روزي راهي نيستاني بودم كه چشمم به چند تا ني رسا و خوش ساخت افتاد كه لب يك چاه رسته بودند. علي الحساب چاقويمه كشيدم و آنها را با احتياط تمام از بيخ بريدم. روزي كه صاف كردن و سوراخ كردن شان تمام شد و خواستم امتحان شان كنم با هر پفم ، صدا ميزدند كه : سلطان سكندر شاخ داره ، سلطان سكندر شاخ داره .
پادشاه بعد از اندك تأمل ميگويد : نيها دروغ ميگويند تهمتگر استند .
كاكه ميگويد : از پير پيرها شمس تبريزي سينه به سينه مانده كه اگر گفتنيي باشد و هزار نفر از ريش گوينده بگيرند كه دهان باز نكنه ، بازهم امكان نداره . آن " گفتني ! " امسال ، يا سال اينده يا هزار سال بعد ، به گوش مردم ميرسه . چنين گپها و چيزهايي نهفتني نيستند.
پادشاه درميماند كه چه بگويد. در طول عمرش هرگز به مستِ الستي چون او برنخورده بود. شنيده بود كه حيدر ، غازيمرد چهل سال پيش است و هنوز هم به سيلاوهء آويخته از ميخِ ديوارِ دكانش مينازد. گپي مناسب شأن خود ميپالد ولي نمي يابد. لاجرم از باب ديگري سخن ميراند و ميپرسد: آيا درست است كه جار ميزني لنگر زمين استي؟
حيدر سچ و پوست كنده جواب ميدهد : بيخي درست است .
پادشاه ميپرسد : مگر خبر نداري كه ثبات دين و لنگر دولت ، از دولت سرپادشاهان است؟
جيدر جواب ميدهد : پادشاهي ارزاني خودت باد ، اما مه در پارسايي لنگرزمين استم . اگه شهر از پاك ها و پارسا ها خالي شوه ، خانه ها ميغلتند و كوه ها يك لبه و كج ميشن.
پادشاه ميگويد : پس ميگي كه مه پارسا نيستم؟
حيدر جواب ميدهد : خدا بهتر ميداند. اي ( اين ) منصب هم با لا و لشكر گرفته نميشه .
پادشاه ميگويد : پس قد بلندك مي كني. نمي فهمي كه در يك ملك دو پادشاه نمي گنجد؟
حيدر ميگويد : كارمه با دلهاست ، بمان ( بگذار ) كه حاكم دلها باشم!
پادشاه برافروخته جواب ميدهد : گپت بوي فتنه ميته ( ميدهد ) اگه از گپت نگذري مثل مرغ سرته ( سرت را ) جدا ميكنم.
حيدر جواب ميدهد :
خروسي كه بي تيغ خونخوار مرد
به دور افگنيدش كه مردار مرد
مه از گپم نميگردم. حيدر تا دم مرگ لنگر زمين است.
پادشاه ميگويد : پس سزاي قروت او ( آب ) گرم !
جلادها كاكه را مي بندند تا در صحن فصر سر ببرند و او بي مقاومت پيش مي افتد و رضا به قضا مي دهد. ناگهان نرسيده به دروازه مي ايستد و لاحول گويان، شيطان را لعنت مي كند.
پادشاه گمان مي برد كه ضعف بر كاكه چيره شده و از بيم مرگ پاهايش سستي كرده است. اما ، حيدر مرد مردانه صدا مي زند: او پاچا مره نكش كه كار دارم!
پادشاه با طعن و پوزخند مي گويد: چي به موقع! خوب بگو چي كار داري؟
حيدر جواب ميدهد : مي خواستم حج بُرم ، حج بيت الله .
پادشاه ميگويد : راه گريز مي پالي. ديدي كه بي لنگر شدي!
حيدر ميگويد : اگر پس نامدم لنگر زمين نيستم.
پادشاه مي گويد : شرط سنگيني به گردن گرفتي. تا بازآمدنت ، سر بريدنته معطل مي كنم .
چند روز بعد كاكه ، همراه با قافله اي بزرگ ، راهيي خانهء خدا ميشود و براي ماهها ناپيدا ميباشد.
همه مي پندارند كه حيدر ، پادشاه را فريفته است و هرگز برنخواهد گشت.
اما روزي از روزها حيدر همچنان استوار و لنگر دار سر ميرسد و به ملازمان پادشاه ميگويد كه خبر برگشتش را برسانند. امير هم بي درنگ او را بار ميدهد تا ببيند كه حريف ، به استغفار نشسته است يا خير ؟ اما حيدر همچنان هر دو پا را در يك كفش ميكند و ميگويد كه كماكان لنگر زمين است.
باز دعوا بين دو مدعي درميگيرد ، و سرانجام حيدر به پادشاه ميگويد : اگر تو لنگر زمن هم باشي مه حاجي لنگرزمين استم !
امير را خنده ميگيرد و حيفش مي آيد كه چنان قلندري را به جلاد بسپارد. شاخ كبرش ميشكند و بار اول دست بر سر شانهء حيدر ميگذارد و ميگويد : حقا كه دُر سفتي. اقرار ميكنم كه تو لنگردار تر استي. زيب و زينت شهر كابل مردهاي كابل است. اگر كابل از مرد خالي شوه هيچ و پوچ ميشه و كاه و كاهدانش ميماند.

سويدن ، يون شاپينگ

27 مارچ 2001

***
برگرفته از شمارهء 18/19 آسمایی مورخ جولای 2001