داكتر اكرم عثمان

نازی جان همدم من

نميدانم عشق مرض بي درمان است يا بي عشقي ، و غلام رسول ، هر دو را از سر گذراند. وقتي كه عاشق نبود در تب بي عشقي ميسوخت و وقتي كه عاشق شد در تب عاشقي. بسيار ميكوشيد كه به كسي دل ببازد و يا از كسي دل ببرد. به جايي نرسيد لاجرم بيكار ماند و متاع ارزانش بي خريدار.
يكي از روزها همينكه به خانهء خاله رسيد مهمانخانه را پر از مهمان يافت. به او مژده دادند كه اهل بيت خاله بعد از سالها براي چندي از هندوستان به مهماني آمده اند. غلام ، حسب المعمول بزرگان را دست و كودكان را سر و رخسار بوسيد ، اما همينكه نوبت نازي ، دختر خاله رسيد درماند كجايش را ببوسد. خاله زاده در ساري زعفراني روشن، چون خمچهء رساي طلا در مقابلش به پا خاست. گفتي آتشي ، نا به هنگام از دل زمين شراره كشيده است. غلام ، سريع و دست پاچه سلام كرد و گوشه گرفت. خاله زاده از دور زير نظر گرفتش ، قد و قامت غلام ، در نظرش عجيب مي آمد. از روزگار كودكي تا آنگاه كه همديگر را نديده بودند ، غلام ، يك و نيم قد مردهاي دگر شده بود و پشت لبهايش سياه ميزد. لحظاتي به خير گذشت.
غلام ، هم كه وسوسه شده بود ميخواست دختر خاله را سير ببيند ، اما حجاب حيا ، دَمش را ميگرفت و نمي گذاشت كه نگاهايش از گل قالي كنده شود. از بس كه به شاخ و گل و برگ نقشهاي گونه گون فرش، خيره ماند ، گمان برد كه تمام آن خطوط پيچاپيچ و ظريف و رنگا رنگ ، رفته رفته از زمينه قالي جدا ميشوند و در هوا با اشكال مريي و باريك ، سيماي لعبتي را شكل هايي ميبخشند كه خرمن گيسوان افشانش از شانه تا كمرگاه لغزيده اند ، شگفتي يي آميخته با رخوت ، دستش ميدهد ، گفتي حشيش دود كرده است. در هاله يي از شك و ترديدنگاههايش با نگاه شبه گره ميخورد و قلبش ميلرزد. با اين لرزش به خود مي آيد و ميبيند كه غرق در چشمان نازي شده است ، مي شرمد و سرش را به زير مي اندازد.
شب كه ميشود ، بسترش را داغ تر از هميشه مييابد ، گويي شبي از شبهاي تموز است. او هيچ وقت در ميزان سال هوا را آن همه گرم و جانفرسا نيافته بود. پلك روي پلك ميگذارد ، اما عوض خواب ، خيال نازي چون كرمكهاي شبتاب ، تا الله صبح زير مژگانش در رفت و آمد ميباشد. به خود اندر ميشود ، در مييابد كه نوع بيماري عوض شده و جاي آن خلا و بي حسي و بي حالي را گرمي مطبوعي پر كرده است.
نازي سبزه دلكش بود ، مثل فلفل . آن سالهايي كه پدرش در گجرات و بنگاله و پتياله دنبال حيل كلان و هيل خورد و دال چيني و انار دانه ميگشت ، آفتاب حسود آن ديار كه سپيد اندامي به لطافت نازي را ديده نداشت عقرب وار چنان نيشش ميزند كه پاك گندمي رنگ ميشود - گويي از تيره و تبار دروگران بوده است .
غلام ، پيشترها فكر ميكرد كه صرف كابلي دخترهاي سفيد پوست و يك لا و نازك اندام زيبايند و اما بعد از ديدن نازي درمييابد كه سبزه دلكش بهتر است ، چه اگر سفيد خود را نيارايد و از سرخي و سفيده مدد نگيرد پك بيرنگ ميشود ، مثل شيربرنج كه طعم دارد و رخش ندارد ، ولي به روي گندمي هرچه بنگري سير نميشوي و شايد هم مزه مدام نان گندم از همين خاطر باشد.
دختر خاله از بنگاله با خود عشق و آتش بار كرده بود ، متاعي كه سوزانتر و خوشبوتر از مرچ و مصالح هندي است و غلام ، به تدريج در اين آتش ميسوزد و پخته و مصفا ميشود . بعد از سي و پنج روز آوازه برگشت خانواده خاله به هندوستان بالا ميگيرد و غلام ، از فرط تشويش عقل و هوش از دست ميدهد. سراغ چاره مي برآيد ، ولي مادرش عتاب آلود ميگويد كه هنوز دهنت بوي شير ميدهد و اين آرزو را در سينه اش ميكشد و گپ را در دلش سنگك ميكند. غلام ، كه از آن طرف راه را بسته ميبيند دل به دريا ميزند و نرم نرمك دل دختر خاله را نرمتر ميسازد. هردو قرار عروسي ميگذارند و نازي به غلام ، ميگويد : هندوستان بيا همانجا به مراد ميرسيم و تو خانه داماد شو!
غلام ، قبول ميكند و مردانه قول شرف ميدهد. در ضمن از ليلي خواهر خوانده نازي ، و دختر عمه غلام ، ميخواهند كه كار رساندن خطها و پيغامهاي شان را به گردن بگيرد.
بالاخره كاروان عشق و آتش و مرچ و مصالح رحل سفر بر ميبندد و در اولين هودج - نازي فلفلي در همان ساري زعفراني روشن گاه وداع ميگويد : غلام ، جان صد حيف كه روزهاي كابل بسيار كوتاه بود ، تا ديدن دگه يا الله و يا نصيب. و اين آخرين گپ معني دار ، غلام ، را منقلب ميكند. از آن روز به بعد از خانه دل ميبرد و سرش به كافه ها و سينما ها ميكشد. از بام تا شام گوش به ريكارد هاي فلمي ميدهد و گمان ميبرد كه بين اين نواها و صداي آهنگين نازي مناسبتي است . از گذرهاي " هندوگذر " و از بازار هاي رسته عطارها خوشش مي آيد. مرچ خور و مصاح خور ميشود و مادرش نيز به خاطر اينكه دردانه فرزندش دل نيندازد نتنها پشت دلش ميگردد و در صدد رام كردن دل شوهر ناموافقش ميبرآيد ، بلكه با هوشياري ، تمام غذاها را با انار دانه و ميخك و لونگ و زردچوبه ، تند و تيز ميسازد. در آن روزها آهنگ " دنياوالي " آهنگ روز بود غلام ، با پول مادر يك دستگاه گرامافون صندوقي سگ چاپ ميخرد و اولين بار آهنگ " دنياوالي " را از آن بلند ميكند . گاهي به فكرش ميرسد كه برود هندوستان بچه فلم شود ، مگر دريغش مي آيد ، چه دنياي سينماگرها را كمي با لوث و بي حيايي آغشته ميبيند و نميخواهد كه نازي جانش را در آيينه آنها ببيند. باري آرزو ميكند كه برود و ملنگ شود و مجنونانه سر به كوه و بيابان بزند ، اما ميداند كه بي مرچ و مصالح و فلم هندي و دنياوالي روزش به شام نميرسد .
يكي از پنجشنبه ها گاهي كه ميخواهد برود به تماشاي " سوني ميوال " ، دوست همدلي بند دستش را ميگيرد و يكه راست ميبردش شوربازار . دست چپ ، نرسيده به كوچه خرابات ، دكان " لاله جي بگوان سنگهه" قرار داشت ، او نيمچه جادوگر و نيمچه طبيب بود . ولي شهرتش از جاي ديگري آب ميخورد .
شايع بود كه مشكل كشاي عشاق است و در كار ابطال سحر و پختن قصيده و تهيه مهر مهره همتا ندارد. غلام ، كه از پيش مفتون جاودگرها بود از پدر ، شكوه ها ميبرد و از آن طبيب دل ، گشايش كار ميخواهد . لاله ميگويد كه شرط اول عشق و عاشقي حوصله است ، بايد دندان بر جگر بگيرد تا دامن مقصود به كف آيد . به اين حساب ، به عنوان آغاز كار ، فهرست درازي از مواد خوراكي و مصرفي ، دم دستش ميگذارد تا هرچه زودتر با استفاده از آنها ، اول مجسمه خميري بي بي نازي را از آرد سجي و روغن زرد ، درست كند و بعد از آن دورادورش شمع هاي رنگه را دود نمايد ، تا قصيده پخته شود و پدرش به خواستگاري رضا دهد . غلام ، هم با عذر و زاري كيسه مادر را خالي ميكند و از آرد تر ميده و روغن خالص و مرغ سياه ماكيان گرفته تا بربو و چربوي خوك و كافور و غيره و غيره را نذر قدمهاي لاله جي ميكند . همچنين به توصيه او ، هر شب لنگ ميزند و تا كمرگاه در آب سرد ، چُند و چار زانو مينشيند و چهل كاف را بار بار ، به خاطر دفع بلا از نازي جانش به سوي كوي و برزن و دشت و دمن هندوستان چُف ميكند .
بدين منوال پس از ماهي يك سر و گردن كوتاهتر از بگوان سنگهه ، نيمه جوگي ميشود و پشم انبوه سر و صورتش ، از او مجنوني تمام عيار ميسازد . مادرش به التماس ميفتد كه از اين ديوانه گي ها بگذرد ، ولي مرغ يك لنگ او كماكان به راه نمي آيد .
بالاخره چهل روز پوره ميشود و غلام ، آن بار سنگيني را كه لاله جي پيشنهاد كرده بود بدوش ميكشد ، اما از خواستگاري خبري نميشود . به خشم مي آيد و به جرم چاقو كشي و ضرب و شتم لاله سه سال و نيم زنداني زندان كوتوالي در " نقاره خانه " ميشود و آب و آبرويش برباد ميرود . از آن پس همين كه با تضمين مالي پدر و صدها وسيله و واسطه از توقيف ميبرايد چاره يي جز اعتراف به پدر نميبيند و طشتش از بام مي افتد . پدرش كه ميبيند آن همه غوغا به خاطر چه حماقتي برپا شده ، حسب معمول پسر را زير باران سيلي و ناسزا ميگيرد و آنقدر پشت و پهلويش را نرم ميكند كه پوستش از كاه پر ميشود . غلام ، هم پيشين همان روز از همان رسته عطاري هاي شوربازار كه باري براي خريد زعفران و اسپند و توتكه و مهرمهره و تعويذ نظر رفته بود ، زهر هلاهل ميخرد و ميخورد ، اما مادرش كه هميش مراقب اعمال غير عاديش بود به موقع سر ميرسد و سركنده و مو كنده به كومك شوهرش ، پسر را به شفاخانه منتقل ميكنند. داكتر بعد از شستشوي معده غلام ، نظر ميدهد كه خوشبختانه دكاندار در فروش زهر تقلب كرده و عوض هلاهل ، حليله را به خورد خريدار داده است ، شكر خدا به جا مي آورند و برآن ميشوند كه هر طوري هست گره از كار غلام ، بكشايند. پدر مبلغي پول كوري و كبوتي ميكند تا در كار خواستگاري و مسافرت غلام ، به هندوستان ، به كار رود.
هفته ديگر ، غلام ، سوار بر موتر و چكله و مكله و ريل با اشتياق از شهري به شهري ميگذرد و به بنگاله ميرسد و در مهمانسرايي اتراق ميكند كه محل بود و باش سوداگران كابلي بود . بعد از صحبت با اين و آن ، و پرس و پال از نام و نشان شوهر خاله ، يكي از تاجرها ، بشارتش ميدهد كه دوشنبه شب ، عروسي نازي ، برپاست و او ميتواند رنج سفر را در آن محفل شادي از ياد ببرد. رنگ غلام مثل كهربا ميپرد و دنيا بر سرش شب ميشود. فردا ، بي آنكه به ديدار خانواده خاله برسد ، پس سر را ميخارد و راه آمده را پيش ميگيرد.
وقت كه ي به كابل ميرسد ، از عشق ، توبه نصوح ميكشد ، ميخواهد هرچه زودتر كسي را به زني بگيرد و نام نازي بيوفا را از لوح دل بشويد. مادر و خواهرانش براي خواستگاري كمر ميبندند و از بام تا شام دروازه اين و آن را ميكوبند و نشانه هاي دخترهاي دمبخت را مي آورند . اما غلام ، بر همه في ميگيرد . نه چاق ، نه لاغر ، نه سرخ ، نه سفيد ، نه مكتبي ، نه بي مكتب ، هيچكدام چنگي به دلش نميزنند . او خواهان سبزه دلكش است ، خواهان گندمي رنگ كه هرچه تماشايش كني سير نگردي و عاشق ترش شوي . عاقبت يكي را مييابند كه يك سر مو از آنچه غلام ميخواسته و ميگفته فرقي نميداشته باشد . غلام به ناچار گردن مينهد و مراسم عقد كنان و حنا بندان و تخت جمعي انجام ميشود و خانواده را خاطر جمعي دست ميدهد . ليكن غلام از اُف و آه باز نميماند . بي آنكه تازه عروس بفهمد با همان گرامافون صندوقي و ريكاردهاي هندي غم غلط ميكند ، گفتي بچه فلم است و بايد صادقانه در نقش " ميوال " ظاهر شود و آهنگ " دنياوالي " را از جگر بر آورد .
سالها بر او و عروس سياه بخت ميگذرد ، ولي غلام ، غلامتر ميشود و همان عشقي دست و پايش را محكم ميپيچد كه روزي بيخ گلويش را ميفشرد و نفسهايش را به شماره مينداخت . زن ديگر ، ميگيرد ، زني كه شبيه به نازي باشد ، همان زيبا صنمي كه دل و دين از نيمچه جوگي كابلي ربوده بود ولي او هم جاي نازي را پر نميكند . دوتاي ديگر ، وارد خانه ميشوند و غلام صاحب دو درجن چوچه و نيم درجن عيال ميشود ، اما نازي همچنان در محراب خاطرش چون ماه نو ميدرخشد ، گويي تمام آن كارها را از سر بيكاري يا سر سيري انجام داده است .
اوايل دم پيري ، گاهي كه ريشش تار مي اندازد و يگان دندان در كله اش مي لقد ناخوشتر از هميشه ، دور از زنهايش ، شب زنده دار ميشود و آنقدر نازي ، نازي ، ميگويد كه سر دچار مرض دق و نفس كوتاهي ميشود . او را به اجبار ، پيش داكتر ميبرند و مي فهمند كه عشق پيري سر به رسوايي زده و نزديك است چور و پاك ديوانه شود .
ميكوشند بسترش كنند ، اما غلام ترجيح ميدهد كه برود خانه خدا ، آنجا كه مردم ميروند و مصفا ميشوند، آنجا كه دردمندان به دوا ميرسند و عشاق مجازي ، عشاق حقيقي ميشوند.
چند صباح بعد ، غلام ، حاجي غلام ميشود - مردي سراپا عشق و سراپا شور و شيدايي . از توان مي افتد ، از غوغا و داد و بيداد باز مي ماند ، اما از نازي جدا نميشود . نازي مثل رنگ سرخ در خونش ، مثل خط تقدير در پيشانيش و مثل گامهاي نامريي عمر در شبها و روزهايش باقي ميماند و همه پي ميبرند كه خواست خدا همين بوده و تقدير را تدبير چاره نميسازد.
از آن پس رنگش زعفراني تر ميشود ، مثل همان ساري زعفراني كه باري نازي به بر كرده بود .
به مرگش چيزي نميماند كه ميرزا غفور همدم روزگار بدمستي و سرمستيش چاره گر ميشود و دستش را گرفته راه به راه و كوچه به كوچه ميبردش خرابات ، ميبردش كوچه يي كه طلوع آفتاب را نصف شب و بل بل ستاره ها را در روز روشن تماشا كند . غلام چند ماه بعد زير دست استاد غلام حسين ، هارمونيه نواز ميشود و چنان سرپرده ها را ياد ميگيرد كه گفتي از هفت پدر اهل صفا و ساز بوده است .
با اين كار يك چندي سرگرم ميشود ، اما مشكل اصلي سرجا ميماند . ياد نازي مثل سرپنجه مرگ در جلد بيماري ، وقت و ناوقت ظاهر ميشود و آنقدر بيخ گلويش را ميفشارد كه گويي مرغ سركنده ، هنگام جان كندن خودش را به در و ديوار ميزند . غلام ، درين لحضات تقلا ميكند قفس تنگ سينه را بشگافد و دود و بخارش را هرچه تمامتر بيرون بكشد ، ولي توفيق نميابد . در واپسين دم گاهي كه ميخواهد از ارسي به پايين بپرد و از شر آن نيم نفس بيغم شود ، گپ استاد غلام حسين به يادش مي آيد : ساز بخار كش است ، بخار كش دل - غمه غلط ميكنه ، ناپخته را پخته و ناسفته را سفته ميسازه !
بي محابا بر سر هارمونيه چپه مي افتد و پنجه هايش را تند تند بر روي پرده ها ميكشد ، صدا ها موافق دلش بالا ميشوند و فضاي پسخانه از آهنگ حزيني پر ميشود ، نازي ، به يادش مي آيد - نازي بيوفا كه بال و پرش را آتش زد و تنهايش گذاشت ، نازي دروغگو و سست پيمان كه همان شب ورودش به بنگاله پاي عقد ديگري نشست و به روي عشق ريشخند زد . با اشكهايش سر و صورت هارمونيه را ميشويد و گريه ميكند و هق هقش ، كودكانه بلند ميشود ، ميخواهد همصدا با مرغ حق تا الله صبح خون بگريد ، اما ناخواسته و خدايي ، بيت قديمي " نازي جان همدم من " از عمق سينه اش ميجوشد و از جدار گلوي گرفته اش بالا ميخيزد . سوزناك و حزين ميسرايد :
نازي جان همدم من دلبر من
الــهي سـياه بـپوشي از غـم من
چـــرا ارســي ره بــالا مـيكني يار
چـــرا سيل و تمــاشا مــيــكني يار
نــمـي تــرسي ز فــرداي قيامت
چــرا قـتـل جـوانـا مـيـكني يـــار
دلش كمي صبر ميشود. گمان ميبرد به نحوي از نازي ، انتقام ميكشد . صدايش رسا و رساتر ميشود و كم كَمَك نظم و ترتيب به نفسهايش باز ميگردد . خود را سبك مييابد، بسيار سبك - مثل يك پر مرغ ، مثل برگ هوايي و مثل يك قاصدك يا خبرك كه بر پشت نرم و سفيدش خبرهاي خوش را بار ميكند و به گوش اميدواران ميرساند . ميخواند ، ميخواند ، ميخواند تا اينكه خواب بر سرش خرگاه ميزند و او را زير سايه مطبوعش بي حال ميسازد .
به اين ترتيب غلام دوام مي آورد و گاه و بيگاه چنان نوا سرميدهد كه هيچ قُمري و بلبلي به گردش نميرسد .
روزي از روزها ، گاه ديگر ، كه اوج قيل و قال و سرو صداي تبنگ فروشها و غريبكارهاست ، غلام ميخواهد بنا به عادت سري به رسته عطارها بزند و از راه سه دكان چنداول خوش خوشان به هندو گذر برسد . سر چهارراهي كه هرچيز با هرچيز ملاقات ميكند ، چشمش به سياه سري چاق و گندمي و افسرده مي افتد ، كه محموله هاي سودايش را با زور دل به پيش ميكشد .
دلش ميخواهد آن زن را كمك كند ، ولي ميترسد و دل نميكند . از ميان صداها بوي خوش و ناخوش بوي آشنا به دماغش ميخورد ، تعجب ميكند ، آشنا كجا و او كجا ! درنگ ميكند و رهرو نا آشنا را زير نظر ميگيرد . زن كه ميبيند مردي وقيح و چشم چران مراقب سر و وضع اوست، خشماگين مي ايستد و ميخواهد از سر راه گمش كند . چشم به چشم ميشوند و نازي ، ميبيند كه مزاحم و سنــگ راه همان بچه خاله است ، همان غلام رسول بي وفا كه به وعده وفا نكرد و به هندوستان نيامد ، ميخواهد با پيش بوتي دورش كند ، ليكن حيا ميكند ، غلام ، صدا ميزند : دختر خاله نازي جان !
نازي ميگويد : چي ميگي ؟
غلام ميگويد : مانده نباشي تو كجا و اينجه كجا؟
نازي ميگويد : از وختها ده كابل استم ، چندماه ميشه ، دير ميشه .
غلام ميپرسد : بيگانگي بري چي ؟ چرا خانه ما پايين نشدي ؟
نازي ميگويد : خانه شما ؟ بري چي ؟ مگم نان گم كده بودم ؟
غلام ميگويد : ني مسأله نان نيس ، مسأله ازخودي است ، مسأله همخوني . و چپ ميماند .
نازي ميگويد :عجب گپايي ، تو و از خودي ، تو و همخوني !!
غلام ميپرسد : بري چي ؟
نازي ميگويد : مگم تو همو نيستي كه ده يخ نوشي و ده افتو ماندي . چه سالها كه ماتلت نماندم ، چه خط ها كه برت نوشته نكدم ، مگم تو ، كُل او گپا ره پشت گوش كدي و اصلاً دختر خالي نداشتي ؟
غلام در ميگيرد و ميپرسد : كدام سالها ، كدام خط ها ؟ مه تا بنگاله پشتت آمدم ، شو عاروسيت رسيدم . صبح شرمسار و خاكسار از همو راه پس گشتم ، حالي تو بگو كه كي بيوفاست ؟
نازي ميگويد : خط هايمه چي ؟
غلام ميگويد : كور شوم اگه ديده باشم .
نازي ميگويد : اي خدا ، اي چي ميگه ، پس مخل ده ميان بوده ، هان حالي فاميدم . همو وختام راه مره ليلي ميزد .
هوش از سر نازي ، كوچ ميكند و رق رق قد تكيده و بالاي پوسيده غلام را مينگرد .

غلام آه ميكشد و ميگويد : دختر خاله مگم از مه بشنو كه چي نكدم ، جوگي شدم ، زهر خوردم ، زن كدم ، يكي ني چار تا ، مگم تره نيافتم ، يكيش سبزه بود ، دگيش كمر باريك ، سومي بلند بالا ، چارمي گيسو كمند ، مگم هيچكدامش نازي نبود . از هرچارش سير شدم - سير سير . حج رفتم ، به خدا رسيدم ، مگر خدا نخاست كه از تو جدا شوم ، تو مره به خدا رساندي ، ميفامي نازي !؟
اشكهاي نازي سر ميكند و سرش را به آسمان ميگيرد ، مثل اينكه از قضا شكوه دارد . غلام خريطه هاي سودا را از دستش ميگيرد و ميگويد : بتي دختر خاله ، بتي كه مانده ميشي . دلم ميخاست كتيت بازار برم ، شانه به شانيت باشم ، كتيت قصه بگويم ، كتيت گپ بزنم ، غلامت باشم ، غلام حلقه بگوشت ، مگم حيف كه سايه سر دگا شدي ، چراغ دل دگا ، چراغ خانه و كاشانه دگا.
نازي زار ميگيريد ، گفتي عزا دار است و غلام شانه به شانه او مثل سايه يي در قدمهايش ، مثل خاشاكي بر رهگذارش همراهيش ميكند و اولين بار ميداند كه با يار بودن چه شيرين است و بي يار بودن چه تلخ است .
پايان

***

برگرفته از شمارهء 10 آسمایی مورخ اپريل 1999