دکتور محمد اکرم عثمانعــــروســـــی
هوا گرگ و ميش بود ، چند تا خروس و ماکيان سياه و سفيد در يک صف روی زينه خوابيده بودند و گربه سياهی ملال آور و غمناک ميو ميو ميکرد وشيشه سکوت ژرف و سنگين را می شکست . حبيب که تازه از کار برگشته بود از چاه با دلو آبی بالاکشيد و دست و رو تازه کرد. مادرش آن طرفتر چون مجسمهيی مات و مبهوت ايستاده بود و سودايی به نظر ميرسيد ، حبيب صدايش زد: مادر!
مادرش گيچ و هوايی جواب داد: جان مادر.
حبيب پرسيد: امشو چی پختی؟ نان خشک داريم يا بيارم؟
مادرش باز تکرار کرد: جان مادر.
حبيب کنايه آميز شکوه کرد: مادر، مه از ده می پرسم تو از درختا جواب ميتی!
مادرش حرفی نزد، انگار چيزی نشنيده است. حبيب با کمی عتاب صدا زد: مادر جان!
مادرش جتکه خورد، حرير چرتهايش پاره شد، مثل اينکه از خواب عميق پريده باشد پرسيد: هه ، هه ، جان مادر چی ميگی؟
حبيب فهميد که مادرش حال و هوای ديگر دارد، نزديک آمد و شکوه کنان پرسيد: مادر چی ماتم باريده ، چی شده، چی ريخته، چی شکسته که گپ نميزنی؟
مادر تا خواست چيزی بگويدچشمش به هلال کمرنگی افتاد که از لابهلای شاخه های يگانه درخت توت خانه همسايه پيدا بود ، بیمحابا فرياد زد: هله بچه جان او(آب) بيار!
حبيب شتابان به سوی آشپزخانه دويد و با آبگردان آب پاکی برايش آورد. ديد مادرش چشمايش را به کلی بسته است. حيرتزده صدايش زد : مادر بگير آوردم!
مادر آبگردان را با لمس و تماس انگشتهايش پاليد و دو دستی قايمش گرفت. سپس چشمهايش را بروی آب زلال کشود و نيازهايی زير لب راند. در اين اثنا اذان ملا که خدا را به يگانگی می ستود بلند شد، مادر به کفهای دستـش نظر کرد، ، کلمه شهادت را خواند و گفت: حبيب جان روی طاليته وا کدم ، ماتوه ده او ( آب ) ديدم ، روشنی ميشه ، خدا تره عمر و روزی ميته و ده مراد می رسانه.
بعد از آن که سر پسرش را به سينه فشرد و دستی به موهايش کشيد، اما نامنتطر چشمش به يگان تار موی سفيد افتاد که اين جا و آنجای شقيقههای حبيب روييده بود، با خود گفت: وای ! نه زن، نه اولاد، ناخورده نابرده بچيم پير شدی ، خاک به سرم شد.
حبيب پرسيد: چه شد؟ خدا نکنه مادر.
مادرش جواب داد: سر تو هم مثل سَر مه سفيد شده ، توبه خدايا ، ای چه وقت و زمانيس ، می فامی وقتی که مه دفه اول موی سفيده ده سرم ديدم گريه کدم؟
از اين گفته ، حبيب به ياد بيتی افتاد که سالها پيش شنيده بود: موی سفيد را فلکم رايگان نداد
اين رشته را به نقد جوانی خريده ام
هردو خاموش ماندند. حبيب مطلبی را که باعث آزار بود عوض کرد و گفت: مادر حالی يک چيز دگه ، يک گپ دگه بگو!
مادرش گفت: بچيم از چی گپ بزنم ؟ از کنجای خانه ؟ مه دگه پوده شديم ، مه مرغ کور استمــ مرغ کور او (آب) شور!
در اين فرصت صدای ساز و سرنا و قيل و قال از خانه همسايه بالا گرفت. آن سوی ديوار عروسی دختر همسايه برپا بودــ دختری که حبيب از سالها پيش دوستش داشت و جرأت نکرده بــــود بر زبــــان
بياورد. حبيب پرسيد: مادر چه خبر اس ، اين همه سر و صدا چيست؟
مادرش بی تفاوت جواب داد: هيچ ، عروسی ليلاست به ما چی!
سپس به گذشته برگشت ، بروزهای قديمی که کم کم به يادش بودـــ به ياد چهل و پنج ، چهل و هفت سال پيشـــ به ياد خواستگاری برقع به سر و دلاق به پا افتاد که هر شام و ديگر می آمد و آرزو ميکرد پسرش را به غلامی قبول کنند. پسانتر صدای باجه خانه و دنگ و دهل در گوشش طنين انداخت که پياپی اش در حرکت بود و فاميل داماد عروس شانرا شهر گشت کشيده بودند و عده زيادی زن و مرد و کودک سوار بر گادی های کهنه و نو او را تا خانه بخت بدرقه ميکردند. پستر لحظهای از خاطرش گذشت که نخستين بار پا بر لخک دروازه خانه داماد گذاشت و خرامان خرامان از غلامگردش گذشت و قلعهبند افسون ديو سياه شد.
هياهوی پشت ديوار شدتی بيشتر گرفت و مادر و پسر را به خود مشغول کرد. مطربی آهنگ قديمی«جانانه گکم قدت به گل ميمانه» را با صدای جانپرور ميخواند و مادر گفت: بچيم قديما بعد از جانانهگکم می خاندن: از کوتل طالقان کسی تير نشد
از خوردن آدمی زمين سير نشد
بيا که برويم به پيش استاد اجل
مردن خو حق است ولی جوان پير نشد
حبيب پرسيد: باز چه می خاندن؟
مادرش خنديده جواب داد: باز می خاندن ، جانانه گکم قدت به گل ميمانه
آستا برو ماهمان آستا برو
حبيب گفت: عجب دنيايی! چه معجونی حيرتآور ، تلخ و شرين زندگی ، از يک سرنا صدا ميدهند.
مادرش گفت: هان بچيم زمانه يا قلمزن سياه سره سياهبخت ساخته ، براستی که صدای دول(دهل) از دور خوش است!
حبيب به ياد پدرش افتاد که يگان بار بر سر گذر و سر چهار راه با او مقابل ميشد و سلامش را سرد و سربالا جواب ميگفت. مادرش راهيی آشپزخانهشد تا اجاق را روشن کند و حبيب همصدا با مطرب پشت ديوار زمزمه کرد: خواران(خواهران) و برادران مرا ياد کنين
تابوت مرا ز چوب شمشاد کنين
تابوت مرا قدم قدم بردارين
برخاک سياه بانين و فرياد کنين
جانانه گکم قدت به گل ميمانه
آستا برو ماهمانآستا برو...***
برگرفته از شمارهء 4 آسمایی منتشره در سال 1997