بادها از آسمايی می نشيند روی دريا.‌.‌.

يوسف آئينه




دکتور اکرم عثمان


بــــــــــــــــــاد


ما زير صندلی نشسته بوديم . در پته بالا مادرم در پته پايين من و خواهرم مريم و در پته ديگر شهناز و شاه ببو دختران کاکای پدرم‌.

در روی سرای برف می باريد برفی سفيد و پنبه مانند. انگار ندافی در آن بالا بر تخت عاجگون ابرها نشسته و هی با کمان و دسته ندافی پنبه های آسمان را باد ميزند و ندافی ميکند.

برفها نه يک ، نه دو ، نه سه ، بل هزارها از آسمان يکنواخت و آرام پايين می آمدند و بروی سرای و پشت بامها بر سر يکديگر می نشستند‌.

من از شيشه ها بيرون را نگاه ميکردم برفها را که از آمدن خسته نميشدند و باد را که آواز ميخواند و به چشم نمی آمـــــد. مــن از  باد و باران خوشم می آمد ولی باد را بيشتر ميپسنديدم چه مثل آدمها زبان داشت و گپ ميزد‌. شبها همينکه سگها در سياهی داد و بيداد ميکردند گمان ميبردم که باد با بالهای بردار و رنگ دوديش برای جانواران وحشی آواز ميخواند و آنها را به کشتی و مستی فراميخواند.

باد مثل هميشه پشت شيشه های خانه می آمد درهای بسته را باز و درهای باز را بسته ميکرد. با وز وز زنبور مانندی پشت پرده ها مخفی ميشد و مرا با اشارت های شيطنت‌آميزی فراميخواند و همين که ميخواستم پيدايش کنم و از پشت پرده‌ها بيرونش بياورم مثل جن ناپديد ميگشت و با يک جست نامريی بر نوک بلندترين شاخچه ها می نشست و باز نجواها و قصه‌هايش را از سر ميگرفت‌.

سرانجام به ستوه آمدم و در آن روز برفی که همه دور صندلی جمع بوديم از مادرم پرسيدم‌‌:

ــ ببوجان خانه باد ده کجاست چرا صدايشه ميشنويم و خودشه نمی بينم‌؟

مادرم کمی از سوالم متعجب شد و پس از چرتی کوتاه جواب داد‌:

ــ جان مادر ، باد خانه نداره از هر طرف که دلش بخايه ميوزه‌.

شاه‌ببو که روبروی مادرم ده پته ديگر نشسته بود گفت‌:

ــ چرا بچه ره بازی ميتی مه خانيشه ديديم ، خانيش ده کوه آسمايی است ، ده مابين يک غار تاريک که سر و آخرش معلوم نيست ، باد نصف شوها از خو ميخيزه و غلغله کنان بطرف شهر می‌آيه‌.

و بعد با سر انگشت آن کوه بلند را نشانم داد ، دهانم بازماند و چشمم به کوه افتاد.

مريم خواهرم ــ دخترک شوخ و هوشيار ، بی مهابا انگشتش را در دهانم فرو برد و خنده‌کنان گفت‌:

ــ غار ديگيشام اينيجه‌است‌.

بی اندازه بر آشفتم و چنان انگشتانش را با نيش‌های دندان جويدم که چيغ و پيغش به هوا بلند شد و مادرم سيلی آبداری بگوشم زد و گفت‌:

ــ باد بخوريت‌! کته بچه آدم نميشی‌.

با اين توبيخ بيشتر به فکر باد افتادم بفکر باديکه لابد دهان گشادی دارد ، آدم خوار است و در يکی از مغاره تاريک و ترسناک کوه‌آسمايی زندگی ميکند.

از آنگاه به بعد همواره شاهد بازی بادها با زمانه‌ها هستم‌. گوشم به پشت در است به پشت شيشه‌های ارسی . باد با زبانی روان و افسونگر در گوشم آرام ، آرام لالايی ميخواند و ميگويد که‌: دم غنيمت دان ، با زمانه سخت‌مگير چه زندگی بر بنای باد آباد شده‌، تا بخود بجنبی حانه ريگی با توفان شبانه هموار ميشود و از هستی نشانی نمی ماند‌.‌.‌.

***

برگرفته از شمارهء 5 آسمایی سال 1998