بیرنگ کوهدامنی
پروانه های کوچک غمگين
پُر کن پياله ی من و خالی اياغ را
می، می کند هميشه علاجی دماغ را
من رهسپار جاده ی تاريک، تو چرا؟
از دست من به زور گرفتن چراغ را
آواره تا کجا بکنی باز ای خدا!
پروانه های کوچکِ غمگين ِ باغ را
جان و دل ِ عقاب نمی خواهد هيچگاه
عمرِ درازِ نکبتِ مفلوکِ زاغ را
آتش زدی به پيکر هستی، کجا برم ـ
اين خرمن گداخته، اين درد و داغ را؟
آن کبک خوشخرام که مستانه می چمد
دنباله رو چگونه بگردد کلاغ را
تو فارغی ز قصه ی خونين ِ مرغ ِ شب
پَر بسته ی اسير نداند فراغ را.
11 می 2002، لندن