غلام حيدر يگانه

Textfeld: غلام حيدر يگانه
غلام حيدر يگانه در سال 1332 خورشيدي در ولايت غور به دنيا آمده است. در سال 1356 از رشته دري و انگليسي دارالمعلمين عالي هرات فارغ شده؛ در سال 1994م تحصيل در رشته زبان و ادبيات بلغاري را در دانشكاه صوفيه به پايان رسانيده و از آن زمان تا كنون در اين دانشگاه به تدريس ادبيات فارسي مشغول مي باشد و به كار ترجمه نيز مي پردازد.

در افغانستان به عنوان معلم و مامور در غور و سپس به عنوان معاون مجله «فرهنگ خلق» و بعد مدير نشرات انجمن نويسنده گان افغانستان فعاليت نموده است.

بيشترين دلبسته گي ها را در مشق شعر، قصه براي كودكان و پژوهش فرهنگ مردم دارد.
فلسفهء مدرن نوروز

سپاس بر آنكو حصار پيراهن را كند
و برهء تن را به سبزهء هوا راه داد
كه با عطر پرپشت پونه
اجاق جويبار را گرم كرد
سياه رويي زغال را از خواهش تان رُفت
و چارباغي گنجشك را در دهكدهء بيد سر داد

اي محرومان افزونترين خواه
كه تيرهاي يخ، سقف اجارهء تان را به رگبار بست
اكنون، چگونه امان نامهء سبز دشت را ناسپاسيد
چگونه التفات شما بر بازگشت لكلكها كفران ورزيد
شما بي باكان مظلوم
كه سهل، رستمي را فرو مي كشيد و حلاجي را بالا
پروا كنيد از نمك نشناسي به فروردين
پروا كنيد از اهمال شبدر در امكان كوتاه اين پارك

سپاس بر مهندس تردست سمارق
كه سهولت آغاز را در تنگنا آموخت
بر زبان راستين گزنه كه تبعيض نيش و نوش را سوخت
و بر خاكستر مرطوب ابر كه از هيچ، اجاق افروخت
و سپاس بر فلسفهء مدرن نوروز
كه بر نقاشي كودكان، جوهر ديگر پاشيد

طرح ارديبهشت، مظهر اسم دلجويي
صلاي عذرخواهي از محكومان دنياست
اي جوانمردان سوخته جگر
خون صحرا در لاله، منشور وارسته گيهاي شما
و فوران شفقت بهار شايد
ديت بمبارانهاي قهار خداست


صوفيه، 2007م


***



گــزارش
ضـرورتست پيـامي كـه تـن بلـرزانـد
گـزارشـي كـه تـن انـجمـن بلـرزانـد



سكوتِ مـزمن شهر عقيم، كارم ساخت

كــدام خطـبه، طلسـم كهـن بلـرزاند



مصيبت است و تحمل دو زهر خواب آور

سخن كجاست كه مرده ، سخن بلـرزاند



ز سهم فاجعه لرزيد هست و بود اينجـا
دگـر چـه روي دهد كاين وطـن بلرزاند



به هيچ جرم نلرزد چو هيچ دست، اي واي

بـگـو بـه صُــور، زميـن و زمـن بلـرزانـد



دلـم، وليك گـواهـي نمي دهد هــرگز

كـه هيچ هـود نبـي قـوم مـن بلـرزاند



بيـار شمـة مهـري كه لابـد اين نــادر

اسـاس كـوه و نـهـاد دمــن بـلـرزانـد



به سيلـوار خشونت، كهـي نگـردد آب
به لطـف عشق، فلك، كـوهكن بلرزاند
سـلام گـرم تو تنها درين هجـوم قطب

قـلـوب منـجمـد مــرد و زن بلـرزانــد



*********************







براي گ. آ

صبور و شـاد




( 1 )

مسافر صبور و شاد مرزهاي دور دست

به جاده هاي هرزه گرد

چه ديده اي، ميان توغزارهاي نفي و درد



مگو كه تارهاي وصل

مگو كليدهاي فهم

به ذهن جعبه، روشنند

مگو كشاله هاي انزجار دود

كمان رنگها و عطر گلشنند



تو آمدي بدون هيچ گفتني

بدون آنكه واژه اي به گوش زنگ، گل شود

كه قمبري گلوي تلگرام را شكر كند

تو آمدي بدون آنكه كوچه ها صدا شوند

به شرمگاه شهر، برگ شرم و اعتنا شوند



تو از كدام سمت مي رسي چنين

كه كودكان، دوچرخه هاي جشن را

به لفظ، لفط تو سوار مي شوند

كه روزنامه هاي نو

ز جوش جوهر و نويد، صبحزار مي شوند



خيالهاي سربلند تو، چه زود

به خاك شير چشمهاي كدر ما

گمان زاد رود شير مي برند

و تو خطوط كفشهاي رفته را

چه فتحنامه وار پرچم طلايه مي كني

به اشك و نوشخند



(2)

تو آمدي كه شهر را سحر كني

كه زاغهاي سيمهاي لهو را

«نت» نشاط گر كني

كه چشمه هاي مهر را به شهر، ديده ور كني

كه در دل گرفتة سمنت و سنگ

صداي پاي نخلزار سركني



تو آمدي كه دگمه هاي سرد و كور

ز چشمك ستاره ها خبر شوند

شماره ها به التفات پنجه هات

حضور پسته ليق حرفهاي سبز و تر شوند



تو آمدي، چه مستقيم و آشنا

نبود بيمت از هواي تار و تنگ

نبود خوفت از زهومت درنگ



چه خوش خيال و سهل، مي كني تلكس

قصيده هاي خرمن برات را

به دشتهاي ماده ي بلند دور

به كوههاي شفر خوان نور و شور



( 3 )

در ازدحام كوچه هاي تلخبـار

چه بي خيال برگ، برگ مي شوي

و روي زهر و دشنه دست مهر و شوق مي كشي

خداي من، خداي من، چه باوري !



در ازدحام كوچه هاي كور پيچ

كه روزنامه هاي گرم هرزه گرد

پيامهاي سرب و سرمه مي برند

كه حرفهاي زنگ خوردة حرام

جبين باز مژده را به لعن خار مي درند

بدون كفش مي روي، بدون هيچ، هيچ، هيچ



خداي من،چه بينوا غريبه اي !

نمي كند كه از نگاه زرد برق

به اختناق حرفهاي ميخكوب

به لوحه هاي گريه بار بنگرد

كنار جاده سوره ي سكوت و وقف سركند

نمي كند به آينه، به رنگ خود نظركند



چه بيخيال خوشدلي، قلندري !

درون آستين او ، بنفشه ريشه مي زند

به روي دگمه هاش، خنده، ميوه مي دهد

به بند كفشهاش، بند بند چامه مي رسد

و او چه سربلند مسخ مي شود

در ابتذال طعنه هاي ذم و رد



( 4 )

ز هر طرف به مرزهاي خاربند

به نعشهاي زجر ديدة فلز

به زخم هاي اضطراب مي رسي

به قوله هاي زخمبار چرخها

به اشكهاي عاق خاك مي رسي



تو آمدي و لاله وار مي دمي

تو مي رسي وخوشه مي كني بليغ

گرفته اي كه آسمان ريخته

غبار كاروان حله ي صداست

گرفته اي كه شهر، شهر آشناست



دلم به سوگ باورت

ز كوچه هاي شورزاد خاك خوار

ز بادهاي چرب و تشنه و سفيه

ز عهدها و ياد هاي رابري

به حد چشمه هاي خشك، تنگ و تنگ مي شود

به هر اشاره، بند ديگري ز شعر، غرق سنگ مي شود



تو زير آسمان بندباز ما، چه خوش خبر

چه كامگار و سهل، صبح مي شوي

گلي به هرستارة گلين، پيام مي دهي

قناري اي به هر سموم قهر، وام مي دهي

به دست باز، ابر پرده را كنار مي زني

به دست باز، نقد خنده را شمار مي كني

چمن، چمن بهارهاي عشقه را

به خار زار ها نثار مي كني



مبين به اخمهاي گرم و سرد ما

بيا و آبهاي بسته و ملول شهر را

بغل، بغل بگو هوا

بيا كليد شهر را بگو طلا

و كودكان شهر را كتاب و رنگ بخش كن

ببر درون پرده هاي آبدار سينما

ببخش بر شنيده ها و ديده ها

مگو به ما كه خسته اي، بيا!



غلام حيدر يگانه ـ صوفيه، 1994م
***





بــاران

(1)

چه بي مجــامله باران، چه پاك و آسان بود

چــــــه بـي بهـــانـه و آزاده و سخنــدان بود



صـداي پـاش چــــو رشد شكــوفه بر قـالي

به جوش جوهر و عطر و بساط پنهان بود



چو چـار بيتي دل، روشن و روان و گـرم

چو رستگاري ماهـي در آب، عـريان بود



به قاب پنجـره ها بسـت صيحـه ي سنتور

به ناي حنــجره هـا وحي ريز الحــان بود



چو عشقه بر سر و پاي شمـال عاشق شد

چو مسـتزاد به روي غـــزل پريشـان بود



معلقـات عجب خـــــواند رود مجنون بيـد

بنـا و نـاوه چه فـــــواره ي ني انبــان بود



شب گـــــذشته، گل زخمهـاي اين كوچـه

به دستهـــــــا و دل باز بـاغ حيـــران بود



ز بغض روزنه ديـدم، تمـام مغرب گشت

به شرق پنجره ماندم، فقـــط خراسان بود



پـرنـدي رشت درين داغـگاه، بـاران باز

كه تار و پود بديعش ز حله ي جان بود*





(2)



چقدر شرشر و شرشر به شهر، محشر ريخت

چقــدر طـبلـه ي بـــرق و ربـاب تنــدر ريخت



كمــانچـه، خــورد به سيتـــار ابـرهــا از رعـد

به جلـآگه زار غـزل كبك و سار و كفتر ريخت



ز ابر تا به زميـن، جـــــوش باد و نيـزار است

كـدام شمـــــس چنيــن طـرح شورپرور ريخت



ز نهـــر هـــاي حــــــــواس تـو آبگيــــر شهـد

بـه رودخـانه ي بـازار و نـاي معبـــــر ريخت



چقــدر پـر پـر و پـرپـر پـــرنـده و مـــــــاهي

ز شبـه قــاره ي قوهـا به شط كشـــور ريخت



خروش «گنگ» در آتشــــفشـان بلخ آميخت

گـداز لحن خــــــرابات، بحــر گوهـر ريخت



چه موج، موج، علــم بست سـرو سـرآهنگ

چه بركه، بركه ترنم به شـست لنـگر ريخت



به تك نـوازي چـــــكه، درختهــا «سُر» شد

به جمع خـواني ناوه، پـرنــــده ها پر ريخت



ربــود پـرچـــم چنــگيـــز غصـه را توفــان

و سنگ و نيزه شد و بر هجوم بربر ريخت



سـواد شهـــرك يخــــــچـــالبنـد فهممـــم را

در آبهــاي فـرامـرز، ايـن قلنــــــدر ريخت





يگانه ـ صوفيه 2005

ـــــ

* بر اساس «با كاروان حله برفتم ز سيستان....» استاد فرخي سيستاني




***




بـراي بهار


چقدر چهچهه جــوهر به كوچه ها سرداد

چقـــــــدر شعـله، گلستـان جشن را درداد


در آستـانـة نــــــــــوروز، تنـد بـار نــور

ســــــــواد دلهره ها را به سيل جوهر داد



ز چشمــــهاي تو لبريز گشت روح رنگ

و كفشـــــهاي تو طاووس شوق را پر داد



ز جوش شاپرك جلوه، شاخه ها خم خورد

هجـوم كـودك جــــذبه، صـلاي محشر داد



ز كوهسار تنت، فـوج رنگ، هســتي را

به بال سهره و سار و تذرو و كفــــتر داد



خـزيد بيشة جوهـــــر به جلگه هاي شهر

انار و لاله و ريـحان و سيب و شبدر داد



افـق، تو هلـــهله سـاز چه ارغوانـزاري

كه بلخهـاي فــــــروغت دم فــروهر داد



******

هر شاخچــه در باغـــــچه بلبل شد و گل شد
طــــو مـار مــــــدارا و تسـاهل شد و گل شد



طـاووس شـــــود قمري اگر طــوق شود آب

رنجيــــــر يخ از گـردنه ها شل شد و گل شد



آن بحــــــر تحجــــــــر كـه دل كـوه فسـردي

يك جويچه شـــــاداب تامــــــــل شد و گل شد



ده قـــرن، زدوديــم سيــــــــاهـي و درشتــي

تا زلف و رخي گل شد و سنبل شد و گل شد



هـر جـرعه كه افــــــاند كـرم پـرور شيــراز

بيت الغـزل و نكتــــــه و قلقل شده و گل شد



كمتـر ز كـف خــــــاك و نــم آب چـه بـاشيـم

هر خـــشك و تري عرش تمايل شد و گل شد



صـد زخـم به هـر فصـل زدم بـر تن نــوروز

من سوختـم او مهـــــــر و تغافل شد و گل شد



دل، كنــدة آتـــــــــش زدة غصــه و كيـن بـود

در آتش گل، آتش غـــــــــــم گل شد و گل شد



از بسـكه ز من صـــوفيـه آموخت غـزلهــاش

چون خواجه صــــفا خوگر كابل شد و گل شد



صوفيه ـ 2005



***



براي پنج سالگي آريانا


نقــــــاش غزل، هلهله خوشحـال ترك كش

توفـــــــان جل و سـار تنش، بال ترك كش



سر چشـــــــمة مـاهـي حـروف كوتهش را

در دور دهـــــن لب زده از جال ترك كش



نـوروز، دگـر ولـولــه در كاكل او ريخـت

جوشــي بزن و جوهرش امسال ترك كش



از نـاي قنــــــــاري بـدمـان در دف كفـتر

لبــــــخنده اش از چهچهه طبال ترك كش



اي مشعل اشراق، قيـــامت كن و طرحش

يك نيلـوفـر از قــــــاعده تمثـال ترك كش



دوچرخة چشمش بكش از خندق حسرت

حـرافي سـرفــه بـه لبــش لال ترك كش



صوفيه ـ 2005



***



براي كابل و صوفيه:



(1)

نشست تا به كمـر باغ در قمـر از بـرف

و شام غوطه زد اندر خم سحر از بـرف



ستاره ريز شد اين شهـر آسمـان عادت
و گشت مدرسه ها قند در شكر از بـرف


فواره هـاي تبسم چراغ بندان كــرد
طناب مرمر و سيمينة شجـر از بـرف


دميـد رقت نــور و فرشتـگي از خـاك
عروس نـور و حضورست تاجـور از برف


ز بحـر بيشـه، بجوشيد كـوه مـرواريد

به بحر پيله فـرود برد كوه سر از بـرف

بهار برف همه فصل كهكشان بندست
و نيست مغـرب پائيـز را گذر از بـرف


(2)

رسيد برف به زانو، شكر كمر را زد

ز قند برف، نيستان دل شكر را زد


چقدر بسط طراوت، چقدر وصـل نقد
كه در هواي كه اين نقشهاي تر را زد



صفا و شور و شرر را چگونه در آميخت

به شيـر صبح مگر شربت قمـر را زد



سپيده هاي عطوفت به شوق ذوق تو

به دار ملك سحـر رايت ظفر را زد



حضور تندصراحت، مهـابت ديــدار

ز فصل دلهـره ها جنگل تبـر را زد



(3)

به باغ بـام، سحر در سحر ستـاره نشست

ز بـرف تا كمــر بـاغ، مـاه پاره نشست



غبـار نـور به زانوي كـوچه بـاغ رسيـد

پـريد رنگ شب و لال در كنـاره نشست



به جلگه هاي تهي، خيلها چكاوك شـوق

ز گله هاي دهي و صدي هـزاره نشست



شگوفه زار هوس برد كوه و بيشه ز دست

پيـاده گشت زمينگير دل، سواره نشست



چه بـرف، شبنـم آن رازهـاي روشن تست

كه بـر صحيفـه ي اشـراق آشـكاره نشست



کشـود دفتـر دل آسمـان و شعـر سپيد

به رحل صبر زمين، پاره، پاره، پاره نشست



چه حجت دگر از نور خواست خاره ي دل

كه در قيـامت آينـه، سنگـواره نشست



كبـاب فاصله ي كابليـم و صوفيـه، حيف!

دميد مشعله ي صبـح در شــراره نشست



صوفيه ـ 2005