رسیدن به آسمایی :23.05.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی :23.05.2008

منصور سایل شبآهنگ


خرد را پاس بداریم

( پرسش هایی از آقای سلیمان راوش)

من آقای راوش را نه تنها از طریق نوشته هایش می شناسم بل چند باری هم ایشان را از نزدیک دیده ام، چند سالی پبش،در همان نخستین روزهای مهاجرت شان در آلمان. و میدانم که ایشان افزون بر کارهای پژوهشی دلیرانه ی در زمینه ی تاریخ ـــ و ستودنی است این دلیری و دلاوری شان درآن بخش ـــ ،شعر هم می سرایند. و هم خوب می دانم که این نوشته یی شان(زوال خرد در زادگاه خرد)شعر نیست ؛ کدام منظومه یی برخاسته از تخییل نیست، واما من درماندم در فهمیدنش.ازهمان عنوان بگیر( زوال خرد در زادگاه خرد ) تا به پایان، این بیت فردوسی بزرگ: نمیرم ازین پس که من زنده ام ـــ که تخم سخن من (را ؟) پراگنده ام
اما با اینهمه در پاره ی موارد، اندک چیزک های را نیز از متن این نوشته خوشبختانه فهمیدم و دریافتم، م
ثلا ً اینکه این نوشته اعتراضی هست بر فراخوانی (پارسی را پاس بداریم) بدون آنکه کوچک ترین اشاره یی کنند که این فراخوان در کجا و در چه زمان و به چه مناسبتی نوشته شده و به نشر رسیده است!پس بهتر است که بندی از آن فراخوان را در اینجا بیآورم تا مبادا ایشان گمان کرده باشند که جمع از بیکاران و بی روزگاران بنابر( مصلحت روزگار نامیمون برای کسب جاه و مقام ) نامهای شانرا در فهرست تقسیم قدرت داده اند تا شاید ستاره ی اقبال شان درخشیدن گیرد ، از ذیل برخیزند و بر صدر نشینند!
....( به محاکمه کشیدن دیگراندیشان و آزادیخواهان استبداد ستیز و به ویژه عملکرد اخیر وزارت فرهنگ و اطلاعات در کارزار مجازات چند تن از گزارشگران و مسوولین تلویزیون بلخ ، ژرفای دشمنی و ناسازگاری زمامداران کنونی کشور ما را با موازین دموکراسی و حقوق بشر، به ویژه میراث های ملی و تمدنی به نمایش می گزارد)
خدای من!
حضرت زردشت!
چه غم انگیز و به دور از انصاف و دادمندی است که ابراز اعتراض نیکخواهانه و پاکدلانه ی چیزی کم یک هزار انسان بر ستم و ستمکاران فرهنگ ستیز،آزادی ستیز،خرد ستیز، بی درنگ و بدون شک به لجنزار سوظن کشانده شود!
آخر کدام ( مصلحت روزگار؟) (کسب کدام جاه و مقام ؟)در کجا؟در مقام وزارت فرهنگ؟ و شما بیم برکناری وزیر صاحب کنونی آنرا دارید؟! آخر این چگونه
حرفهای است؟
از کجا می دانید نیت این شمار افراد را؟ علم غیب دارید ؟
از کجا می دانید که اینهمه انسان در پرتگاه زوال خرد افتاد ه اند ؟ که شما یگانه دارند ه ی آن ماند ه اید! افلاطون اید مگر ؟
چگونه به خود حق داوری بی مسولانه در باره ی وقار،شخصیت و دانش اینهمه آدم می دهید ؟

ــــ من وکیل مدافع امضا کنند ه گان این فراخوان نیستم.چرا که برخی از آنان دانشمندانی گرانقدر واستادان دانشور و پاکدامنی هستند که کارنامه و آثار شان کافیست که گواه راستین شان باشد و هرگز و هرگز نیازی به دفاعیه ی دانشجوی کم سوادی چون من ندارند.من حرف های دل خودم را با شما می گویم. ــــ
و آنهم از جانب ِ جناب شما آقای سلیمان راوش؟ محقق شکاک و نونگر؛ پیرو راه حضرت زردشت!
بسیار میبخشید از اینکه ناچارم اینجا از شما،بی آنکه خدای ناخواسته قصد خوارداشت تان را داشته باشم،بپرسم که آیا می شود فرموده ی پیامبرتان و سه اصل بنیادی دین اش : پندار نیک ، گفتار نیک ، و کردار نیک را به همین پندار و گفتار اطلا ق کرد؟! بگذریم ....
برگردیم به این که دیگرچه چیزی ازاین نوشته ی تان دستگیرم شد:
زبان فارسی یا پارسی یا فارسی دری نباید گفت و درعوض دری گفت!چرا؟چون زبان دری هم ؛ مادر زبان فارسی است و
زاده ی همان زبان اوستا، که زبان اوستا هم نباید گفت چرا که زبان اوستا چیزی جز زبان بلخی ؟ همان بخدی نیست!

یزدان مهربان روان تان را پرتوافشان کند که لطف کرده اید و بنابرین نفرموده اید تا پس این زبانرا دری هم نباید گفت و در عوض اسم زبان بلخی یا بهتر از اینهم زبان بخدی را به کار برد!
و چون شما خود هم از بلخ باستان اید، یک تنه می شدید صاحب عام و تام این زبان و پاسدار نوینش از ایران و افغانستان و تاجکستان و ازبکستان و هند و پاکستان و چین بگیر تا ارمنستان و آذربایجان و عراق و دوبی، در هرکجا که گویند ه گانی این زبان باشند. این برای خودش سلطنت پهناور و افتخارآفرینی میشد ولله!

آقای سلیمان راوش! امروز کسی فرضآ بگوید من نویسنده ی کابلی ام ، و نه کا پولی، یا مثلاٌ بگوید من شاعر قندهاری ام و نه گندهارایی، دورغ می گوید؟چون او هنوز نامهای قدیمی این شهر ها را نمیداند و اسامی مرسوم و متداول امروز را بکار می گیرد؟
دانشمندان زبانشناس همه بر این رای متفق القول اند که فارسی و دری و تاجیکی هر سه ،سه نام برای یک زبان واحد با گویش های مختلف است! همین!
و این کدام ادعای من درآوردی نیست . چراکه درستی اش را ثبوت کرده اند، با سنجه ی زبانشناسانه در ساختار دستوری و گنجینه ی واژه گانی هر سه گویش!
برای من در اصل هیچ فرقی نمی کند اگر این زبان را فارسی بگویم و یا دری. و برای من هیچ فرقی هم نمیکرد اگر زبان مادری ام فرضآ پشه یی میبود یا بنگالی!نه چیزی برغرورم می افزود و نه از آن چیزی کاسته میشد! مگر زاده شدن در فلان مکان و فلان زمان در دست انسان است؟و خجالت یا غرور دارد؟
زبان به قول معروف و به گفته ی شما (وسیله ی افهام و تفهیم)است!
اما چه سودی دارد اگر من به این زبان فقط و فقط دری بگویم و اما اجازه ی استفاده از کلمات سره و اصیلش را به جای واژه گانی خارجی نداشته باشم ودر صورت (خلاف) از سوی عده ی از حکومتگران متعصب و نادان مجرم فرهنگی شناخته شوم،تهدید شوم ، کسر معاش شوم، از کار سبکدوش شوم ؛ خاین ملی خوانده شوم و صد ستمکاری های جاهلانه و طالبانه ی دیگر را متحمل شوم!
خنده آور است آقای راوش! غم انگیز خنده آور است!
و دیگر اینکه حکومت از یکسو ، شب و روز حرف دموکراسی و آزادی بیان را بزند و با لاف و پتاق در این بوق پف کند
و از سوی دیگر خبرنگاران را با اندکی استفاده ی قانونی از این (آزادی) رهسپار زندان بسازد!
تمام جانمایه ی اعتراض(فراخوان ) بر همین تناقض،فریب و دورنگی این دولت بوده واست!
اگر این مورد مشخص نمی بود من در پای فراخوانی که آغازه اش چنین میبود: تمام زبانهای وطن مان را پاس بداریم!
یا: تمام زبانهای جهان را پاس بداریم، هم با خلوص نیت و از دل و جان امضا می کردم!بدون اینکه بتوانم به هیچ کدام از آن زبانها ، خلق مفاهیم تازه را که بگزار،حتا چند کلمه ی نیز تکلم کنم!
آخر تمام زبان های جهان گنجینه ی فرهنگی جهان اند و هیچکدامش بر هیچ کدام دیگر ذاتآ
برتری ندارد و (سلیس تر و روان تر و زیباتر)هم نیستند! زبان ویتنامی در گوش یک ویتنامی همانقدر دلنشین و طبیعی است
که فرانسوی برای یک فرانسوی زبان!
بیان علمی ، فلسفی ، اخلاقی و هنری در یک زبان است که ارزش دارد و ارزشش هم ، بیان درست از یک جستارعلمی و یا چگونگی ارایه ی زیبا و هنرمندانه ی یک اثر هنری است!
و این که شخصی یک زبان را به خاطر لهجه آهنگینش،مثلآ زبان ایتالیایی را، و یا یک زبان دیگر را به خاطر اعتقادات
مذهبی اش،مثلا ً عبری یا عربی را ، و یا یک زبان دیگر را به خاطر فلاسفه اش ، بطور نمونه آلمانی را و یا یک زبان دیگر
را به خاطر نفوذ گسترده و جهانگیرش، انگلیسی را، بیشتر می پسندد و میآموزد ، حق مسلم اوست،ذوق و شوق اش آزاد است
ولی آنچه که مهم است اینست که هیچ ذوق و شوقی حق توهین و تحقییری هیچ زبانی دیگر را ندارد!
مطمینم که بیان این مطالب همه توضیح واضحات و ملال آور است!بس کنم.
اما یک نکته ی دیگرآقای راوش! باور کنید که من این نوشته را در آغاز برای این شروع کردم که از شما یک خواهش کنم و یک پرسش!همین! من نه زبانشناس ام ، و شوربختانه نه آموزش لازم در این زمینه دید ه ام. گاهگاه اباطیل و اراجیفی به نام شعر مینوسم و منتشر میکنم .و اگر کسی پسندید یا نه پسندید برای من بسیار هم مهم نیست! اما سخن ناخواسته به درازا کشید.
خواهش من:
استاد سخن فردوسی بزرگ را صرف به خاطر مراعات وزن شعر متهم به تغییر و مسخ مفاهیم بسیار مهم و کلیدی نکنید! یا شاعر عاشقان ، مولانا جلال الدین بلخی بی مانند را ، آنجا که می گوید : فارسی گوییم زیرا این کشش....
این جفاست در حق آنها ؛ بهتان است ، یک غلطی کلان است!

پرسش من :
و اما قبل از پرسش باید یک مسله را روشن کنم : انگیزه ی این پرسش آموختن است برای من و اندوختن آگاهی از دانستنی های شما ، و نه چیز دیگر.
همانگونه که در آغاز این نامه ام نوشتم، به راستی عنوان نوشته ی تانرا نفهمیدم ، یعنی با تمام ظاهر و نمای روشن اش ، باطن و اندرونه ی مبهم و تاریکی برایم داشت : زوال خرد در زادگاه خرد
اول ــ خرد چیست؟
همان که فردوسی بزرگ هم ، حماسه ی عظیم اش را با ستایش خداوند او می آغازد:
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
دوــآیا خرد زاده میشود تا بتوان برایش زادگاهی قایل شد؟
سه ـــ خرد چرا و چگونه زوال می یابد و نابود می شود؟
و این عنوان چه پیوند معنایی با متن نوشته ی تان دارد؟
آیا منظور تان این بوده است که خرد درافغانستان امروز؛ خراسان دیروز با پیدایش زبان دری تولد یافته است؟ و پیش از آن در
هیچ کجای دیگر این جهان و نزد هیچ اقوام دیگری موجود نبوده است؟ و اگر بوده است، ما پس خرد های مختلف داریم؟ که نزدهر قوم و قبیله ی دیگر ی با هم فرق می کند؟و اگر نه چنین است پس خرد از زادگاه نخستین اش به دیگر نواحی کوچیده است و جایش اکنون در سرزمین اصلی اش خالی است؟ و بالاخره اگر زبان همان خرد است که پیدایش می یابد و انسان های اولیه و بی زبان، خردی نداشتند،پس چگونه و با چه وسیله ی توانستند آفریننده ی این همه زبان شوند،از جمله فارسی، می بخشید ، دری؟
خرد از نخست گوهر ذات انسان نبوده است که بالنده گی اش پیوند تنگاتنگ با آموزش و تجارب انسان دارد؟

خرد را پاس بداریم

سلامت و سعادتمند باشید


پانویس: در پایان نوشته ی تان آورد ه اید که : با تمام خضوع و خشوع باید گفت .... )
میخواستم با در نظرداشت روش و شیوه ی نگارش آمرانه و برهان و استدلال ِ چون و چرا ناپذیر تان که در تمامی این نوشته ی شما ــ البته جدا از نقل قول های که از منابع دیگر آورد ه اید ــ حاکم است، این حرف آخر تان را باور نکنم. اما نشد !
چه کنم با این دلک خوشباور و ساده ام ؟