رسیدن به آسمایی :14.05.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی :14.05.2008

 

غلام حيدر يگانه

 

شاخه گلي براي گلنـدام

 

بعد از گريختن گلندام از خانة شوهرش ،هيچ وقت روستاي ما به آن آرامش و یا شاید هم بتوان گفت به آن یکنواختي اولي برنگشت. گلندام بعد از عروسی، فقط دو روز در خانة سلطان مانده بود. اگرچه من در آن وقتها، كودك بودم،  اما خوب مي ديدم كه چگونه قريه از اين واقعه لرزيد. محمد اکبر٬ پدر گلندام با همه اقتداری که تا آن زمان در خانه داشت٬ دست و پایش را گم کرده بود  و همه هنرش در همان چند سرزنش لحظه های اول آمدن گلندام خلاصه شد. ولی گلندام كه با اين ازدواج و عروسي موافق نبود، نه تنها از كارش پشيمان نشد، بلكه تلاشهاي بعدي خانواده و نزدیکانش را هم بي اثر كرد و تا او را به خانة شوهرش، پس فرستادند، فرداي آن روز بار ديگر گريخت و برگشت.

دیگر این امید که گلندام با سلطان زندگی کند بر باد رفته بود. گلندام چست و چابک بود و چشمان درخشانی داشت. او در آن ایام چهارده ساله می شد و قدش خوب بالا رفته بود، ولی تفاوت سنش با سلطان که ریش پهنی می گذاشت٬ کم نبود و البته، بجز خودش هیچ کس دیگری به این موضوع اهمیتی نمی داد. از طرف دیگر٬ شاید گوشهای سنگين سلطان بیشتر از هرچيز ديگري گلندام را از او می رماند. اصلا گلندام از اندكترين نارسايي در وجود هركسي كه بود، بيحد به وحشت مي افتاد.

اما ديده بوديم که خرامان هم نمي خواست با كوچيها برود. شوهر خرامان٬ شاید چند برابر او سن داشت٬ ولي وقتي كه رفت، مثل گلندام نگريخت و نيامد. او یازده ساله بود كه عروس شد. روز عروسي٬ اشک هايش مثل سيل جاري بود، ولي، زبانش به هيچ حرفي نمی گشت. زنان قريه گريستند و گفتند: «ترسيده است.» من به آخرین حرفهاي ايشان خوب گوش فراداده بودم. آنها نوميد٬ مي گفتند: «دختر همينه!»

البته در مورد گلندام، حرفها يكرنگ نبود. بسیاری از مردم می گفتند: «لعنت به گلندام!» ولی ندرتا هم می شنیدی که بگویند: «گلندام کجا و سلطان کجا!»

اگر برادر گلندام او را مي كشت، شايد همه سروصداها و رسواییها فراموش مي شد. البته، در چنين احوالی، بروز هر بدبختی ممکن بود و همه این را می دانستند، ولي خوشبختانه در خانوادة گلندام چنین روحیه ای وجود نداشت و فاجعه ای از این دست٬ رخ نداد.

 

نزدیکان گلندام و سلطان مدتها با هم منازعه و مرافعه كردند. سلطان پریشان و خشماگین بود و می گفت: «از سرم تیر می شوم و از ناموسم تیر نمی شوم.»

گلندام گاهی می گریست و گاهی می خندید، ولي قاطعانه تکرار می کرد: «پایم را به خانه سلطان نمی گذارم.»

 

گلندام همسایة در و ديوار ما بود و خانواده اش شاید به امید تغییر رفتار و فکرهایش او را فرستادند که مدتي نزد مادرم پارة بغدادی بخواند و سوره های نماز را حفظ کند. او که به مادرم علاقمند بود با خوشحالی مي آمد و با آسانی الفبا را آموخت و چند سوره را حفظ کرد.

گلندام هر هفته دو٬ سه باری به درس می آمد، ولي شوق اصلیش نخ و سوزن بود. او يك روز عرقچيني را كه براي برادر كوچكش زردوزي مي كرد و چرمه مي گرفت با خود آورد تا به مادرم نشان دهد. عرقچين از پارچة سبز ابريشمي بود و عجب دل مرا در يك نگاه برد. مادرم هم به نوجوييهاي گلندام در سوزن دوزي مي خنديد و هم مسحور بيقراريها و جست و جوهاي معصومانه اش مي شد. گلندام آنقدر نشاط و نيرو داشت كه مي گفتي در هوا راه مي رود و آن روز هيچ نفهميدم چطور پريد و كلاه را بر سرم گذاشت تا مادرم بتواند آن را خوبتر تماشا كند. بوي خوشي از عرقچين به دماغم پيچيد و در همان لحظه، رسوایی گريختن او كه حرف همه روستا بود بکلی فراموشم شد.

نمي دانم چه كسي گفته بود كه زیبایی و ذکاوت گلندام، از گناه گریختنش نمي كاهد. سخن عجيبي بود و شايد من هم آن را پسنديده بودم كه انتظار داشتم روزي مادرم مانند دیگران به انتفاد از رفتار گلندام در برابر سلطان  بپردازد٬ ولی او مثلي كه عمدا وارد اين موضوع نمی شد و آنقدر با دلسوزی با گلندام رفتار می کرد و او را می ستود که مرا خشمگین ساخته بود و یک روز تا او وارد شد٬ بی اختیار گفتم: «تو، برو به خانة شویت!»

گلندام كه شاید تصور نمي كرد من هم به این موضوع مي انديشم، بلند خندید و تمسخر آمیز گفت: «این درس ناخوانده، ملا را ببینید!»

 مادرم به خنده افتاد و من که ديدم پارا از گليم٬ درازتر كرده ام٬ شرمنده٬ گریختم به بیرون.

 

کشمکشها براي تعیین سرنوشت گلندام در قریه و ولسوالی از هفته ها گذشت و به ماهها رسيد. در اين مدت، بطور باورناکردنی يی ناسازگاري گلندام با سلطان بي اهميت مي شد و بیشتر توجه ها به هنرنماييهاي او معطوف گشته بود. گلندام چند دوخت و بافت را با هم پيش مي برد. او به زودی گل دوزيها و سیم بافیهایی رواج داد كه زنان و دختران را مبهوت ساخت. آن وقتها نيز مثل امروز، دختران قرية ما از مكتب و تحصيل بي بهره بودند و کار و هنر آنان تنها در خانه و در چارچوب پخت و پز و دوخت و دوز قابل تصور بود و گلندام٬ اين محيط را با سرزندگيهاي دخترانه اش طراوتی می داد.

 

سلطان سرانجام موافقت کرد که مهریه را پس بگیرد و گلندام را طلاق بدهد. او در همان سال با دختر عمویش ازدواج کرد٬ ولی گلندام سخت سرگرم هنرهایش بود و بيشتر از سه سالي در خانه ماند. معلوم نبود چه فکری به سرش زد که يك بار هم چادري آبی با گلهای سبز برای خود دوخت. هنوز گفتگوها در بارة این چادر عجیب ادامه داشت که او یک چادر سرخ با گلهای طلايي دوخت. تا آن زمان، هيچ زني به خود اجازه نمي داد رنگي بجز سياه براي چادر انتخاب كند. انتخاب چنين رنگهایي براي چادر حقيقتا ديوانگي و رسوايي بود. ولي گلندام چه كاري كرد؟ زنها هم مي گفتند: «شرم آور است!» و هم شوقزده و متحیر مي گفتند كه چادر آبی و سرخ به گلندام مي زيبد.

 

خواستگاران گلندام به رفت و آمد پرداخته بودند. او وانمود مي كرد كه منتظر تصميم پدرش است٬ ولی محمد اکبر فقط ظاهرا از ميدان خارج نشده بود و معلوم بود كه در دل، تسليم راي گلندام است. گلندام بالاخره زبان باز كرد و به سالار كه از قرية دوري به خواستگاري می آمد و سواركار مشهوري بود جواب مثبت داد. بزودی عروسي پر سروصدایی به راه افتاد و سالار، گلندام را با دبدبة زیادی برد.

 

زنان قریه آشكارا می خواستند هرچه زودتر بدانند که گلندام چگونه زندگی می کند و مشغول چه کارهايی است و وقتی که او چند بار به مهمانی آمد، معلوم شد که بعد از عروسي، ذوق ابتکارش بيشتر گل كرده است. او در سالهاي بعد،‌ با بيقيديهاي خود در چوک و دوخت پيراهنهای فراخ و رنگارنگ و با گلاباتون کاریها و مهره دوزیهای بيسابقه، چارچوب سليقه ها و سنجشهاي معمول را بر هم زد. ديگر معيار واحد و معتبري براي انتخاب خوب و بد و زشت و زيبا نماند و بسياريها با آزادي بيشتري در صدد پيروي از سليقة خودشان به دوخت و بافت افتادند.

 

من بعد از دورة ابتدايي، مثل همه شاگردان، دور از خانه و در شهر، کار درس و مكتبم را ادامه دادم و تنها در زمستانها به روستا باز مي گشتم. زمانی شنيدم كه گلندام دختري دارد. احساس شادماني كردم، ولي بعد از چند سالي خبر آمد كه شوهر گلندام پس از يك دورة كوتاه بيماري فوت شده است؛ غم عجيبی به من دست داد و متوجه شدم كه سرنوشت گلندام براي من اهميت خاصی دارد. او نه تنها همساية ما، بلكه از نزديكان ما هم بود. نمي دانم چرا در آن زمان، برخلاف ميل باطني ام، جرأت نكردم در بارة زندگي گلندام بيشتر كنجاوي كنم.

 

سالها بعد كه در كابل مشغول کار بودم، شنيدم كه گلندام پس از مقدمه چيني هاي طولاني،‌ قالين جديدي كه نام ابتكاري «رنگِ رمه» را بر آن گذاشته، سر كرده است. مي گفتند، او اين قالين را با دوازده نوع نخ كه از پشم هاي رنگارنگ و بي زدنِ هيچ جوهر و عصارة گياهي ريسيده، مي بافد و وقتي كه يکی از دوستانش،‌ حيرتزده پرسيده است: «رنگ اين قالين چيست؟» او پاسخ داده:‌ «رنگ رمه!» و گفته كه بهترين رنگها را از همه رمه هاي چراگاه هاي غور در اين قالين جمع كرده است. داستان وسوسه انگیزی بود٬ سعی کردم «رنگِ رمه» را در خیال، مجسم کنم. تلاش من موفقیت آمیز نبود٬ ولی تا به «رنگِ رمه» فكر مي كردم، بوي آن عرقچين سبز، به سرم زد و به ياد آوردم كه در كودكي نسبت به گلندام احساسهای متضادی داشتم: هم شکی نداشتم که او دختر ممتازی است و هم گاه به او خوشبین نبودم و بي دليل، خیال می کردم که از بي پرواييها و رفتار دلبخواه او عاقبت، نكبتي روی خواهد داد. بیشتر فکر کردم و دیدم که به نگرانیهای آن دوران، خنده ام می گیرد. سپس، بي اختيار، قالين هاي مشهور گلندام را با نامهاي عجيبي كه خود بر آنها گذاشته در ذهنم برشمردم: «رنگِ رمه»، «يورغه»، «راه اژدر».... و از ته دل آرزو كردم روزي به روستا برسم و همه چيز را به چشم سر ببينم.

 

چند سالي است كه مي گويند گلندام، سرفه مي كند، چليم برداشته و ريحان و كاكوتي مي كشد، ولي انگشتان ورزيده اش، همچنان در بهارِ گل و رنگ، شاداب و كارساز اند. گلندام اولين كسي بود كه عروسي اجباري دختران را در قرية ما بي اعتبار ساخت و ديگر مدتهاست كه از طرفداران آن سنت قديمي، كاسته مي شود. تاثير دستبافهاي نفيس گلندام نيز در بافندگي روستا آشكار است و شايد در آينده ها ارزش آنها را بهتر بفهميم.

امروز كه هزارها كيلومتر از وطن دور افتاده ام، با خود می اندیشم که آيا گلندام سپيد گيسو كه اکنون در آن كوره ده فراموش شده٬ بی سروصدا و بي نياز از هر لقب و عنوانی پا به شست سالگي مي گذارد، هيچ متوجه هست كه با آن گستاخيهاي معصومانه و  با ابتکارات هنرمندانه اش چه بذر هایی در ده طلسم شدة مان پاشيده است؟ و گاه مي گویم كه شايد رفتار متهورانة گلندامِ نوجوان و نيز تکرویها و نوجوییهای پربارش، هیچ مناسبتي با این داستان نويسيهای مرسوم ندارد و ما كه در چارچوب سنت ديگری پير مي شويم، هرگز نخواهيم توانست گلندام را آنطور که بود و یا هست بفهميم. و يا هم چه مي دانم،  شايد، اين انديشه ها را اصلا رفتار و منش شاخص گلندام به ما القا می کند تا با جوششهاي طبيعت خود خو كنيم؛ عشق و آزادي را مهار نزنيم و بي تاريخچه سازيهاي معمول در درياي بيكران زندگي شناور باشيم.

به هر حال، من اين عبارات مخلصانه را كه می دانم هرگز به گلندام نحواهد رسید، به جای شاخه گلي در شستمین سال تولدش براي پوزش خواهی از بدبينيهاي كودكانه ام به او اهدا مي نمایم و امروز خودم را خوشبخت مي دانم که سرنوشت با من یار بوده تا همروستایی بانویی مانند گلندام باشم.         (پايان)