رسیدن به آسمایی: 18.07.2010 ؛ نشر در آسمایی: 18.07.2010

 

نورالله وثوق
 

به زنان  دربندِ سرزمینم
 

 

نفرت نهاد
.........

 


نفرت نهاد
دلِ اندیشه راباتورکن ای زن
تفنگِ فکرِ خود را پر کن ای زن
به سویِ دشمنِ نفرت نهادت
نگاهت را پراز آجر کن ای زن
.......


چشمِ غفلت
مترس از یورشِ خاشاک ای زن
بزن برچشمِ غفلت خاک ای زن
چلیپایی    بکش   بر  تیرگیها
بشو مثلِ سحر بیباک ای زن
.........

سینایِ سفر
ز لاکِ   نامرادیها   بَدَر  شو
صدایِ سامری را پرده در شو
فروشد   فَّر  فرعونِ   فلاکت
سرودِ سبزِ سینایِ سفر شو
........


سر از نو
به کوهِ همصدایی مستقر شو
حدیثِ   سربلندیِ   هنر شو
مبادا   دست و بالت را  ببندند
سر از نو زندگی را بال و پر شو
........


پایِ بوناکِ
رسیده پایِ بوناکِ عدویت
تفنگش را نشان کرده به سویت
پریده رنگم از کابوسِ وحشت
ز هر سو سنگ می بارد به رویت
.........

لستِ سیاه
اسیر و بی  کس و بی سرپناهی
به زیرِ پایِ آتش فرشِ راهی
نکشتی    و نبستی   و نبردی
ازان رو راهیِ لستِ سیاهی
................


چنگِ جانی
جفا راهِ نهانی می سپارد
به آن رسمی که دانی می سپارد
به سر دارد سر ِسودایِ سازش
تو را در چنگِ جانی می سپارد
..............


آیینۀ داران
خبر پشتِ خبر کش دارد از نو
تلاشی بویِ آتش دارد از نو
دلِ  آیینۀ دارانِ   صفا   را
ز سنگِ کین مشوش دارد از نو
...........


خیره خو
چه گویم از دلِ هردم شهیدت
سیاهی از چه بسته راهِ دیدت
چرا ظلمت نهادی خیره خویی
کند ازخیر و خوبی ناامیدت
..............


برده
خداوندا زن این کو ، چه کرده
چرا    آزاده گردد   باز   برده
دلِ    آیینۀِ   عالم شود  آب
برافتد گر ازین افسانه پرده
.......


سپر
هوایِ گریه را از سر به در کن
امیدِ   دشمنت را   دربدر کن
بزن خنجر به قلبِ رهزنِ هوش
صدایت را درین میدان سپر کن
..............
 
یک شنبه 27/4/1389