رسیدن به آسمایی: 01.05.2010 ؛ نشر در آسمایی: 03.05.2010

از سلسله قصه ها برای کودکان و نوجوانان

آرزو پوپل


دوست جدید زبیر

زبیر خیلی ناراحت است و اصلا خود را خوب احساس نمی نماید. او با نتیجهٔ امتحان الجبرش، که امروز دریافت نموده است، به هیچ  صورت راضی نمی باشد.
بعد از ختم مکتب زبیر خواهش هم صنفی اش بکتاش را جهت همراهی او تا به خانهٔ شان رد کرد.
زبیر به جواب بکتاش می گوید:

-  بکتاش جان، لطفا از من آزرده مشو! من امروز می خواهم تنها به طرف خانه بروم؛ چون باید در بارهٔیک موضوع فکر کنم و این را صرف زمانی کرده می توانم، که با خود و افکارم تنها باشم.
بکتاش می گوید:

- من ترا درک کرده می توانم. لطفا اینقدر پرشان مباش! همهٔ چیز ها خوب خواهند شد. پس تا به فردا. خدا حافظ !
زبیر هم با بکتاش خدا حافظی کرده روز خوش برایش آرزو می کند.

* * *
در راهٔ بر گشت از مکتب به خانه زبیر تمام اوقات از خود می پرسد، که چرا این بار هم نتیجهٔ امتحان الجبر مانند دفعه های قبل خراب بود.
زبیر از جملهٔ تمام مضامین مکتب با الجبر بسیار مشکل دارد. با وجود این که او پسر ذکیی است و هم دارندهٔ نمرات خوب در تمام  مضامین دیگر می باشد ولی در این سال تعلیمی الجبر سر دشمنی را با او گرفته است. تمام موضوعاتی، که از آغاز سال تعلیمی تا اکنون در مضمون الجبر تدریس شده اند، برای زبیر به آسانی و راحتی قابل درک نمی باشند. و این که نتیجهٔ هر امتحان الجبر از امتحان قبلی بدتر شده می رود تقاضای این را می نماید، که باید هر چه زودتر زبیر در جستجوی راهٔحل برای این مشکل شود.

اگر زبیر این طور پیش برود پس امکان زیاد دارد، که او در اخیر سال تعلیمی در مضمون الجبر ناکام بماند و این برای او غیر قابل تحمل است.

* * *
بعد از صرف غذای چاشت زبیر به اتاق اش روانه شده مصروف انجام دادن کار های خانگی اش می شود. ولی دفعتا سر و صدای بلند یک تعداد از بچه ها، که از بیرون به گوش اش می رسد، توجه او را جلب کرده مانع تمرکز فکری او می شود.
زبیر به پا شده به طرف اورسی اتاق اش روانه می شود تا تماشا نماید، که چه حادثهٔ و یا چیزی سبب بلند شدن این همه سر و صدا ها شده است.
در روی سرک چند پسر یک پسر کوچک را، که از چار جانب در محاصره گرفته  وسبب اذیت و آزار او می شوند. و این پسرک تمام وقت از آن پسران، که ظاهرا بزرگ تر و قوی تر از او معلوم می شوند، تمنا راحت گذاشتن اش را می نماید؛ ولی این پسرها اصلا به گفتار و خواهش این پسرک توجه نمی نمایند و بیشتر کوشش اذیت نمودن او را می کنند.
زبیر نزد خود فکر می کند: «این احمق ها خود را چه فکر کرده اند و به کدام حق به خود اجازهٔ آزار دادن یک انسان دیگر را می دهند». در همین لحظه در مقابل چشمان زبیر این پسران بی ادب آغاز به لت و کوب آن پسرک کوچک و ضعیف تر از خودشان می نمایند.

زبیر با عجله بوت هایش را به پا کرده با شتاب خاصی روانهٔ سرک می شود.

* * *
زبیر نفس زنان در مقابل جمع این پسران، که هنوز هم مصروف لت و کوب کردن آن پسرک کوچک هستند، می ایستد و با آوازی بلند صدا می زند:

- او را رها کنید و راحت بگذارید ورنه سر و کار شما از این به بعد با من خواهد بود!

همه از لت و کوب  آن پسرک کوچک دست  برمی دارند و به زبیر نگاه می کنند. یک پسر از گروهٔ لت و کوب کننده گان به جواب زبیر می گوید:

- فکر می کنم تو هم آرزوی لت و کوب شدن را داری. آیا آگاه هستی، که با  کی ها در صحبت هستی؟
زبیر جواب می دهد:

- بلی، آگاه هستم! با اشخاص ضعیف و ناانسانی، که حتی شرم تحت لت و کوب قرار دادن یک پسرک کوچک را هم ندارند.
آن پسر با نگاه های خشمگین به طرف زبیر آمده می خواهد با مشت به صورت اش بکوبد. زبیر مشت او را رد کرده از بند دست اش می گیرد. با قدرتی، که اصلا زبیر نمی داند از کجا او آن را در همان لحظه در خود احساس می نماید، او دست آن پسر را آن قدر محکم می فشارد، که صورت آن پسر سرخ می شود و شروع به فریاد نمودن می نماید:

- لطفا دستم را رها کن! مگر می خواهی دستم را بشکنی؟

با جاری شدن اشک از چشمان آن پسر زبیر دست او را از چنگ انگشتان اش  رها می نماید. آن پسر گریه کنان شروع به دویدن می نماید.

با تماشای فرار دوست شان پسران دیگر هم جدی بودن وضع را درک نموده گریز را نسبت به بودن و مقابله  با زبیر ترجیح می دهند.

* * *

زبیر به سراغ پسرک کوچک روان می شود و به او کمک بلند شدن از زمین را می نماید.

پسرک کوچک در حال که اشک هایش را از رویش پاک می نماید زبیر را مخاطب قرار داده می گوید:

- بسیار تشکر!

زبیر پاسخ می دهد:

- خواهش می کنم! اصلا حرف قابل یاد آوری نیست. ولی تو چرا خود را از این پسر ها به دور نگه نمی داری؟ این بهتر خواهد بود هر زمانی که تو با آن ها مقابل شدی، راه خود را عوض نمایی.
پسرک جواب می دهد:

- ولی من از کجا بدانم، که این هیولا ها در کجا انتظار مرا می کشند. من نابینا هستم و این ها دفعتاً به سر راه من قرار می گیرند. این ها از چند مدتی است، که مرا ناراحت می نمایند و نابینایی مرا مورد تحقیر و تمسخر قرار می دهند.
با آگاه شدن از نابینا بودن این پسرک و از این که این ها بی رحمانه با یک  انسان نابینا همچو عملی را انجام داده اند خشم و قهر زبیر افزوده شده قلب اش به درد می آید.
زبیر می گوید:

- اگر من از اول از این موضوع آگاه می بودم پس خوب حق شان را به دست شان می دادم تا هرگز دیگر در آینده به تو هیچ کدام مزاحمتی و مشکلی خلق کرده نمی توانستند. خوب، حالا به من بگو، که خانهٔ تو در کجا است؟ بگذار، من تو را تا به خانهٔ تان همراهی نمایم! ولی باید اول از مادر جانم اجازه بگیرم.

* * *

در راه زبیر آگاه می شود، که اسم این پسر ولید است. ولید مانند او هم متعلم مکتب می باشد و با والدین، خواهر کوچک و مادر بزرگ اش یکجا زنده گی می نماید.
ولید به زبیر هم از این که او نابینا متولد شده است قصه می کند.

هنگام خدا حافظی زبیر به ولید پشنهاد می نماید، که بهتر خواهد بود، اگر او در چند روز آینده تنها روانهٔ مکتب نشود.
ولید پاسخ می دهد:

- ولی من کسی را ندارم، که همراه من در راه باشد. مادر جانم مصروف کار های منزل و مواظبت از خواهرم است. پدر جانم کار می نماید و مادر بزرگم هم مریض است.
زبیر با خود اندیشیده جواب می دهد:

- پس من این وظیفه را عهده دار می شوم. ولی بابد قبلا با والدین ام در این باره صحبت نمایم.

* * *

از همان روز به بعد و با اجازهٔ والدین اش زبیر دیگر رفیق راه ولید می شود. او ولید را هر روز از خانهٔ شان تا به مکتب و بعد از ظهر از مکتب به خانهٔ شان همراهی می نماید. خوشبختانه که مکتب هر دو کدام فاصلهٔ بیشتر از همدیگر ندارد- قسمی که زبیر صبح اول ولید را به مکتب اش می رساند و بعدا خود روانهٔ مکتب می شود و هر بعد از ظهر ولید در داخل مکتب اش منتظر زبیر می ماند تا آمده با هم روانهٔ خانه شوند.
با گذشت هر روز زبیر و ولید با همدیگر بهتر آشنا می شوند و بعد از مدت کم هیچ شکی دیگر باقی نمی ماند، که این دو دوستان صمیمی شده اند.
زبیر به ولید از خود و زنده گی  خویش، مشکلات اش در مضمون الجبر در این سال  تعلیمی و ترس اش از این که مبادا در این مضمون ناکام بماند قصه می نماید.
ولید می خواهد از زبیر بداند، که او با کدام مشکلات در مضمون الجبر دوچار است. زبیر به جوابش اظهار می دارد:

- بهتر خواهد بود، که اگر سووال نه نمایی. تمام موضوعاتی، که ما از آغاز سال تعلیمی تا اکنون در مضمون الجبر مورد بحث قرار داده ایم، برای من قابل درک نمی باشد. نمی دانم، که من این قدر نادان هستم و یا کدام علتی دیگر سبب این موضوع شده است.
ولید به زبیر می گوید:

- چرا حرف از نادانی می زنی؟ به نظر من و تا جایی، که من با تو آشنا شده ام، تو یک پسر خیلی ذکی هستی. من می توانم به تو راهٔ نجاتت  را از این گرفتاری نشان بدهم. اگر تو هم با من موافقت نمایی.
زبیر با کنجکاوی و تعجب سوال می نماید:

- پس چرا تا اکنون خاموش هستی؟

ولید خندیده پاسخ می دهد:

- من با یک پسر آشنا هستم، که از مضمون الجبر خیلی آگاه است. او در حقیقت عاشق الجبر است و هر لحظهٔ بیکاری اش را با مطالعهٔ الجبر و تمرین آن سپری می نماید. اگر خواست تو هم است من می توانم وسیلهٔ آشنایی تو را با او فراهم سازم تا او مددگارت در قسمت مشکلات الجبری تو شود.
زبیر با سرور می گوید:

- با کمال میل! ولی اگر او به من درس الجبر بدهد پس حتما خواستار پول خواهد شد و تو خوب می دانی، که من پول ندارم.
ولید جواب می دهد:

- لطفا راحت باش! او درخواست به دست آوردن پول را از تو نخواهد کرد.
قبل از رسیدن به خانهٔ ولید شان زبیر می خواهد از دوست اش بداند، که آخر این نابغهٔ الجبر کی است و او چه زمانی افتخار آشنایی با او را خواهد داشت.
ولید به پاسخ زبیر اظهار می دارد:

- تو به او چندی قبل کمک و یاری نمودی و او را از چنگال چند انسان بی ادب و بی احساس نجات دادی و اکنون هم او را تا  به خانهٔ شان همراهی نمودی.
زبیر شروع به خندیدن می نماید و ولید را در آغوش می کشد.

زبیر از خدایش سپاس گزاری می نماید، که او به وی موقع آشنایی و شناخت و دوستی همچو شخصی دانا و  مسلط بر مضمون الجبر را داد، که آمادهٔ همکاری و کمک با او است.

* * *

در اخیر سال تعلیمی زبیر از جملهٔ آن شاگردانی بود  که بهترین نمرات را در مضمون الجبر به دست آوردند.

کلن - جرمنی
دسمبر - ۲۰۰۹