رسیدن به آسمایی: 09.08.2010  ؛ نشر در آسمایی: 24.08.2010

 

حمیرا نکهت دستگیرزاده

 

نجوا

فراقی بود

در شبینه های بی تفاوتی

دستی سبز

بر نیامد

تا بر افشاند

بر لحظه ها

نوید !

چراغ را بر چهار راه بیاویز

رهگذر

جاده را برای تقاطع اش

دوست دارد نه برای تداومش !

 

نگاهت را

ایینه وار خالی دار

شاید آن روز موعود

سرزده فرا رسد

دستهایت را به سوی من بگستر

تا صورتم را

از خودم بپوشانی.

 

 

میان من و تاریکی

رابطه ی نیست

سحر را به بستر یاس نمیخوانم

صدایت را روی دستها یم

پهن کن

بیدار میشوم

میان من و طلوع

رابطه ای یست

باورت را در سینه ی من

بکار

از چشمم فردا

میروید خورشید

 

 

بگذار دانه های تسبیح

بلغزند میان انگشتانم

صد بار

و هر بار

با نجوای آرامتر در تلاوت نیاز

صد بار

و هر بار

دوباره صد بار

زیباسشت

که میتوان

نیاز را حساب کرد

 

میان دانه های تسبیح و انگشتانم رابطه ایست

گنگ

 

 

 

 

پیش از طلوع شب می شکند

پیش از طلوع

آسمان به ضیافت می نشیند

پیش از طلوع

دنیا مجلل میشود

آه چه لظه نابی برای نماز!

 

 

19/07/2010