نشر در آسمایی :  25.12.2008

سخیداد هاتف

 

داستان آغشته گی


یکی از مقامات بلند پایه ی افغانستان خبر داد که " اکثر ادارات افغانستان آغشته به فساد اند".



اما این پایان تشخیص نیست. این زنجیره را باید در همه ی حلقه های اش دید :

- اکثر ادارات آغشته به فساد اند

- اکثر فسادها آغشته به غیرت اند

- اکثر غیرت ها آغشته به رقابت اند

- اکثر رقابت ها آغشته به حماقت اند

- اکثر حماقت ها آغشته به وقاحت اند

- اکثر وقاحت ها آغشته به سماجت اند

- اکثر سماجت ها آغشته به عادت اند

- اکثر عادت ها آغشته به بطالت اند

- اکثر بطالت ها آغشته به تربیت اند

- اکثر تربیت ها آغشته به جهالت اند

- اکثر جهالت ها آغشته به مخالفت اند

- اکثر مخالفت ها آغشته به خشونت اند

- اکثر خشونت ها آغشته به قدرت اند

- اکثر قدرت ها آغشته به مقام و منزلت اند

- اکثر مقام و منزلت ها آغشته به وساطت اند

- اکثر وساطت ها آغشته به رشوت اند



می بینید که فساد اداری در کشور ما یک ضرورت کاملا قابل دفاع است. فکر کنید شما در اداره یی مامور هستید. در بیابان که زنده گی نمی کنید. حتما همسایه یی دارید ، قوم و خویشی دارید و و یک عالم " سیال" ( بر وزن خیال) در کوچه و شهر تان هست. می شود؟ هح ! می پرسید که چه می شود؟! یعنی شما به راستی نمی دانید که منظور من چیست؟ نمی شود. نمی شود که بی غیرتی را بیخی از خود کنید. مجبوراید غیرت داشته باشید. ناگزیراید که ( بسته به میزان غیرت تان) با دیگران رقابت کنید. در افغانستان رقابت سالم فقط گاهی کار می دهد. بقیه اش تنها در عالم حماقت ممکن است. مثلا پول قرض می کنید و یک دانه موتر کرولا می خرید. اما برای این که این حماقت خیلی به چشم نیاید ، دست به دامن وقاحت هم می شوید. موتر تان را رنگ هم می کنید و می گویید: " اشتوکا رنگ خاکی ره خوش نداشتن". اما عقل آدم کمتر به درد آدم می خورد. وقتی کارش داری نیست. و وقتی که کارش نداری ، هست. یک روز با خود می گویید : " چه اشتباهی کردم. این چه کاری بود که من کردم؟!". اما همان لحظه تصمیم می گیرید که باید فردا شب هفتاد نفر را میهمان کنید. اسم این کار سماجت در حماقت است. اگر همیشه این کار را کرده باشید، نام اش می شود عادت ِ سماجت در حماقت. اما عقل هنوز نمرده است. می گوید :" فلانی ! حد اقل این کارها را که می کنی ، عاطل و باطل نباش. برو کاری پیدا کن . این قسمی کارت زار می شود". جواب شما شنیدنی است. می گویید که من همین قسم تربیت شده ام. بعد معلم های تان یاد تان می آید. کلان های خانواده یاد تان می آید. می گویید : نه من همین ام که هستم. آنقدر زیر دست و پا هم نمانده ام که نصیحت بچه ی ملاچلاق را گوش کنم. عقل می گوید : " بچه ملا چلاق کیست دیگر؟ من می گویم من که این کارها برایت خوب نیست".

اعصاب تان خراب می شود. گیلاس ِ پر آب را با لگد می زنید و چپه می کنید. از خانه بیرون می روید. در بیرون هوا سرد است. با خود می گویید :

" این پدر لعنت ِ کثیف تا دیروز مثل سگ پشت من می دوید. حالی که یک پست دولتی گرفته پوزش هم به آسمان رفته." اما چاره یی نیست . پیش اش می روید. می گوید : " برو پیش فلانی . یک چیزی برایش بده. شنیده ام که دفتر شان نفر کار دارد".

بر می گردید. موتر را با قیمتی پایین می فروشید. همسایه می پرسد. می گویید: " از دست اشتوکا دیوانه شدم. می گن موتر ره بفروش. زیاد خرد است. " فردایش می روید رشوت تان را تسلیم می کنید. دو باره مامور می شوید. این دفعه در جایی دیگر. معاش تان کمی بهتر است.
 

***

برگرفته از وبلاک «ریخته ها»