05.2014 .06

رتبیل شامل-آهنگ

 

شاعر و فاجعه

Foto: ‎شاعر و فاجعه

رتبیل شامل-آهنگ

مرد، ایستاده روی کوه، نمی تواند به آنچه مقابل چشمانش اتفاق می افتد، باور کند. به نظرش می رسد، کوهی که در مقابلش قرار دارد و بر فراز دهکده ی همسایه قد بر افراشته است، حرکت می کند. چشمانش را می مالد؛ نور زیبای مهتاب شب را روشن کرده است و مرد می تواند همه چیز را به درستی ببیند: کوه مقابل واقعاً در حرکت بود. انبوه خاک و سنگ به طرف پایین می لغزید. مرد از حیرت و بیچاره گی در جایش سنگ شده بود. چگونه ممکن بود که کوهی به آن بزرگی  به حرکت بیفتد؟ خروار های سنگ و خاک به نخستین خانه های ده رسیده بود و آنها را یکی پی دیگر می بلعید؛ فریاد هایی به گوش می رسیدند که از خدا کمک می خواستند.  
مرد به خود می آید و چون می داند چه باید انجام بدهد، دست به کار می شود. با سرعت از کوه به پایین می دود؛ هر لحظه سرعت اش بیشتر و بیشتر می شود. آنچنان تند می دود که نفس در سینه اش به سوزش می آید. مرد تنها به آن بیچاره هایی فکر می کند که دسته دسته زنده زیر خروار های خاک و سنگ دفن می شدند. تنها ۳۰۰  متر دیگر به چهار راهی مانده بود: در سمت چپ چهار راهی دهکده ای که داشت محو می شد قرار داشت و در سمت راستش دهِ بالا، جاییکه خانه ی مرد قرار داشت.
مرد رسیده به چهار راهی به سمت چپ می پیچد، با عجله موبایلش را بیرون می کشد و چند قطعه عکس بر می دارد، بعد بر می گردد تا هر چه زودتر خود را به منزلش برساند. به مجردی که در اطاقش را از داخل می بندد، لپ-تاپش را فعال می سازد و شروع می کند به نوشتن. گاهی به فکر می رود و با چشمان خالی از نگاه به سوی نامعلومی می نگرد زیرا کلمات آنچان که مرد می خواهد، در ذهنش جاری نمی شود؛ باید کلمات را جستجو کند؛ از جایش برمی خیزد و پنجره را باز می کند: صدا های ناله و فریاد انسانها از دهکده ی همسایه و غرش حرکت کوه از دوردستها به خوبی شنیده می شود. صدای ناله و فریاد های جگر خراش انسانهای که زنده زیر خاک می شدند یا نمی توانستند در آخرین لحظه دست عزیز شان را بگیرند، الهامی خوبی برای مرد بود. بر می گردد و به نوشتن ادامه می دهد. بعد از لحظه یی کارش تمام می شود. آنچه را نوشته بود، چندین بار به تکرار با صدای بلند می خواند تا اینکه اشکهایش  را بر روی گونه هایش حس می کند. لحظه ی بعد، نوشته اش را روی برگه ی فیسبوک اش پست می کند و روی شعرش می نویسد: "بدخشانم، مرا در غمت شریک بدان!"
دیگر صدای فریادی از دهکده ی همسایه به گوش نمی رسد.
شاعر، خسته اما شاد و راضی از دست آورد ادبی اش پنجره را می بندد و  اندکی بعد لحاف را به رویش می کشد.‎

مرد ایستاده روی کوه، نمی تواند به آنچه مقابل چشمانش اتفاق می افتد، باور کند. به نظرش می رسد، کوهی که در مقابلش قرار دارد و بر فراز دهکده ی همسایه قد بر افراشته است، حرکت می کند. چشمانش را می مالد؛ نور زیبای مهتاب شب را روشن کرده است و مرد می تواند همه چیز را به درستی ببیند: کوه مقابل واقعاً در حرکت بود. انبوه خاک و سنگ به طرف پایین می لغزید. مرد از حیرت و بیچاره گی در جایش سنگ شده بود. چگونه ممکن بود که کوهی به آن بزرگی به حرکت بیفتد؟ خروار های سنگ و خاک به نخستین خانه های ده رسیده و آنها را یکی پی دیگر می بلعید؛ فریاد هایی به گوش می رسند که از خدا کومک می خواهند.

مرد به خود می آید و چون می داند چه باید انجام بدهد، دست به کار می شود. با سرعت از کوه به پایین می دود؛ هر لحظه سرعت اش بیشتر و بیشتر می شود. آنچنان تند می دود که نفس در سینه اش به سوزش می آید. مرد تنها به آن بیچاره هایی فکر می کند که دسته دسته زنده زیر خروار های خاک و سنگ دفن می شدند. تنها ۳۰۰ متر دیگر به چهار راهی مانده بود: در سمت چپ چهار راهی دهکده یی که رو به نابودی بود قرار داشت و در سمت راستش دهِ بالا، جایی که خانه ی مرد قرار داشت.

مرد رسیده به چهار راهی به سمت چپ می پیچد، با عجله موبایلش را بیرون می کشد و چند قطعه عکس بر می دارد، بعد بر می گردد تا هر چه زودتر خود را به منزلش برساند. به مجردی که در اتاقش را از داخل می بندد، لپ-تاپش را فعال می سازد و شروع می کند به نوشتن. گاهی به فکر می رود و با چشمان خالی از نگاه به سوی نامعلومی می نگرد زیرا کلمات آنچان که مرد می خواهد، در ذهنش جاری نمی شوند؛ باید کلمات را جستجو کند؛ از جایش برمی خیزد و پنجره را باز می کند: صدا های ناله و فریاد انسانها از دهکده ی همسایه و غرش حرکت کوه از دوردستها به خوبی شنیده می شوند. صدای ناله و فریاد های جگر خراش انسانهایی که زنده زیر خاک می شدند یا نمی توانستند در آخرین لحظه دست عزیز شان را بگیرند، الهامی خوبی برای مرد بود. بر می گردد و به نوشتن ادامه می دهد. بعد از لحظه یی کارش تمام می شود. آنچه را نوشته بود، چندین بار به تکرار با صدای بلند می خواند تا این که اشکهایش را بر روی گونه هایش احساس می کند. لحظه ی بعد، نوشته اش را روی برگه ی فیسبوک اش پست می کند و روی شعرش می نویسد: "بدخشانم، مرا در غمت شریک بدان!"

دیگر صدای فریادی از دهکده ی همسایه به گوش نمی رسد.

شاعر، خسته اما شاد و راضی از دستاورد ادبی اش پنجره را می بندد و اندکی بعد لحاف را به رویش می کشد.