04.2014 .30

معروف قیام

داستان کوتاه

بدمستی های نقاش
 

صدای غژ غژ سینه‌ و نالش مادر، رحمان ده ساله را از خواب بیدار کرد. بار دیگر چنگال اندوه، روان خسته‌ی او را فشرد. رو به دل گشت، خود را بالا کشید، دامن خیمه را اندکی بالا زد و به برون نگاه کرد. هنوز شب با آسوده‌گی بر بستر زمین لمیده بود، مأیوس شد. در روشنی کمرنگ ماه که از سوراخ خیمه به داخل خزیده بود، خواهران خردسالش، فاطمه و زینب را دید که تنگاتنگ، پهلوی مادر خوابیده بودند. وقتی سرفه‌ی مادر آرام شد، مرغ خیال، رحمان را به سرزمین آرزوی طفلانه‌اش، محلی که صبحانه ادارات خارجی و چند رستورانت محل، آشغال شان را به آنجا تخلیه می‌کردند، برد. آنجا انبار بوناک زیر سینه‌ی چند تا بیرل آشغال بلند آمده بود و روزانه تهی دستان گرسنه و سگ‌های ولگرد محل، برای پیدا کردن خوراکه های پسمانده و خراب شده سر می‌رسیدند. اطفال، مردان و زنان بی‌بضاعت، با نگرانی از تند خویی سگها، با تیز دستی چیز های برای سیر کردن شکم های شان بر می‌داشتند. هنوز سفره‌ی خیال رحمان پهن نشده بود که باز هم سرفه های دردناک مادر و خواهرش زینب بلند شد.

خواب از چشمان رحمان گریخته بود و ذهنش آرام آرام یادهایش را ورق می‌زد. برگهای یاد های او مختصر بودند، نقش های مغشوشی از سالهای پیشین و تصویر های روشن از دو سال و اندی اخیر، در این برگه ها نفس می‌کشیدند. مرد استخوانی و ریشوی که همواره کج کج راه می‌رفت و شانه‌ی چپش، او را سوی زمین می‌کشاند، نخستین و بیشترین سهم را در یادهای او داشت. او پدرش بود، مرد معتاد به مواد مخدر که گاه آب بود و گاه آتش، گاهی مانند مور به گوشه‌ی اتاق می‌خزید، کمپلی رنگ و رو رفته را به دورش می‌پیچید و به نقطه‌ی خیره می‌ماند و زمانی هم که خمارش اشتها می‌گشود دور زن بیمارش را خط می‌کشید و به بهانه‌های گونه گون چند تومانی را که او از شستن رخت و کارهای شاقه در خانه‌های ایرانی‌ها به دست می‌آورد، به زور چیغ و فریاد و لت و کوب از نزدش می‌گرفت و خمارش را می‌شکست.

تصویرها رحمان را به مشهد ایران بردند و رویداد روزی را از تقویم آن برهه، برایش زنده ساختند. آن روز، پدر برخلاف معمول در برابر فغان و فریاد زنش التماس و کرنش می‌نمود؛ مادر اما در حالی که از شدت گریستن می‌لرزید چیغ می‌کشید:

- بی‌غیرت عوض این که بروی کار کنی و یک لقمه نان بیاوری که شکم این بخت برگشته ها سیر شود، پولی را که در برابرش جان سگ را می‌کشم به بهانه نان می‌گیری و مواد می‌خری؟

- گفتم مواد نخریدم زن...گمش کردم، چرا به گپ نمی فهمی؟

- مگر من شیر خر را خورده‌ام که باور کنم؟ از چشمهایت معلوم است که دودش کردی، دود‌ش کردی ظالم نا مسلمان! پول نان اولادها را دود کردی، برو کار کن پول موادت را خودت پیدا کن. من از تو پول نمی‌خواهم نان اولادهایم را نگیر نامرد...

پدر رق رق به سوی مادرش می‌نگرد در حالی که کج کج سوی دروازه‌ی حویلی می‌رود با کاهلی و لکنت زبان با خود می‌گوید:

- کار؟ کدام کار؟ کی مرا در این حال به کار می‌گیرد؟...لعنت به جنگ...لعنت به جنگ..

مادر اشکهایش را با گوشه‌ی چادر پاک می‌کند؛ چهره‌ی تکیده‌اش را به آیینه‌ی دهلیز ورانداز‌ می نماید؛ چادرنمازش را به سر می‌کند و به دنبال شوهر از دروازه‌ی کوچه برون می‌شود. او برای کار خانه‌ی حاج خانم باقریان پیرزن هفتاد و سه ساله که مریضی سل دارد، می‌رود.

تصویر ها انگار ذهن رحمان را گروگان گرفته باشند، دریچه‌یی را می‌بندند و دریچه‌یی را می‌گشایند. روز دیگر را به رویش گشودند، روزی که مادر در سوگ گم شدن شوهرش مویه می‌کرد و به سر و رویش می‌زد. چند زن افغان و ایرانی که دو سویش نشسته بودند او را تسلی می‌دادند. پدر رحمان یک روز بارانی که بی سر و صدا از خانه برآمده بود، دیگر هرگز برنگشته بود.

غم‌یادهای اخراج اجباری شان از ایران، برخورد زشت سربازان و سرحدی های ایرانی با آنان، شب و روز آواره‌گی از ده به دهی و از شهر به شهری، آمدن شان به کابل، جاگزینی شان به منطقه‌یی که تعداد خانواده‌ های بیجا شده از مناطق جنگزده، برای زنده ماندن در آنجا زیر خیمه ها غنوده بودند، مریضی دوامدار مادر و خواهرش زینب، و عجز و ناتوانی خودش آزارش دادند، آهی تلخ از غم‌خانه‌‌ی دل برون کشید و پهلو گشت؛ از یاد‌آوری گذشته‌ ترسید، دریچه‌ی فکرش را سوی محل و انبار خوراکه های پس مانده گشود؛ تصمیم گرفت فردا زود تر از دیگران آنجا برود و تلاش کند چند توته گوشت را با تیز دستی بردارد و برای مادر و خواهرانش بیاورد چون دیروز از زن همسایه شنیده بود که گوشت دست و پای آدم را قوت می‌بخشد. رؤیای گوشت، آرام آرام پلک‌هایش را سنگین کرد و خواب خوش با خود بردش.

صدای ملا امام مسجد، رحمان را از خواب بیدار کرد. خوشحال شد که صبح شده و برای رفتن به آن محل وقت زیادی نمانده است. مادرش سرفه نمی‌کرد و خواهرانش با خواب ساخته بودند. آفتاب که سر زد از خیمه برون شد، شاه محمد، مرد سالمند که پهلوی خیمه‌ی شان زنده گی می‌کرد، آستین هایش را بر زده بود و وضو می‌گرفت، چند نوجوان که با بانگی آب آورده بودند و بلند بلند گپ می‌زدند، از برابرش گذشتند، به شاه محمد سلام کردند و گپ شان را پی گرفتند. رحمان از بین خیمه های رنگارنگی که مانند قبرهای بی نام و نشان، کنار هم ردیف شده بودند و کوکبه‌ی آفتاب به ستون فقرات شان بوسه می‌زد گذشت، از ترس این‌ که مبادا دیگران وقتر آنجا برسند بی اختیار پا به دویدن گذاشت. از دور به آنجا نگریست؛ هنوز بچه‌های همسن و سالش نرسیده بودند، از سرعتش کاست. با نفس سوخته از بین تعمیر های بلند منزل گذشت و با مهارت از بین هجوم موترهای تیز رفتاری که در آمد شد بودند، آن سوی جاده عبور کرد. نزدیک خرابه که رسید از دیدن زن چادری آبی که به دیوار آن محوطه‌ی بویناک تکیه زده بود، دلش هول کرد او را می شناخت که زن تیز دستی است و زود زود غذاهای پس مانده‌ی سره را می‌گیرد و به دیگران کمتر مجال میدهد. او از زن چادری آبی می‌ترسید چون باری بالای چند طفل چیغ کشیده و آنان را هوشدار داه بود؛ رحمان ترسیده ترسیده نزدیک رفت و بالای پاهای استخوانی‌اش نشست و از زیر چشم به زن چادری آبی نگریست. او برای اولین بار چهره‌ی زن را می‌دید، برخلاف تصورش زن جوان بود و با مهربانی، لبخندی به رحمان تحویل داد.

سه چار سگ ولگرد ابلق بالای انبار کثافات بوناک قدم می‌زدند؛ گاه با پوز های شان کثافت را بو می‌کشیدند و گاه با ناخن های پا و دست، کثافات را می کاویدند. دلش به حال سگ خورد جثه‌یی که پستانهای شارید‌ه اش موازی با هم کشال افتاده بودند، سوخت، سگهای نر زیر دمش را بو می‌کشیدند و دستهایشان را به کمر او می‌انداختند و او از پالیدن دست می‌کشید و دو سه گام جلو تر می‌رفت. به فکر رحمان گشت که این سگ هم تا صبح سرفه می‌کند و چوچه هایش هم تا صبح از گرسنه‌گی و سرفه های مادر نمی‌خوابند. دقایقی چند نگذشته بود که چند پسر و دختر خورد سال با خریطه های خالی از این سو و آنسو در جمع آنان پیوستند و به دیوار تکیه زدند.

انتظار پایان یافت، شاگرد رستورانت با دو خریطه ی بزرگ پلاستیکی آمد، خریطه ها را درون بیرل انداخت. زن چادری آبی پیش و بچه ها به دنبالش خریطه ها را برون آوردند، پاره کردند و به جستجو پرداختند. این‌ بار، زن برای رحمان مجال می‌داد تا از بین آشغال چیزی برایش بگیرد. رحمان دو قطی نیمه‌ی لوبیا، چند توته نان و دو تا نیمه‌ی بادرنگ را برداشت و به خریطه‌اش انداخت. راضی نبود چون تصمیم داشت به هر طریقی که شود چند توته گوشت پیدا کند، برای مادرش که مانند اسکلیت، سر تا پا استخوان شده بود ببرد تا مگر قوت پیدا کند، چاق شود، مریضی‌اش شفا یابد و ناله‌های دوامدارش آرام گردد. در بین دو خریطه بزرگی که شاگرد رستورانت آورده بود چند توته استخوان ، کمی گوشت پخته و مقداری هم چربو و غدود بود که نقیب الله بچه‌ی همسایه شان آن را قاپید و برق‌آسا به خریطه‌اش انداخت. هنوز تجسس دو خریطه تمام نشده بود که پیشخدمت تعمیر خارجی ها دو کارتن و سه خریطه را از کراچی دستی‌اش برداشت به انبار کثافات پرتاب کرد. رحمان دگرگون شده بود انگار ناله‌های مادر آهنگ رزمش شده باشد، به کارتن‌ها حمله کرد؛ چشمش باور نمی‌کرد که در پهلوی مقدار میوه و ترکاری خراب شده، قطی گوشت باز شده را در کنج کارتن دیده باشد. با تیزدستی قطی گوشت خراب شده را برداشت در خریطه‌ انداخت و به سینه‌اش فشرد. او گنجش را یافته بود، دستان کوچک کوچک و چرکین دیگران به سینه‌اش هجوم آوردند تا همه و یا بخشی از آن را از خریطه بربایند. رحمان در حالی که می گریست، رو به دل بالای انبار خوابید. نقیب الله و مشفق که دو سه سالی از او بزرگتر بودند، با لگد به پشت و کمر او کوبیدند. رحمان انگار به زمین سرش شده باشد تکان نمی‌خورد. نقیب الله چپلکهای رنگ و رو رفته‌ی او را از پاهایش برون آورد و به دور انداخت.

پس از لحظه یی‌ رحمان حس کرد که همه دور شده‌اند، همین که پهلو گشت، لگد محکم نقیب الله به لب و رویش نشست، چیغ کشید و با آستین و پشت دست اشک و خونی را که در گونه هایش آمیخته بود، پاک کرد.

با چشمان اشک آلود توأم با ترس و نگرانی از پشت تعمیر سر کشید. مطمین شد کسی آنجا نیست، نگاه‌اش به سگ ماده افتاد که از ترس سگهای نر در گوشه‌ی دیگر ایستاده و معصومانه به انبار کثافات می نگرد؛ دلش به حال او سوخت توته‌یی از گوشت بو گرفته را از خریطه برون آورد دور از چشم سگهای دیگر پیش روی او انداخت. سگ گوشت را با عجله از زمین برداشت وبه دهنش برد و با تردید به رحمان نگریست انگار از او سپاسگزاری کند از کنج چشمان آبدارش به رحمان نگاه کرد. ناگهان سگهای دیگر سوی او پیش آمدند، سگ سیاه‌ی کلان جثه که تازه در جمع دیگران پیوسته بود با نگاههای خشن نزدیک آمد قلب رحمان به تندی زد پس پس رفت و یک‌باره پا به فرار گذاشت گله‌ی سگ به دنبال او شتافتند؛ رحمان در حالی که چیغ می‌کشید، سوی خانه می‌دوید. از وسط جاده نگذشته بود که موتر تیز رفتار، جثه‌ی کوچک او را به هوا بلند کرد و به زمین کوفت. صدای توقف اجباری و اضطراری موترها بلند شد. همه به دور رحمان جمع شدند، او از حال رفته بود. پس از لحظه‌ی کوتاه چشمانش نیمه باز شدند، نگاههایش سوی خریطه‌اش که دور تر افتاده بود بخیه شد. چهره‌اش شگفت، دستش با بی حالی آن سو تکان خورد، چشمانش با دردی که در چهره‌اش جوشید، دوباره بسته شدند. کلک هایش همانگونه که سوی خریطه‌اش باز شده بودند، جنبیدند و از حرکت باز ماندند. خون از زیر سرش آرام آرام پیشروی کرد.

پایان