رسیدن: 31.07.2012 ؛ نشر : 01.08.2012

احمد ندیم  قاسمی (نویسنده ی پاکستانی)

برگردان از زبان روسی: هارون یوسفی

دهاتی
 



مردی با آواز بلند صدا زد:
- آمد.
و مردم به طرف ایستگاه سرویس هجوم بردند.
پیرزنی که دورتر از همه ایستاده بود پرسید:
- بسِ شماره چند میآیه؟
جوانی که پان میفروخت جواب داد:
- شماره پنج
پیرزن با تمام نیرو، درحالی که با دستانش ، مردم را تیله میکرد، خود را در صف اول رسانید.
یکی از راکبین که در اثر فشارِ ناخن های پیر زن، رویش خراشیده شده بود گفت :
- دهاتی را ببین. نزدیک بود پوست سرم را بِکند.
شخص دیگری که از دیدنِ این حادثه ناراحت شده بود گفت:
- دیوانه شده، دیوانه!
در همین لحظه، بس به ایستگاه رسید و کلینرِ آن، درحالیکه از دروازه بس پایین میشد، با صدای بلند گفت:
- به خانم ها حق اولیت بتین!
پیرزن در حالی که چادرخود را محکم به دست گرفته بود به کلینر گفت:
- آفرین به شیر دادن والایت بچیم!
کلینر، پیرزن را با بی تفاوتی به چوکی داخل بس که کنار دروازه عقبی قرار داشت رهنمایی کرد.
هنوز چند لحظه نi گذشته بود که پیرزن از جای خود بلند شد، با دست خود پوش چوکی بس را لمس کرد، سر خود را شور داد و گفت:
چقدر نرم اس!
سرویس به حرکت افتاد. پهلوی پیرزن، خانم جوانی که ساری سفید به تن و عینک زیبا ی آفتابی به چشم داشت، کنار کلکین نشسته بود و به بیرون نگاه می کرد .
پیرزن سر خود را نزدیک کلکین برد تا او هم نگاهی به بیرون اندازد. چون سرویس به سرعت حرکت میکرد و خا نه ها و درختان از مقابل چشما نش به سرعت رد میشدند، رو به طرف خانم جوان نموده گفت:
- به بیرون سیل نه کو. سرت چرخ میخوره .
- نی، چرخ نه میخوره
- اما از مه چرخ میخوره
- پس به بیرون نگاه نه کنین.
- از تو چه وقت چرخ میخوره؟ وقتی که به بیرون سیل میکنی ؟
خانم جوان، دیگر جواب نه داد.
لحظه یی نه گذشته بود که پیرزن باز هم روی خود را به طرف آن خانم جوان دور داد و پرسید :
- تو هم از جمله ی همو زنها استی؟
- کدام زنها ؟
- همو نا که ده شفا خانه کار میکنند!
- نخیر
- پس ده کجا کار میکنی؟
- جایی کار نه میکنم.
پیرزن درحالیکه حرف خانم جوان را باور نه میکرد کفت:
- هرکس ده یکجایی کار میکنه.
درهمین اثنا، کلینر نزدیک پیرزن آمد و گفت:
- مادرجان پول تکت ره بتی.
پیرزن در حالی که گوشه ی دستمال بینی خود را باز می کرد، گفت:
- اینه ...اینه دستی...
کلینر از پیرزن پرسید:
- تا کجا میری مادرجان؟
پیرزن با مهر بانی جواب داد:
تا خانه میرم بچیم، تاخانه خود.
کلینر که از جمله «خا نه میرم» خوشش آمده بود گفت:
- مادر جان، همه مردم خانه میروند. تا کدام ایستگاه برایت تکت بتم؟
پیرزن جواب داد:
- تا والتان.. والتان. مه دور ترک از اونجه، ده یک قریه زنده گی میکنم.
کلینر تکت را به پیرزن داد و گفت:
- پنج و نیم آنه میشه
پیرزن با تعجب پرسید:
- چرا پنج ونیم آنه؟ هونسا برایم گفت چهار آنه میشه. اینه او برایم چهار آنه داده.
پیرزن چهار آنه رااز دستمال بینی خود بیرون آورد و به سوی کلینر پیش کرد.
کلینر گفت:
- نی مادر جان! من چهار آنه تو ره کار ندارم.به مه پنج ونیم آنه بتی .
پیرزن گفت:
- ازتمام مردم چهار آنه میگیری ، از من پنج ونیم؟ به خاطر چی؟ چندان وزن هم ندارم. غیر از استخوان ده جانم چیزی نیس .
کلینر روی خود را به طرف راکبین نموده با صدای بلند گفت:
همرای این پیرزن دیوانه شدم! مه همیشه میگویم که آدمهای بی سواد ره اجازه نتن تا داخل بس شوند. باید دولت در این مورد یک قا نون جدید بسازه. شما را به خدا به طرف این زن ببینین، از ایستگاه شفاخانه جدید به سرویس بالا شده، تا والتان میره و پنج ونیم آنه پول تکت ره نمیته. کدام کسی برش گفته که پول تکت چهار آنه میشه.
پیرزن با عصبانیت گفت:
کدام کسی چرا میگویی؟ این چهار آنه را هونسا برایم داده..
کلینر درحالی که تبسمی بر لبش نقش بسته بود روی خود را به طرف راکبین نموده گفت:
شما را به خدا به این زن بفهمانین که این بس از هونسا نیست، این موتر حکومت اس. اگر این بس از هونسا میبود، شایدهم این زن را به چهار آنه میبرد.
پیرزن که عصبانیتش بیشتر شده بود با صدای بلند گفت:
- اگر این بس از هونسا میبود از مه پو ل نمیگرفت. او خواهر زاده مه اس. از خود فامیل داره. برای نان دادن فامیل خود، همه روزه توسط ریکشا از قریه به شهر، شیر میبره. امروز مره هم به شهر آورد و چهار آنه گرفت. آدمِ بسیار خوب اس. خیاشنه اش مریض است و اینجه ده شفاخانه بستر شده... مه و هونسا دیدن مریض آمدیم. هونسا پیش مریض ماند ، برایم چهار آنه داد و گفت خانه برو. و تو میگی که پنج و نیم آنه میشه!. بیگی، مره ده جای ارزانتر بشان. مه زنِ ساده ی دهاتی استم. میتانم بالای زمین بشینم. مره گفتی بالای چوکی نرم بشی و حا لی از مه پنج ونیم آنه میگیری.
کلینر گفت:
- نی مادرجان، تمام چوکی ها یک قسم است. یک و نیم آنه دیگر بتی.
پیرزن گفت:
- مه از کجا کنم؟ مه از خانه برآمدم ، با خود یک پیسه هم نگرفته بودم.. ای چهار آنه ره، هونسا برایم داد. فردا برش پس میتم.
کلینر با لحن ملایم گفت:
- مادر جان، پول... پول میتی یا نی؟
پیرزن گفت:
- این چهار آنه ره بگی، باقی ره فردا بَرت میآرم.
کلینر دستهای خود را محکم به هم زد و با آواز بلند گفت:
- او مردم! شما ببینین که ای زن چی میگه؟
خانم جوانِ ساری پوش رو بطرف پیرزن نمود و گفت:
- گوش کنین مادر جان! این بس دولتی اس و کلینر هم کارمند دولت. اگه یک آنه کمبود شوه، کلینر مجبور است از جیب خود بته. وگرنه از وظیفه اخراج میشه .
پیرزن با دلسوزی زیاد به طرف کلینر نگاه کرد و گفت:
- بیچاره گک! من یک عمر با این دستهایم کشت نمودیم و حاصل گرفتیم . چقدر بی وجدان باشم که کس دگه از طرف مه پول بته! مره هونسا فریب داد.....راستی او بیچاره گک چی میفامید؟ حالی چیطور میشه؟
خانم جوانِ ساری پوش گفت:
- پروا نه داره ...مه میتم...و دستکول چرمی سفید خود را باز کرد..
درهمین موقع کلینر دوباره نزد پیرزن آمد. پیرزن به کلینر گفت:
مه نه میفامیدم که ...
کلینر گفت:
- درست شد. پول باقیما نده ی ترا دادند .
پیرزن باصدای بلند پرسید:
کی داد؟
کلینر، به پیرزن شخصی را نشان داد که دریشی بسیار زیبا پوشیده و در چوکی کنار در یور نشسته بود.
پیرزن از کلینر پرسید:
- چرا او ای کار ره کرد؟
- ترسید و پول تکت تو ره داد.
- از کی ترسید؟
درایور به شوخی جواب داد:
- طبعاً از تو ترسید.
پیرزن از جای خود بلند شد و گفت:
باش که کسی ره که از من ترسیده ببینم. ودرحالی که بادقت به طرف آن مرد میدید گفت:
- چطور این پول از دلت برآمد ؟ تو ترسیدی؟ واین پول ره مثل کسی که برای سگ، استخوان ره بندازه به مه دادی؟
یکی از راکبین به پیرزن گفت:
- دگه چی جنجال میکنی؟ خوش باش که دلش برت سوخت.
چهره مرد دریشی دار کمی سرخ شد. و پیرزن به حرف های خود ادامه داد:
- ببین، چی آدمهای دلسوزی پیدا شده! او از مه میترسه؟؟ خوب به طرفش ببینین!
من هفتاد سال اس بالای زمین کشت میکنم و با دستان خود حاصل زحمت خوده میبردارم و تو به مه، این چند آنه ره میتی؟ تو از مه میترسی! وجدانت کجاست؟ از یک زنِ عادی دها تی میترسی؟
پیرزن روی خود را به طرف کلینر نمود و گفت:
- پول را دوباره به آن آقا بتی و مره همی حالی از موتر پایین کو . بهتر اس تا خانه پای پیاده بروم. من به موتر عادت نه دارم
پیرزن خاموش شد. سرعت سرویس آهسته گردید و بالاخره توقف نمود..
پیرزن به جای آن که پای خود را به پایه دانِ بس بگذارد، به سرک خیز زد و به زمین خورد..
از زمین بلند شد، لباسهای خود را تکاند و با قدمهای سریع به سمت والتان به راه افتاد.
یکی از راکبین گفت:
از دها تی چی میگیری؟