رسیدن: 16.05.2012 ؛ نشر : 17.05.2012

"از آنانی که شناخت، هویت و غرورشان روزانه، بار بار از هر دهنی با فحش تف می شود و به روی پیاده رو های کثیف زیر پا ها ی عابرین می افتاد تا در آنان هر آ ن چی، که یک انسان را انسان می سازد، نابود شود."

زینت نور
 


کیسه بُر

صدای پایی را در کوچه شنیدم با همه گیجی و بی حالی برخاستم. روی چوکی کهنه و نیمه شکسته استادم و از پنجره به کوچه نگاه کردم. شاید خدا معجزه یی کرده است و زن حاجی کلانتر نیمه ی شب خواب دیده که پسری می زاید و همان نیم نیم شب حلوا بخشی و خیرات را شروع کرده است. بوی حلوای خیالی و نان گرم،گرسنه ترم ساخت. به کوچه نگاه کردم. دختر حاجی را دیدم که با مردی ایستاده و گپ می زد. مرد چهار طرف را نگاه کرد و چیزی به دخترِ حاجی گفت. دختر کمی بیشتر به طرفی مرد نزدیک شد. چادرش را از روی مویهایش کش کرد و مویهایش را به مرد نشان داد. مرد باز چهار طرف را نگاه کرد و چیزی گفت : دختر شروع کرد به باز کردن چوتی سیاه و آویخته اش. حالا رویش زیر مویهای ریخته به صورتش گم شده بود. مرد با حرص به مویهایش چنگ می زد. دیگر چهار طرف را سیل نه می کرد. کمی به طرف دختر حاجی نزدیک شد و او را به طرف خودش کشید. از چوکی پایین شدم بیشتر بیحال شده بودم. همین که استاده می شدم، چشمانم سیاهی می کرد ؛ و همین که دراز می کشدم، قلبم به شدت تپیدن را شروع می کرد. دو روز پیش کمی نان خورده بودم و فقط امروز صبح در کنار زینه های مسجد پسمانده ی یک لقمه نان و حلوا را بلعیده بودم و بس.نه می دانم چقدر گذشت. دیدم ممکن نیست بخوابم. برخاستم دوباره روی چوکی ایستادم. دختر حاجی مویهایش را می بست. لباسهایش نامرتب و آشفته شده بودند. مرد کمی دورتر ایستاده بود و چیزیهایی را در بکس جیبی اش می گذاشت بعد مثلی که با دختر خداحافظی کرد. دختر حاجی گریه می کرد و با پشت دست اشکهایش را از گونه های زیبایش پاک می کرد و چیزهایی می گفت. مرد سرد و بیتفاوت سرش را تکان می داد. مثلی که عجله داشت تا گپهای دختر تمام شود. بالاخره شبیه ی کسی که قصد فرار داشته باشد از او فاصله گرفت و در تاریکی آن سوی کوچه گم شد. گرسنه بودم همه ذهنم تبدیل به یک تکه نان خوب یا خراب، گرم یا سرد، خام یا پخته شده بود. از خانه برون شدم. فکر کردم شاید در زباله دانی هوتل نوبهار چیزی باشد شبیه ی نان. هر چی باشد. حتا اگر مثل دفعه ی پیشتر یک کچالو خام و نیم سوخته هم پیدا شود برای سیر شدنم غنیمت خواهد بود. از سرک گذشتم و به پیاده رو رسیدم ، فقط به زباله دانی فکر کردم. از وقتی که زباله دانی در ذهنم جان گرفته بود، آب دهنم تمام خشکی دهنم را پر می کرد و مرا بیشتر گرسنه می ساخت.

- هو بچه

برگشتم،مردی کنارم راه می رفت. نگاهش کردم و چیزی نه گفتم .

- هو بچه کر استی؟

- سلام! کاکا جان

- چورا ایتو وارخطاستی؟ کیسه بر واری معلوم می شی؟

شنیدن این گپها برایم مثل روزهای اول که مادرکلانم مرده بود و مرا در تمام دنیا تنها مانده بود ناراحت کننده نه بود. به همه این نگاه ها و گپها عادت کرده بودم. من با آن کُرتی کلان تر از تنم، بوتهایی که از کهنه گی به مشکل با آن راه می رفتم، با آن پتلون پینه یی، که پینه های آن یادگاری مادر کلانم و سوراخهایش یادگاری تنهایی هایم بود؛ با آن دست و پای ناشسته، کثیف و ترکیده، به کیسه بر و گدا چی که حتا به معتاد گَرگ زده و شبشی هم شبیه شده بودم. دیری بود از دیدن خودم در آیینه ی دوکانهای جاده هراس داشتم. اصلا از کنار شان نه می گذشتم. گاهی با دستان ترکیده و درشتم به گونه هایم دست می کشدم . احساس می کردم رویم ترکیده تر، چرکین تر و کبودتر از آن دیر ها شده است.
به مرد نگاه کردم، می خواستم بگویم : نی کیسه بُر نیستم. ولی نه می دانم که چرا گفتم : گشنه استم. بسیار گشنه شدیم.

- گدایی می کنی ؟ برو کار کو . مزدوری کو . کلان بچه! هیچ که نی چهارده،پانزده ساله بچه استی. با این قد و قواره. برو کمی به سر و وضعت برس. چتل گنده. گدایی می کنی کمی قواره ات را خو جور کو که دست آدم به جیب اش بره.

مرد به نظرم آشنا آمد. او مرا به یاد مردی که با دختر حاجی در کوچه ما ایستاده بود، انداخت. بلی! خودش بود. همان دریشی، همان قواره، خودش بود.

- می خواستم، بگویم که فقط سیزده ساله استم. می خواستم بگویم: پول حمام و صابون نیست کاکا جان. می خواستم بگویم: نی کاکا جان گدایی گر نیستم. می خواستم بگویم که تا چند روز پیش پوقانه فروشی می کردم یک لقمه نان پیدا می شد. مَچم چی گپ شد که هو آدم که به ما پوقانه ره می داد تا بفروشیم و پول نیم راهی می داد، یک دفعه غیب شد و بازار مزدوری ما نیمچه بچه ها خراب شد. ایسو و اوسو دویدیم دگه کار و مزدوری پیدا نه شد. اما نه می دانم چرا گفتم : گشنه استم. بسیار گشنه شدیم. ‌مرد دستش را مشت کرد و شست کلانش را به طرفم دراز کرد و گفت :جرت! اینه بگی و رفت. این مرد با آن لباس آراسته و شیک، با سر و وضع پاک و پر برق خود، کاری کرد که راستی من هم یاد نه داشتم. اینها در برابر ما همیشه چهره ی برهنه و زشت درون خود را نشان می دادند. من دیگر به هیچ سر و وضع خوبی، هیچ ملایی و هیچ حاجی و ثروتمندی باور نه داشتم. به هر بهانه یی دهن باز می کردند و هر چی فحش و ناسزا بود سر شانه های بیچاره ی ما بار می کردند و می رفتند.

حالا دیگر به نزدیک هوتل نوبهار رسیده بودم. چهار طرف را تماشا کردم زباله دانی در جای همیشه گی اش نه بود. هر چی اینطرف و آنطرف را نگاه کردم، هیچ اثری از آن نه یافتم. آب دهنم خشک شد.

قامت مرد از دورها معلوم می شد، که در سیاهی کوچه روان بود. سگهای کوچه گرسنه تر از من در حسرت زباله دانی ها چهار طرف با پوز های خشک و گلوهای خشک تر اینطرف و آنطرف می رفتند. نزدیک سرک عمومی روی سنگفرش پیاده رو نشستم. یک سگ کوچک و سیاه رنگ، کثیف و بد بو آمد. پهلویم نشست. چقدر شبیه من بود. دلم گواهی می داد که مادر کلانش مرده و او شاید تنها و بیکس در زیرزمینی یک خانه شکسته و سرد زنده گی می کند. دلم گواهی داد که بسیار گشنه است. صدایی از پشت سرم شنیدم. برگشتم. مردی با چند خریطه ی پلاستیکی کلان از هوتل نوبهار برون شد. خریطه ها را به زمین ماند و قفل را باز کرد و حلقه ی آن را در چنگگ انداخت و دوباره قفل را بست. بعد خریط ها را برداشت. سر من صدا کرد:

- برو دگه خو شو بچه ی حرامی. نه گدایی میشه ده این وقت شو، نه کیسه بری . دگه جای نه یافتید شما حرامیا مثل این سگها، دم هوتل مه ره اجاره گرفتن. سگ، از شما کده خوب اس. کیسه بُری خو نه میکنه.

- می خواستم بگویم که کیسه بُر نیستم؛ حرامی هم نیستم. دستی به پشت سگگ کشیدم و دلم خواست بگویم : کوچه پر است از گرسنه هایی مثل من و این و سگهای مثل تو که حتا زباله ها را می بلعید. ولی نه می دانم چرا گفتم : کاکا! گشنه استم- بسیار گشنه شدیم.

- گدایی میکنی؟

- گشنه استم کاکا

- برو کار کو ، زحمت بکش . امروز مه بتمت ؛ سبا را چی میکنی؟ کته بچه!

بعد یکبار دیگر نگاهم کرد و گفت: بیا اینجه

رفتم.

گفت : این خریطه ها را با من کومک کن تا آخر همی کوچه میرم تا موتر مه برسان

- خو کاکا جان. بچشم.

خریطه ها گرم و خوشبو بودند. بوی نان پخته از آنها، گرسنه ترم می کرد. مرد تیز تیز راه می رفت و من با آخرین رمق در پاهایم تعقیب اش می کردم.

گفت: شو در برون کی میباشه؟ همی چرس فروشها. در دام کدامش افتادی سرت بچه بازی میکنن . خوبیت نه داره. از شنیدن این حرفش، گلویم بغضی آورد و گم کرد. حالا می فهمیدم که چرا زباله دانی ها گم شدند. صاحب هوتل همه نان های باسی، خوب و خراب را خانه می برد و دیگر چانسی برای من و سگها باقی نه مانده. آخر کوچه که رسیدیم خریط ها را پشت سیت موتر گذاشت.

گفت : کار کو ؛ کیسه بری خوب نیست؛ گدایی خوب نیست. من هم یک بچه ی سیزده ساله دارم . مکتب میره ، درس میخوانه، در هوتل کدی مه بازو میته. از ای چرس و کیسه بُری و گدایی آدم نه میشی.

گفتم: شما به مه كار بیتن مه مثل سگ برت كار ميكنم. مثل خر بار مي برم. كار نيست كاكا! به خدا! مردم ما واري بچه ها را نه مي مانن كه موتر شانه پاك كنيم. نه مي مان كه بوت شانه پاك كنيم؟ كاكا! به من كار ميتي؟

مرد خریط ها را یک، یک نگاه کرد. یکی را باز کرد و از میان آن خوردترین خریطه را -که چربتر و چرکتر از دیگر خریطه ها بود- برون کشد و به طرفم دراز کرد و گفت : بگیر! سر مه خو مار نه گزيده كه به تو كار بتم- چتل گنده..

می خواستم بگویم: خیر ببینی . مگر گفتم :گشنه استم ، بسیار گشنه شدیم .

گفت‌: دگه گپه ننه ات یادت نه داده یا مادر زاد گدایی گر استی؟

گوشه ی پیاده رو نشستم.تمام تنم به شدت می لرزید با دستان لرزان سرخریطه را باز کردم چند لقمه تیز تیز بلعیدم. خون آهسته آهسته در تنم جاری شده باشد. کم کم لرزه در بدنم کمتر شد. چشمانم باز شدند. احساس کردم رگ رگم گرم می شود. تازه متوجه شدم که یک مقدار برنج و سبزی و کچالو با توته های نان خشک ریزه شده درون خریطه است. شاید خریطه ی نان سگش بود. هر چی بود، بود. دوباره شروع کردم به خوردن و کمی هم به سگ کوچک ، کثیف و شبیه ی خودم انداختم. هر دوی ما خوب خوردیم و سیر کردیم. دستانم را به دامن پیراهن پاره پاره ام پاک کردم. بینی ام بالا کشیدم و در حالی که با پشت آستینم بینی و دهنم را پاک می کردم به سگک نگاه کردم . خون در رگ رگ اش دویده بود. حالا اینسو و آنسویم می گشت و دمبک می زد. گفتم : می دانم که گدا نیستی . می دانم که کیسه بر نیستی. می دانم که چرسی نیستی، می دانم که کسی.... چُپ شدم. می خواستم بگویم: می دانم که کسی سرت بچه بازی نه کرده، اما غیرتم آمد. گرم شدم زیر پوستم داغ شد و کلمات با آه و دود همان بغض مرده برون شد. دودی شد و گم، گم پرید. سگ پوزش را روی پایهایم می مالید و با دستانم بازی می کرد. دلم نه می شد تنهایش بمانم و بروم خانه . می دانستم بی کسی چی قدر سخت است....

غرق در تنهایی خود و سگک بودم که یکباره جیغی از پشت سرم شنیدم و بعد لَگدی محکمی به پشتم خورد. به رو، روی زمین افتادم. برگشتم: همان مرد. همان مرد که در کوچه با دختر حاجی از پشت پنجره دیده بودم اش، بالای سرم ایستاده بود.

ایستادم و گفتم :چرا می زنی؟ چی حق داری؟

- زبان پیدا کردی؟ گشنه نیستی؟

بعد صدایش را نازک کرد. سرش را کج گرفت و با لحن التماس آمیزی گفت : گشنه استم کاکاجان، گشنه استم. کیسه بُر مردار خوری چتل. از یخن پیراهن پاره پاره ام گرفت.

- بتی بکس جیبی مه، زود شو. تو دزد چتل. دالر دزدی میکنی ؟ در عمرت یک ده افغانی گی را نه دیدی؟! بیتی زود شو، بکس جیبی مه.

- من کیسه بُر نیستم. گدا هم نیستم. ایلا کو مره که گفته باشمت. تیله اش کردم. مرد روی زمین چارپلاق افتاد و خشتک پتلون تنگش دو پاره شد. زیر تنبانی سفید رنگش نمایان شد. خون کنج لبم را با گوشه ی کرتی ام پاک کردم و گفتم : من ده کوچه کدی دختر حاجی دیدمت. تو بی غیرت مه را میزنی .هوشته زنکه بازی برده بود که جیبته زدند، باز سر مه میکنی؟ برو خشتک پاره ات را بدوز. کیسه بُر پدرت! تو مره کیسه بُر میگیی؟ مرد تکان خورد و با هراس نگاهم کرد مثلی که با کسی دیگری رو به رو شده باشد. تفی به سویش انداختم. دستم را مشت کردم و شصتم را به طرفش دراز کردم و با قهقهه یی گفتم: جرت جرت اینه بگیرش. کیسه بُر ، کیسه بُر....

سگ به جف زدن در اطراف مرد آغاز کرد. من به طرف پایین کوچه دویدم.

یک نفس تا نزدیک اطاقم دویدم. رو به روی زیر زمینی ایستادم و پشت سرم را نگاه کردم. هیچ کسی نه بود. به پایه ی چراغ سر کوچه تکیه دادم. زیر پایم چیزی افتاده بود. یک بکس جیبی نسبتا کوچک.

بکس جیبی را برداشتم. هنوز جای لَگد مرد به شدت درد داشت و حتا دستم به مشکل حرکت می کرد. بازش کردم. عکس مرد را شناختم. پهلوی عکس اش عکس دختر حاجی مانده شده بود. زنجیر بکس را باز کردم. بکسک پر بود از نوت های سبز. یک الله طلایی، یک انگشتر و یک ساعت مردانه با نگین های درشت و درخشان که در کاغذی پیچده شده بود ، هم در بکس قرار داشت . بکسک را گرفته به خانه آمدم. حالا به جای گرسنه گی غمی با من به خانه آمده. چیزی را دارم که مال من نیست. همه شب چرت زدم. با همه کسانی که در زنده گی گاهی دیده بودم،  اندیشدم. بالاخره حاجی قادر یادم آمد که گاه گاهی مادرکلانم مرا پیش او می برد و گاهی هم از او پول سر سود قرض می کرد. صبح زود از خواب برخاستم. بعد از روزها دست و رویم را زیر نل پیش حمام شستم.

همه چیز رنگ دیگری گرفته بود. به طرف دکانهای لباس سیل می کردم. اولین بار بود که به لباسهای همقد و هم اندازه ام به شوق می دیدم. تمام بازار برایم رنگین و زنده شده بود همه چیزها خواستنی و روشن معلوم می شدند. روبه روی دکان جلبی پزی ایستادم چی قدر خوش داشتم یک روز کمی جلبی و ماهی بخورم . بارها به مادر کلانم می گفتم:بی بی یک کمی خو بخر، خیر است . او بهانه ی امروز و فردا می کرد. بی بی می گفت: جلبی مزه ی حلوا را دارد. گاهی فکر می کردم که بی بی هم شاید هیچ وقتی مزه ی جلبی را نه می دانسته و فقط از مردم شنیده بود که شیرین است. دلم شد به دکان بالا شوم ولی دیدم بی بی پهلویم نیست. یاد او و نه بود او شوق ماهی و جلبی را از سرم پراند. به موتر ملی بس بالا شدم. دو افغانیگی را به طرف کلینر دراز  کردم و تکت را گرفتم و روی چوکی نرم بس نشستم. اولین بار بود که در چوکی بس می نشستم. بارها کلینر به خاطر نه داشتن پول از بس برونم انداخته بود. دلهره ی عجیبی داشتم. به مردم که بالای سرم ایستاده بودند با ترس نگاه می کردم. فکر می کردم مرتکب گناهی شده ام و نه باید در چوکی بنشینم. بالاخره جایم را برای مردی میانه سالی دادم و خودم ایستادم. از پشت شیشه به شهر نگاه می کردم. شهر چی قدر پررنگ بود. خانه ها و دکانها و سرکها چی قدر زیبا بودند. مردم آنقدر هم که من فکر می کردم خشن و بیرحم نه بودند. کرتی و لباسهایم را با بچه های همقدم در بس مقایسه کردم. چی قدر کهنه و چرک بودند. کاش اول لباسی می خریدم و حمام می رفتم ،بعد به بس بالا می شدم. چند تا ده افغانیگی در جیبم بود و با سر انگشتانم آنها را پیهم لمس می کردم و لذت می بردم. دلم می شد قت قت بخندم، حرف بزنم با هر کسی که پیش آمد، خوش آمد یک چیزی بگویم. .در همین چرتها ناخوداگاه لبهایم پس رفت. ترک های لبانم پاره شد. زبانم را روی لبهایم مالیدم، خون شورش را لیسدم ، مزه ی لبخند گمشده را داشت.

‏  میان شادی و دلهره بالاخره به خانه حاجی قادر رسیدم . قصه را برای کاکا قادر گفتم و ساعت را برایش نشان دادم. قادر با شتاب ساعت را از دستم قاپید و شروع کرد به شمارش دانه های الماس ... یک ، دو ، سه ... . چشمان کاکا قادر باز تر می شدند و صدایش با وجد فزاینده یی بلند و بلند تر . تا بیست شمار کرد و جیغ کشید : بیست تا دانه ی الماس. بیست تااااااا؛ این ساعت گنج است گنج! برو بچه جان که هر دوی ما از خاک خیستیم. خدا شاهد است که ما یافتیمش و صاحبش هم گم است. خدا میدانه که هو مرد این پول و زیور ره از دختر حاجی نه گرفته باشه. باز گیرم به پولیس بتی از کته تا چوچه اش دزد است. زار مار خود میکنن و شاید تره هم ده زندان پرتن.

گفتم: اگرازحاجی کلانتر باشه؟

- از همو حاجی کلانتر کوچه ی تان؟ اگر باشه؟! معلوم نیست که چی از حاجی است چی از خود مردک یا دزدی شده از کسی دگه؟ باز حاجی تره می مانه؟ اول خو دختر خوده میکشه. دویم تره ده بندی خانه میپرته. ده سال قیدته میکشه. هوش کنی که ساده گی نه کنی جان کاکا؟

میخواستم بگویمش : ای کیسه بر! معلوم میشه که من و تو و هو مرد، دختر حاجی و خود حاجی و پولیس و همه و همه ما، کیسه بُر استیم. اما گفتم: پس چی کنم؟ کاکا! کل شو چرت زدم و آخرش پیش تو آمدم هرچی صلاح بتی همتور میکنم. اگر به  پولیس میگی به پولیس میبرمش. اگر به حاجی کلانتر میگی به حاجی میتمش یا به دخترش میتم که به لُندی خود بته. هر چی صلاح میتی . مگم به لحاظ خدا مره خلاص کو از غمی هی مال حرام.

- از تو کده کی مستحقی ای گنج است جان کاکا!

هرگز حاجی را اینقدر مهربان نه دیده بودم. هر وقت من و مادرکلانم به خانه اش می آمدیم، تمام وقت به ساعتش نگاه می کرد و از مادر کلانم می پرسید:باز چی قیامت سرت آمده؟ نی که باز بر قرض کردن آمدی. اینه مه از کجا کنم؟ مه خو یتیمخانه واز نه کدیم از برای خدا!

بی بی، با عجز و التماس از او برای آخرین بار کومک می خواست و آنفدر دعایش می کرد تا دلش نرم می شد. دفعه ی آخر که آمده بودیم پیش حاجی، بی بی مریض بود. حاجی رفت کتاب سود و سلم اش را آورد و پیش نام بی بی مقدار پول قرض را نوشت و گفت : از دفعه ی پیش دوصد روپیه قرض و چهارده روپیه سود مانده سرت. اینه دوصد روپیه دگه را بگی و برو بخیر. دفعه دگه کدی چهارصدوبیست هشت روپیه بیایی اگه نی دگه نه بینمت ننه. مه ره خیر و توره صلوات. بی بی به خوشحالی انگشتش را به جعبه ی رنگی مهر زد و پیشروی نام من و خودش را مهر کرد و پول را با دستان لرزان گرفت. حالا همان حاجی روبه رویم نشسته و با من چنان درد دل می کند مثلی که رفیق ده ساله اش باشم.

حاجی بعد از چرت درازی گفت: مه کمی پول جمع کدیم، می خواهم یک هوتل باز کنم. ساعته به من میتی؟ گفتم: باز مه چتو میشم. با دستش روی شیشه ساعت را پاک کرد و پرسید: در بکسک پول هم است؟ چند است؟

- نه میدانم حاجی. چهارپنج هزارش افغانیس. دگه اش نوت های سوز است.

- دالر؟

- همو دگه ، درلر است چی بلا.

- ایمانت از مه اگه دروغ بگویی؟

- حاجی اگه مه عقل دزدی و کیسه بُری ره میداشتم حالی پیش تو اینجه ششته گی نه می بودم. فامیدی کاکا! 

- کدی ما زنده گی میکنی؟ ده خانه ی مه؟ بعد ازی بچه مه باش. هوتله جور کردم همونجه کار میکنیم. مکتب هم کدی بچه های مه برو. درست است؟

- درست است حاجی کاکا.

- حاجی یک بار دیگر نگینه ها را شمار کرد: یکی ، دو ... نزده ......بیست تا ... . و با صدای بلند خندید و به طرف من سیل کرد و گفت: قسم بخو که بچه مه میشی. زنم مادرت و دخترهایم، خواهرت میدانی. اگر  چشمت چپ شد، خودم حلالت میکنم.

- درست است حاجی .

- خی ، پولها و بکس جیبی ره به من میتی.

- درست است حاجی کاکا. من برت هر چی در بکسک است میتم. تو هوتله جور کو من در هوتل کدت کار میکنم تا زنده باشم در خانه ات، ده هوتل ات کُل کار ته میکنم. مقصد مره ده سایه ات نگا کو و مکتب روان کو. من تا صنف چهار ره خاندیم و میخواهم که تا دوازه بخوانم و فاکولته برم.

- اینه والله ، هوای تو خو از بچه هایم مه کده هم بلند است. خی قسم بخو که هر چی یافتی به من میتی.

- درست است. حاجت قسم نیست. کور از خدا چی میخواهه. شما ده گپ تان محکم باشین ، من کدی شما استم.  

آن روزها که با بچه های حاجی مکتب می رفتم و شامها در هوتل حاجی کار می کردم،  همیشه آرزو داشتم که داستان نویس شوم و قصه هایم را مثل مادر کلانم از بود نه بود آغاز کنم. از زیر آسمان کبود، از آفتابی که صبح طلوع می کند و شب غروب بگویم؛  از روشنی و تاریکی؛ از روشنی ها و تاریکی هایی که ظاهرا برای همه یکسان است. از آن همان کلمات سچه و آهنگین شروع کنم؛  از بود و نه بود فقیر و غنی ؛ از بود و نه بود سیر و گرسنه - از بود و نه بود هایی که همه کوچه را پر کرده بود. از کودکانی که قصه های تکراری این پس کوچه های گنده و بد بو اند بنویسم؛  از کودکان گرسنه یی که بود و نه بود کلی قصه ها اند- از آنانی که شناخت، هویت و غرورشان روزانه هزار بار از هر دهنی با فحش تف می شود و به روی پیاده رو های کثیف زیر پا ها می افتد تا در آنان هر چی که یک انسان را انسان می سازد، کشته شود. از آنانی بگویم که خروار خروار در شهر ها و کوچه ها راه می روند؛ از آنانی که گدا نیستند، کیسه بر نیستند. از آنانی که فقط گرسنه اند و همه ذهن شان فقط یک تکه نان است چی خوب ، چی خراب ، چی خام ، چی پخته .... از بود نه بود های مثل خودم بگویم - مثل من هایی که مثل من "بود " نه می شوند و در نه بود های سیاه می مانند؛ کیسه بر می شوند؛  گدا میشوند؛ چرس فروش می شوند و سر شان مردم بچه ... گلویم بغض می کند و گفته نه می توانم. کلماتم با آهی در بغضم دود و گم می شوند.
***
یکشنبه‏، 2010‏/02‏/07