رسیدن: 05.02.2012 ؛ نشر : 09.02.2012
رفعت حسینی
... پناه
... و از نوادرِ اعصار بود
آن دیده گان اوکه دو دنیا
فراغ بود .
*
هرگز نمی شد
در فکر آن نبود .
*
غم های عاشقانۀ ما را
پناه بود
و مثلِ رنگِ تلخِ حقیقت
سیاه بود .برلین ،
دوهزارویازده عیسایی
*****
برای صدای تو
من که یک عمر
به تنهایی آوازِ خودم خوش بودم
چی شد
ـ آنگه ـ
که صدایم
درپی دیدنِ زیبایی آوازِ تو شد
گشت معتاد به پیغامِ صدای تپش اندیشۀ تو !؟
*
من به بخشنده گی آب
و به ناموسِ زمینِ مادر
وبه نومیدی باد
و به خونِ آتش
روزگاری
می گفتم :
ـ ای همه عظمتِ ملموسِ هستی
خفته در بسترِ بیداری و در بودنِ تان
باورِ بومی ما را
پیوندی بخشایید
به شکیبایی یک کوهِ بلند !
*
روزگاری رفت
پچ پچِ شب
سخن از هیچ شدن بود
و نابودی آبادی عشق !
*
روزگاری رفت
من
به غربت زده پندارِ خودم
می رفتم
خو گیرم .
*
در دلِ پُر تپشِ حادثه ها
تا صدایت
ـ اما ـ
پیدا شد
لحظه هایم اضطرابِ بودن را
به فرامشکدۀ خاطر خود بسپردند
با صدایت
گوییا آمد بارانی
که عیادت کند از سوخته اندیشۀ ما .
*
ای صدای تو مقدس !
ای صدایت رویایی از زیبایی
و وداعِ دلِ من با تنهایی
تا هنوز
من به پیغامِ صدای تپش اندیشۀ تو
معتادم !
زمستان سیزده پنجاه و هشت خورشیدی
کابل