رسیدن:  28.12.2011 ؛ نشر : 02.01.2012

قادر مرادی

 

گهواره یی در برف

داستان کوتاه

همه چیز به خوبی گواهی میدهد که من در یک دادگاه استم . مرا به دادگاه کشانده اند و یا هم کسی مرا به دادگاه کشانده است . در جایگاه متهم استم ، نمیدانم برای چه ؟ اما برایم این موضوع بسیار نگران کننده نمینماید . با خودم فکر میکنم مگر من چه گناهی را مرتکب شده ام تا مرا به دادگاه بکشانند . چیزی یادم نمیاید. مثل روزهای نوجوانیم استم که در تابستانها تا دیر روی بام میخوابیدم تا آفتاب از سرم میگذشت و وقتی از خواب بیدار میشدم ، حس میکردم سنگین و خسته ام . سرم میچرخید و گیج میبودم . بعداز گذشت لحظه هایی یادم میامد که من کی استم و در کجا استم . خودم را به یاد میاوردم و صدای مادرم را میشناختم و میشنیدم که مرا صدا میزد :

ـ آفتاب مابین حویلی پهن شد و سایه ها رفتند و این گوساله هنوز خواب است !

به سایه های ته دیوارها میدیدم و آفتاب همه جا پهن شده میبود و سایه ها اندک میبودند . بازهم حالی مثل آن روزها دارم . گیج و منگ استم . مثل این که تازه به حال آمده باشم ، پس از ساعتها خواب و بیهوشی . به تالار مینگرم ، به آدمها مینگرم . به قاضیها ، وکیلها ، مستنطقها و به حاضران تماشا گر یا شاکیان خودم . همه چهره های جدی دارند و باهم در جر و بحث اند . گاهی صدای شان را میشنوم و گاهی صدای شان خفیف میشود و گم . گاهی میتوانم بفهمم چه میگویند و گاهی اصلن معنی گپهای شان را نمیفمم . مست و مدهوش استم ، غرق نشه . مثل این که برایم داروهای نشه آور و خواب آورتزریق کرده اند . به خیالم میاید که این دادگاه و موقعیت من در این جا اصلن جای نگرانی ندارد . حس آدمی را دارم که گویا عمرش در دادگاهها گذشته باشد و در سوالها و جوابها و از این گپها . سوی هرکی میبینم ، خنده ام میگیرد ، از جدی بودن چهره های شان ، از لباسهای شان ، همه چیز شان به نظرم خنده آور میاید . بینیها ، گوشها ، کله ها ، چشمها ، سوراخهای بینی های شان . همزمان به یاد فیلها میافتم ، به یاد گاو ها و گوسفند ها ، خنده ام میگیرد ، اما نمیخندم . میدانم که جای خنده نیست . در دو طرفم دو نگهبان که لباسهای مخصوص به تن دارند ، ایستاده اند . وقتی خنده بر من غلبه میکند ، به زور از بروز خنده ام جلو گیری میکنم . حتی حس میکنم که شاید لحظه های بعد ، از دیدن این همه آدمهای مختلف شکل و مختلف بینی و کله نتوانم جلو خنده ام را بگیرم و منفجر شوم . این کار بدون شک بر گناههای من خواهد افزود و این حرکت نوعی بی احترامی د رمقابل دادگاه محسوب خواهد شد . نمیدانم چرا امروز دیدن آدمها و سرو کله ی شان به نظرم خنده آور جلوه میکند . مثل این که بار او ل متوجه شده ام که دیدن سرو کله ی آدمها ، گوشها و بینیهای شان این قدر خنده آور است . یادم میاید وقتی تازه جوان شده بودم ، خیلی دوست داشتم تا خودم را هرچه بیشتر در آینه تماشا کنم . اما این همه عمر چرا متوجه خنده آوری سر و کله ی خودم نشده بودم . آهسته دستم را به بینیم میبرم ، آها من هم مثل دیگران استم ، من هم بینی با دو تا سوراخ دارم ، مثل آدمهای این جا ،مثل گاو ها و گربه ها . بوی برف و زمستان میاید . تالار بسیار گرم نیست . حالا به من چه که چه میگویند . خودشان میریسند و خودشان میبافند و خودشان میپوشند و در اخیر هم جزایی به من تعیین میکنند .

روزی یادم میاید ، در منزل بودم ، دریک بعد از ظهر یک زمستان دلگیر که همه جا را برف سنگینی پوشانده بود . چند لحظه نمیگذشت که اورا مثل دفعه های دیگر با هزار زحمت و خون دل خوردن راهی دیار خواب کرده بودم و برای دقایقی میشد که باردیگر به راحتی نفس بکشم . همان گاه یادم آمد تصمیم داشتم تا در اولین فرصتی که برایم دست میدهد و ساغر در خواب است ، نامه ی به بنفشه بنویسم . پشت میزمینیشینم و قلم و کاغذ میگیرم تا به نوشتن نامه شروع کنم . در دلم نگرانی عمیقی از بیدار شدن زود بهنگام ساغر و شروع شدن گریه ها و بهانه جویهای او سنگینی میکرد و فکر میکردم که نامه تمام نشده ، صدای گریه ی ساغر بلند خواهد شد و باردیگر همه چیز از هم خواهد گسیخت و نامه ناتمام رها خواهد شد .

همان لحظه به یاد زمانه هایی افتادم که کودک شش و هفت ساله یی بیش نبودم ، مانند همین ساغر دخترم . دوسه سالی بزرگتر از او و زمانی که با سایر بچه ها ی همسن و سال ما د ر بهارها و تابستانها ، در کوچه ها به بازیهای کودکانه مشغول میشدیم و خاکبازی و اسپک اسپک بازی میکردیم ، به پاهای ما خار ها فرو میرفتند و بعد دوان دوان نزد مادرها میشافتیم تا با سوزنی خارها را از پاهای ما در آورند .

بعدها مادرم سوزنی را در کلاه من گذاشت تا خودم با استفاده از آن خار خلیده در پایم را خودم بیرون بکشم . چون خار اگر مدت بیشتری میماند ، فرو ترمیرفت و در آوردنش دشوار میشد و کارش به زخم و آبله میکشید . اما آن روز حس میکردم که خارهایی ، دوتا خار زهر دار در قلبم فرو رفته است و از مدتها به این سو از آنها درد میکشم و رنج میبرم و از مدتها به این سو این خارهای فرو رفته در قلبم به زخمهای عمیق و دردناکی مبدل شده اند . دلم میشد ا زمادرم بپرسم که وقتی خاری به قلب فرو کردند ، چگونه آن را باید بیرون کشید ؟ اما بعد این همه سالها که گذشتند ، نه مادرم بود و نه خانه و کاشانه خودما و من مانده بودم با این درد جانکاه خارهای فرو رفته در قلبم و هیچ راه و چاره ی برای نجات از آن را نداشتم و حس میکردم باگذشت زمان ، زهر این درد کشنده در تمام بدنم منتشر میشود و مرا اندک اندک از پا میاندازد. یادم میامد وقتهایی که در کف پایم آبله ی از اثر زخم خاری پدیدار میشد، مادرم با سوزنی آبله را میکفاند و از آن مایع زرد رنگی بیرون میشد . همان صحنه ها یادم میایند و خیال میکنم زنده گی من هم مانند آبله یی روزی میکفد و مایع زهری زرد رنگی حاصل همه ی زنده گیم خواهد بود .

اصلن این خارها ، از همان نگاههای با مهر و عاشقانه یی پیدا شدند که نخست مرا مانند شراب کهنه از خودم بیخود میکردند و مرا به دنیاهای ناشناخته و شیرین احساس و دلباخته گی میبردند . نگاه های همان دختر زیبا چشمی که با دیدنش هر چه عقل و هوش در سر داشتم ، از سرم کوچیدند . هوش و حواسم را باختم و هردو شدیم عقل باخته گان و مانند قمار بازان پاک باخته ، لچ و لق . وابسته به هم که دمی دوری از هم را جهنم خدا میدیدیم و بیقرار و بیتاب . همین او بود که بعد از سالها روزی مرا پست فطرت و بی وجدان خواند و مرا تنها گذاشت با یک کودک دوساله و رفت و غیبش زد و این کلمه های زشت مانند دوتا خار زهر ناک در قلبم فرو رفتند و ماندند و صفحه ی سیاه زنده گی مرا در غربت آغاز کردند .

من از گناهی که مرتکب شده بودم ، چیزی نمیدانستم . همان دمی که او مرا ترک میکرد ، اصلن نفهمیدم که او چرا چنین بیرحمانه به همه چیز پشت پا زد و پس از آنهمه دلباخته گیها و زنده گی مشترک با محبت و عشق ، ناگهان این گونه از کوره در رفت و برسرم با دو پتک گران کوبید و خارها ی زهرناکش را در قلبم فرو کرد و رفت . حتی مجال نداد که ازوی همان لحظه میپرسیدیم که چرا ؟

صدایی را میشنوم :

ـ .... تصدیقهای داکترها میر سانند که متهم کاملن سالم بوده و خودش را عمدی به در دیوانه گی میزده .... این کار او جرم او را بیشتر سنگین میکند ....

سوی تالار نگاه میکنم . آدمها ، کله ها ، بینیها ، گوشها ، چهره های جدی و مختلف .... صدا خاموش میشود و بعد صدای بیلی را میشنوم که گویا کسی در کنار من با بیل زمین سخت را میکند . از این صدا تکان میخورم به دو طرفم نگاه میکنم ، پاسبانها هم به من نگاه میکنند . آماده باش ، منتظر حرکتی از من و حمله از آنها .... صدای بیل و کندن خاک و زمین همچنان ادامه مییابد . سرم میچرخد . این صدا را هر بار که میشنوم ، تکان میخورم و حس میکنم مرا چیزی میشود ، مثل حالت دیوانه شدن . صدای کندن گور یادم میاید ، صدای خاک ریختن دریک گور ... روزهای جنگ یادم میایند . بنفشه ، یادت میاید ؟ من این صدارا یک عمر شنیده ام ، یک عمر .

برف میبارید و او درته برف ایستاده بود و به شاخه های درختهانگاه میکرد . یک گهواره ی تاشقرغانی رنگین در کنج حویلی زیر برف مانده بود . هر بار که این گهواره را میدیدم ، دلم یک رنگ دیگر میشد . گهواره ی من بود ، گهواره ی کودکیهایم ... با دیدن او دلم پر میزد ، خیال میکردم که خوب است این گهواره است ، شکر که است . برایم یک دل پری بود ، دل پری برای برگشتن به آرامش . خیال میکردم اگر یک روز از همه چیز خسته و بیزار شدم ، میتوانم به دنیای نهفته ی این گهواره برگردم و دوباره به آسایش برسم . این گهواره سالها در همان خانه ی قدیمی پدری ما بود و همان جا ماند . همیشه خیال میکردم ، این گهواره همان جا سالم و صحت است و اگر یک روز برگردم ، اورا دوباره خواهم یافت . بنفشه یادت است که به تو هم گفته بودم ، میگویم :

ـ بنفشه یادت میاید ؟ من کراچی دستی را میراندم ، میدواندم ، تو سر کراچی ، زیر کمپل و بوجی ، در ته برف دیده نمیشدی . آسمان یخزده صدای فیر گلوله هارا میبلعیدتا انعکاس بیشتر نکنند و همسایه ها نشنوند . خانه و کاشانه ماندند . ترا گرفتم و چند تاکتاب و چند تا نان خشک و سخت ، میگریختیم . هر چه بادا باد . راهی دیگری نبود . جاده ها برفی ویخک و نقش و نگارهایی از خون روی برفها ، وقتی راکتی از بالای سرما میگذشت ، سگهای ولگرد پوز شان را سوی آسمان میکردند و میدویدند وقوله سرمیدادند . جسد هارا دیگر نمیشد دید . در زیر برف پنهان شده بودند . صدای چرخهای کراچی دستی در فضای یخزده ی برفی انعکاس مرده ی داشت . ما میگریختیم ، از جنگ ، سوی امن .... جنگجویان ریش بلندی سر باغ بالا مار ا توقف دادند :

ـ چه کاره استی ؟

گفتم :

ـ هیچ ، هیچ کاره .

یکی دیگر از آنها که به من نگاه میکرد ، گفت :

ـ بانیشان که بروند ، از همانهاست ، از ریش کلها ...

اما این یکی نگذاشت که برویم ، پرسید :

ـ این کیست ؟

گفتم :

ـ مادرم ، پیچه سفید مادرم .

بعد پرسید :

ـ نان دارین؟

چند تا نان خشک و سخت که در دستمالی بسته بودم و باخود میبرد م را با عجله به او دادم و بعد اجازه داد تا برویم . صدای فیر گلوله ی تانک همه جارا تکان داد . تو در ته لحاف برف ، پیوسته به من بد و بیراه میگفتی و مرا سر زنش میکردی :

ـ صدبار گفتم ، برویم . آقای داکتر چشم قبول نکردند و عقیده داشتند که به زودی آرامش برمیگردد و صد با رگفتم که از این ملک دل بکن ، این جا یا باید کشت و یا باید کشته شد ، همین . حالا ببین جناب داکتر ... کوزه را بگیر ، حوض را پر کن . آقای داکتر چشم منتظر بودند که فرشته های آزادی میایند و تو به گردن آنها و آنها به گردن تو گل میاندازند . گفتم بیا که برویم ازآزادی مازادی خبری نیست ، این جا میدان فتبال است ... از ریش کلها چه دیدیم که از ریشدارها ببینیم ....

بعد مثل دیوانه ها انگار هذیان میگفتی ، در ته کمپلها و بوجیها تمسخر کنان آواز میخواندی ... زغم کسی هلاکم ، او زمن خبر ندارد.... و من میگفتم که صدایت را بلند نکن ، خدای من .

آن روز میخواستم نامه ی به وی بنویسم . اما نمیدانستم از کجا شروع کنم . خسته و بیحوصله بودم و عصبانی . دلم پراز عقده بود و نمیدانستم سرکی خالیش کنم . به هرچیزی که نگاه میکردم ، بدم میامد و نمیخواستم نگاه هایم دقایق بیشتر روی اشیا بمانند و من درباره ی آنها فکرهایی بکنم . به بیرون که نگاه میکردم ، بر ف بود و به یاد گهواره ی چوبی رنگین تاشقرغانی که همیشه درکنج حویلی قدیمی ما قرارد داشت ، میافتادم . دلم میشد یکه راست بروم به سراغ همان گهواره . خیال میکردم تنها با رسیدن به دنیای نهفته ی همان گهواره میتوانم حس آرامش کنم و از این همه درد و عذاب نجات یابم . درکنار اینها احساس میکردم که کارمهمی داشتم که باید در آن فرصت انجام میدادم ، فرصتی که به ندرت برایم میسر میشد . اما نمیدانستم چه تصمیمی داشتم و نمیدانستم با این حال درهم و برهم خودم چگونه کنار بیایم و دردی را که ازدرون مرا به تدریج آب میکرد ، فراموش کنم .

من کاری جز نگهداری کودکم نداشتم . دو سال میشد که کارم طفل داری بود . آنهم با کودکی طرف بودم که در لجاجت و بهانه جویی و در فغان و گریه ید طولا داشت و استعداد بی نظیر خدادادی . وقتی زنم مارا ترک کرد ، چهارسالش هم نشده بود و من در این دو سال و چند ماه چه شبها وروزهای سختی را گذشتاندم . هیچ باورم نمیشد که چنین یک اتفاقی بیافتد و مادری چنان سنگدل شود تا کودک چهارساله اش را ترک کند و برود . حالا خاک بر سرمن که چه بودم و چه استم . چگونه توانست مرتکب همچو کاری شود؟و بگذارد تا کودکش شب و روز ، تا نیمه های شب مادرش را صدا کند و دادبزند و زار زار بگرید . اینها یک سو بمانند . ستمگری دیگرش این بود که گاه گاهی تیلفون میکرد و حال مارا میپرسید و با ساغرهم صحبتی میکرد و همیشه وعده میداد که به زودی نزد ما برمیگردد . البته این را به من نمیگفت . به ساغر میگفت و اورامیفریبید . شاید از شکوه کردنهای من واز عذرخواهی های من حظ میبرد و به خودش میبالید که مرا چگونه توانسته است به این حال و روز سیاه بیاندازد . هر بار زاری میکردم و از وی میخواستم تا نشانیی یا شماره ی تیلفونی به من بدهد تا ما به سراغش برویم و لاقل ساغررا نزدش ببرم تا کمی آرام بگیرد . اما او زیر بار گپهای من نمیرفت و میگفت که کور شوم و از این هم بدتر ... کینه یی دیده بودم ، اما مانند او شتر کینه نه .

آن روز قلم را گرفتم تا به نوشتن بیاغازم . حیران شدم چه خطابش کنم . دلم نمیشد از کلمه های محبت آمیز استفاده کنم . دیگر این گونه کلمه ها برایم بی معنی شده بودند . خیلی در این دوسال و چندی جورم داده بود . خوب ، اگر مرا ترک میکرد ، به جنهم . چاره ی نداشتم ، میرفتم پی کارم . گاهی به حدی برآشفته میشدم که اگر دستم میرسید ، به یقین گلویش را تا حدی میفشردم تا آن دو چشم سیاه و جادوییش از حدقه های شان بیرون شوند . به خیالم میامد که دلباختن و این گپها همه بی معنی بوده اند و او مانند یک جادوگر مرا فریب داده است و با این فریب دادن خواسته است به رویاهایش که آمدن به اروپا بوده ، برسد . همان روزی که از هوا پیماپیاده شدیم و هنوز از فرودگاه بیرون نشده بودیم که مقابلم ایستاد و دخترم را به من داد و گفت :

ـ این دخترت و این هم بکست ، من رفتم . اما پیش از رفتن میخواهم دو کلمه را برایت بگویم که باید سالهاقبل ، یا همان هفته ی اول بعداز عروسی ما میگفتم که نشد . بسیار پست فطرت و بی وجدان بودی تو ، من نفهمیده بودم . خدایارت و زنده گی خوش اروپایی داشته باشی . اما یادت نرود که ازمن باید خوش باشی که ترا تا به این جا کشاندم و آوردم . ورنه جناب حالا خدا میداند در کجا زیر یک من خاک و خاکستر خفته بودند .

همان لحظه باور نکردم و خیال کردم بنفشه شوخی میکند . اما نه شوخی نبود و چنان رفت که نگاهی هم به عقبش نیافگند . دخترک در بغلم میگریست و اورا صدا میزد :

ـ ماه ، ماه !

من دنبالش دویدم ، صدا زدم تا بیایستد ، برگردد . اما صدایم را نشنیده گرفت و در یک پلک زدن درمیان ازدحام مسافران غیب شد .

دوسال گذشته است ، اما چنان خسته و بیحالم و بی دست و بی پا شده ام که گویی این دوسال مانند بیست سال از سرم گذشته است و من همه یی این مدت را شکنجه کشیده ام و زارزار گریسته ام . چندین بار همسایه ها از من شکایت کردند که گویا من ساغر را لت و کوب میکنم . گاهی هم میشد از شدت بهانه جویی ها و گریه هایش چنان به ستوه میرسیدم که دلم میشد بزنمش . اما لاهول میگفتم ودلم به او میسوخت . او تقصیری نداشت و هرچه میکشیدم ازدست مادرش بود . گاهی واقع میشد که من از فرط خسته گی خوابم میبرد و وقتی از خواب میپریدم ، میدیدم که طفلک هم از شدت خسته گی ، درگوشه ی افتاده است و خوابش برده است .

در آن لحظه که نمیدانستم چه بنویسم و به این چیزها فکر میکردم ، صدایی شنیدم . مثل این که کسی در صحن با غچه حویلی با بیل زمین را میکند . این صدا گاه گاهی شنیده میشد . بعضی شبها با شنیدن این صدا یک قد از خواب میپریدم . این صدای بیل و کندن زمین برایم کابوس ترسناکی شده بود که گاه گاهی به سراغم میامد و بعد صحنه های جنگ و راکتها و تانکها و جیت های جنگی به نظرم نمودار میشدند و بعد هم کندن قبر ، ریختن خاک سر قبر ... تابوت های بیشمار ، سوختن خانه ها و گریه و شیون زنها و کودکان ... یک عمر آهنگ شب و روز من و دیگران همین آهنگ بیل و کند ن زمین شده بود .

در باغچه کسی نبود ، همه جا برف بود و برف میبارید . به یاد تو افتادم ، بنفشه ... زمانی میگفتی که خیلی برف را دوست داری . برف پاک است و همه چیز را تازه میسازد . اما دیدی که آخر کار چه برسرم آوردی .

همان طور که به برفهای باغچه خیره شده بودم ، ناگهان دیدم در کنجی در ته برفها گهواره چوبی رنگین تاشقرغانی من قرار دارد . دلم از شادی پر زد . بیهوده یک بار دلم خوش شد و خیال کردم من و او ، من و آرامش بسیار ازهم فاصله نداریم و هروقت خواسته باشم میتوانم سوی گهواره بروم و به دنیای نهفته و پراز آسایش آن پناه ببرم و بگویم مرا تیر از این همه درد و غم و سرگردانی .

سخنرانیها ی دادگاه ادامه دارد . ریس دادگاه با چکش بر میز میکوبد و میگوید :

ـ لطفن نظم دادگاه را رعایت کنید ...

خنده ام میگیرد ، از این کار او که چکش را برمیز میکوبد، خنده ام میگیرد . دلم میخواهد بلند و قهقهه کنان بخندم. اما میترسم . از سنگین شدن جرمم میترسم . نمیدانم چه جرمی را مرتکب شده ام . اما حتمی جرمی را مرتکب شده ام که مرا محاکمه میکنند. ترسی در دلم ندارم ، انگار راه فرارم مشخص است . خیال میکنم به زودی از این دنیای پردرد و رنج نجات مییابم و به آغوش همان گهواره پناه میبرم . به آدمهای دادگاه که نگاه میکنم ، دلم به آنها میسوزد . آنها خبر ندارند که در دل من چه میگذرد و من چه تصمیمی دارم و چگونه تمام تلاشهای آنهارا برای مجازات خودم نقش بر آب میکنم . دلم به آنها میسوزد از این که از گهواره ی من خبر ندارند . بنفشه ، میدانی ؟ برای همه چیز بهانه گیری میکرد . در خوردن ، نوشیدن ، د ر لباس ، با سامانهای بازی ، رفتن به کودکستان ، دست و روی شستن ، این که هر بار گیلاس شیرش را قصدی روی فرش اتاق میریخت ، دیگر عادی شده بود . مانند یک موجود ناسالم و جنونزده میرفت ، سی دی پلیر را روشن میکرد و چنان صدایش را بلند میساخت که ده فرسنگ آدمهای دور از ما هم میتوانستند بشنوند . بارها از همسایه ها بابت این کار او اخطار شنیده بودم .

دلم شد نامه را با این الفاظ آغاز کنم :

ظالمترین زنی ، مادری که من دیدم ....

اما همان لحظه که اینهارا نوشتم ، از نوشتن بازماندم . به فکر فرو رفتم . نمیدانستم چرا تصمیم گرفته بودم که برای او نامه بنویسم . اصلن آدرسی از او نداشتم تا نامه را برایش میفرستادم . از دوستان و آشنایانی که در این ملکها میشناختم ، بارها کمک خواسته بودم . هیچ کس نمیتوانست به من کمک کند . همه میگفتند :

ـ این جا اروپا ست ، پیدا کردنش کار آسانی نیست .

از اروپا و زنده گی در این جا بدم آمده بود . تقاضای پناهنده گیم رد شده بود ، از بس در این مدت سوال و جواب میشدم ، خسته شده بودم . چرا فرار کردید ؟ چطور آمدید ؟ زنت چرا در میدان هوایی گم شد ؟ قاچاقبرانی که شمارا آین جا آوردند ، کیها بودند از کدام ملک ؟ و صدها سوال دیگر .... از بس این سوالها تکرار شده بودند ، دیگر هراسی نداشتم و همه ی جوابها برایم حفظ شده بودند و فکر میکردم اشتباه بزرگی را مرتکب شده ایم . دارو ندار وخانه ی پدری را فروختیم، به قاچاقبر دادیم تا مارا به این سرزمین ، به بهشت خیالی ما برساند که رساند و حالا هر روز محاکمه میشدم که چرا فرار کردم و چطور آمدم و چرا های دیگر ؟ وقتی به پولیس و مراجع مربوط گفتم که زنم در فرودگاه ناگهان گم شد ، تمام مشخصات و حتی عکسی از اورا از من گرفتند ، اما نتیجه اش هیچ بود . چنان به نظر میرسید که او از این کشوری که ما بودیم ، به کدام کشور دیگر رفته است . وقتی تیلفون هم میکرد ، معلوم نمیشد از کجاست . به نظر میرسید که او بیشتر از تیلفونهای غرفه های سرسرکها استفاده میکند تا رد پایش را من نیابم . وقتی پرسیدم شماره ی خانه ی مرا از کجا یافته است ، گفت از کتاب رهنمایی تیلفون د رانترنت . بعدها فکر کردم که یافتنش فایده هم ندارد . وقتی او نمیخواست با من زنده گی کند ، من چه کاری میتوانستم بکنم ، هیچ . اما شاید به خاطراین تصمیم گرفته بودم تا به او نامه بنویسم که بعداز مرگ من بخواند و بداند که چه از سر من گذشته است . احساس میکردم که دیگر نمیتوانم این زنده گی بی سرو پای را ادامه بدهم . مرگ هیچگاه پس از مشوره به سراغ آدم نمیاید . دلم میشد نامه را بنویسم و دلم را خالی کنم تا بعداز نبودن من بخواند و بداند که در این دوسال و چند ماه ، اصلن در این بیست سال و چند ماه من چیها کشیده ام و او در حق من و این کودک معصوم چه ستم بزرگی را روا داشته است .

همیشه ازخودم میپرسیدم که گناه من چه بوده ؟بار ها با عصبانیت جیغ زده ام و به او گفته ام که تو به خاطر هوسهایت مارا این جا کشاندی و رهایی ما کردی . همه کارهای تو فریب و تزویر بوده . میگفتم اگر قصد ترک کردن مرا داشتی ، لااقل این کودک معصوم را به دنیا نمیاوردی و اورا به این حال و روز نمیانداختی . اما او به این گپها میخندید و میگفت :

ـ برو گمشو ، من هر طوری که دلم بخواهد زنده گی میکنم . برای تو هم ازاین بدتر ش را آرزو میکنم .

خوب ، من هم در مورد گناهایم و اشتباه هایم میاندیشیدم و هربار که به آنها به شکلی اشاره میکردم تا عذرخواهی مرا بپذیرد ، طفره میرفت و گوشش را به کری میانداخت و نا شنیده میگرفت . از خودش هم چیزی نمیگفت . نمیدانستم با کسی ازدواج کرده است و یا هنوز تنها ست . چه میکند و چه نمیکند . در کجاست و در چه حال ؟ شاید با این کارهای مبهمش میخواست مرا بیشتر عذاب دهد و از این کارش حظ ببرد . من همواره به خودم نفرین میگفتم که چرا رخ دیگر و پنهانی اورا نشناختم و فریب زیباییهای ظاهریش را خوردم و شیفته ی احساس و روح شاعرانه اش شدم. فکر میکردم که همان زمان که نگاه هایش سوی من تابیدند ، چشمهایم کور شدند و او بود که با نگاههای گرمش مرا از خو دم بیخود کرده بود .

آن لحظه کاغذ را مچاله کردم و دور انداختم . دخترم که روی کوچ خوابیده بود ، بیدار شده بود . بعداز آن که چشمهایش را مالید ، خواب آلود و خسته سوی من نگاه کردو بعد مشغول بازی با گدیش شد . دلم باز به تک و پوک افتاده بود و میلرزید . چیزی نگفتم و بهتر دیدم تا اورا به حال خودش بگذارم . اما دلم طاقت نکرد و آهسته پرسیدم :

ـ بیدار شدی ساغرک من ؟

صدایم را ناشنیده گرفت و به آرامی گیسوان گدیش را نوازش داد . بعد ، بلند شد یکه راست رفت سوی میزی که سی دی پلیر رویش قرارداشت . به خودم گفتم که بگذارم به حالش . خوش بودم که با سی دی پلیر مشغول میشود . اما میترسیدم که بازهم صدای آن را آن قدر بلند کند تا همسایه ها برسرم بریزند . نمیدانستم ، وقتی صدارا بلند میکرد و در و دروازه هارا به لرزه میاورد ، چرا خوش میشد و آرام ؟ به من میدید ، به چهره ی عصبانی و ترس خورده ی من میدید که کاری از دستم ساخته نیست و شکسته خورده و عاصی سویش میبینم . شاید این حالت من برای او تماشایی بود . شاید او هم ناخود آگاه از اذیت کردن من خوشحال میشد و لذت میبرد ، دختر همان مادر است دیگه ! شاید ذهن ناخودآگاه او میدانست که من مقصر اصلی استم و من اورا ار مادرش جدا کرده ام . هر بار همین که من صدارا خاموش میکردم و یا کم ، داد میزد و پاهایش را بر زمین میکوبید و به کارهایی دست میزد که همه قصدی و خطرناک بودند . هرچه به دستش میرسید ، برمیداشت ، پرت میکرد و میزد .

دیدم با تکمه ها وچراغهای رنگین سی دی پلیر بازی میکند . خوش شدم که با چیزی مصروف شده است . اما دلم نا آرام بود . از مدتی به این سو نمیدانستم چطور او توانسته بود درمیان همه ی سی دیها یک سی دی را نشانی کند . من این سی دی را بارها پنهان کرد ه بودم ، اما وقتی همه ی سی دیهارا میدید و آن سی دی مورد پسند خودش را نمییافت ، فریاد میزد:

ـ کجاست ؟

و تاکه برایش نمیدادم ، آرام نمیگرفت . هر بارمیرفت ، همین سی دی را میان دستگاه میگذاشت و همان آهنگ قدیمی که حالا دوباره سر زبانها افتاده بود ، شروع میشد که میگفت :

ـ زغم کسی هلاکم ....

اگر یادت باشد بنفشه تو نیز زمانی سر این آهنگ جان میدادی . اتفاقی این آهنگ ، آهنگ اولی سی دی بود . وقتی این آهنگ شروع میشد ، او صدارا تا آخرین درجه بلند میکرد و بعد خنده کنان سوی من میدید . تنها من در همین لحظه ها خنده را روی لبها و چهره اش میدیدم و بعد درگیری همیشه گی بین من و او آغاز مییافت . باز دویدم تا صدا را کم کنم ، جیغ زد . مجسمه شیشه ی پرنده گکی را که در الماری بود ، برداشت و زد به میز شیشه یی و همه جا پراز شیشه ریزه شد و گریه کنان سوی سی دی پلیر رفت . دیگر مقاومت نکردم . گذاشتم هرچه میکند ، بکند . همیشه همین طور بود . دمی بعد ، من از مقاومت دست میکشیدم و گویا شکست میخوردم و او پیروز میشد . رفتم سوی یخچال دوسه گیلاس شراب پیهم سرکشیدم . صدا ی سی دی چنان بلندبود که اشیای اتاق به رقص آمده بودند و همه چیز میلرزید .آوازخوانها میخواندند :

ـ زغم کسی هلاکم ... او زمن خبر ندارد ....

در همین اثنا زنگ در به صدا درآمد . در را گشودم . دو پولیس با یک خانم که لباس ملکی داشت ، پشت در ایستاده بودند . یکی از پولیسها نام مرا گرفت . من گفتم :

ـ من ، خودم استم .

و بعد گفت :

ـ شما بازداشت ا ستید ؟

و به دستهایم دستبند زدند . همان بود که سرم چرخید . در گوشهایم صدای موزیک گاهی بلند و گاهی چنان ضعیف میامد که انگار صدا از میان چاهی شنیده میشد . حس کردم که از حال میروم . حتمی آنها از بازو هایم گرفتند تا به زمین نخورم .

باز هم احساس میکنم سرم میچرخد ، مانند همان لحظه . همان آهنگ در گوشهایم طنین افگنده است و در لابلای این آهنگ صدای کودکی را میشنوم که داد میزد و میگفت :

ـ مره پیش ماه ببر ، مره پیش ماه ببر !

گویا این صدا را با آن آهنگ میکس کرده باشند . صدای چکش قاضی که میز را میکوبد ، بلندمیشود و بعد هم قاضی میگوید :

ـ نظم دادگاه را اخلال نکنید ... ادامه بدهید ، اعتراض وارد نیست . وکیل مدافع بعد میتواند صحبت کند ...

آها ، بنفشه هم درمیان حاضران در دادگاه نشسته است . چشمهایم روشن میشوند . بعد از دوسال و چند ماه بازهم اورا میبینم . با خوشحالی صدا میزنم :

ـ بنفشه بنفشه ، برگشتی آخر ؟

دو نگهبان از بازو هایم میگیرند و اخطار قاضی را میشنوم ... آقا ی متهم ، لطفن نظم جلسه ی دادگاه را رعایت کنید ...

سرم میچرخد بنفشه ، چشمهایم تاریک میشوند . دلم میخواهد من هم از تو شکایت کنم . دلم پر است . من هم علیه تو چیزهایی بگویم . آقای قاضی ، اجازه بدهید ، اعتراض دارم . این خانم بنفشه ، یک زن بیمار و عقده ی است . ببینید که در این دو سال و چند ماه ، نه اصلن بهتر است بگویم در این بیست سال و چند ماه متواتر در پی آزار و اذیت من وکودکم بوده است . نه رهایی ما کرده است و نه برگشته است کنار ما . اگر قصد ترک کردن مارا داشت ، میرفت پی کارش . اما ببینید آقای قاضی ، نه رفته است و نه مانده است . او ا زآزاردادن من ، نه اصلن بهتر است بگویم از آزار دادن مردها لذت میبرد و برای این کار مرا برگزیده است و همیشه مرا مانند موم در دست داشته است و هر چه خواسته است ، از من ساخته است . ا ین عقده های او برمیگردد به دوران کودکیهای او ، آقای قاضی ، وقتی در کودکی او متوجه میشود که او دختر است و درمییابد در خانواده تفاوتی بین او و برادرش قایل استند ، این عقده شروع میکند به رشدکردن . در همان پنج و شش ساله گی وقتی متوجه این تفاوت میشود ، از مادرش میپرسد :

ـ ماه ، نمیشد مرا هم پسر میساختی .

مادرش گفته بود :

ـ به اختیار من نبود ، این کار کار خداست .

و او از همان دم برآشفته گیش نسبت به خدا هم شروع میشود . همیشه ا زمادر میشنود . نه ، تو نمیتوانی ، او میتواند ، او یک پسر است و تو یک دختر . این تفاوت برای او قابل قبول و تحمل نیست . در هر جا و در هر مورد این نتوانستن برایش بازگو میشود . از همان پنج ساله گی برادر تحکم را بروی تحمیل میکند . همه اش همین یک جمله است :

ـ تو دختر استی ، دختر .

بعدها نگاه های پدر، دیکتاتوریهای برادر، قید و قیودات ، سخنان مادر ، ایراد گیریها درلباس پوشیدن ، در برخاستن و نشستن ، در خندیدن و نخندیدن ، د ر صحبت کردن و غذا خوردن ، بلند خنده نکن ، برای یک دختر خوب نیست . از کلکین به بیرون نگاه نکن و بعد هم نگاه های مردم درکوچه و بازار ، مردها ، زنها ... راست برو ، راست بیا . پشت سرت را نگاه مکن . سوی بچه ها نگاه مکن . چادرت را از سرت دور مکن . لباسهای رنگه مپوش . فکرت فقط سر درسهایت باشد . یادت نرود که تو یک دختر استی ، یک دختر . آرایش مکن . این مکن ، آن مکن . اما میبیند که برادرش هرچه میخواهد میکند . اما برای او اجازه نیست . حتی یاد گرفتن بایسکل برایش اجازه نیست .حتی اجازه ندارد بیشتر پشت آینه باشد . اگر اورا پشت آینه میدیدند ، میگفتند :

ـ چه گپ شده که این قدر خودت را در آینه نگاه میکنی ؟

و هزارهای دیگر که در درون او به عقده مبدل میشوند و بعد هم ازدواج ، شوهر هم یک دیکتاتوردیگری است که از راه میرسد . حالا او این همه عقده هارا سر من خالی میکند ، از من انتقام میگیرد ، انتقام همه را ... او باید محاکمه شود ، باید آقای قاضی ، به این روی سکه هم نگاه کنید .

اما بنفشه ، من اینهارا نمیگویم . خودم هم به این سخنانم در مورد تو باور ندارم . از این سخنان ، از خودم ، از این دل چرکیم بدم میاید . ا زخودم بدم میاید . من چقدر ظالم استم خدایا ؟میخواهم به خودم بگویم که این افکار اصلن به ذهن من خطور نکرده اند . نه ، نیستند . نمیخواهم این گونه باشد . میخواهم این گونه نباشد . نه ، او احساس او نسبت به من این گونه نیست و نبوده است . مرا دوست داشته است ، همیشه دوست داشته است و دوست میدارد. نمیخواستم با آن گونه تصورهای سیاه ، احساساتم مکدر شوند و این شیشه ی بلورین رویایی احساساتم خدشه دار شود . نه ، آقای قاضی ، او بیگناه است . من گنهکارم ، مرا محاکمه کنید . من گنهکارم که این افکار نادرست را نسبت به او د رذهنم راه میدهم . نه ، اصلن اگر همه چیز همان گونه هم باشد ، نمیخواهم بپذیرم . از این افکار سیاه میگریزم و میخواهم باورهایم ، رویاهای دوست داشتنیم باقی بمانند .

هیاهوی تالار مرا دوباره به تالار میکشاند . هنوز سخنرانی میکنند ... یکی صحبت میکند و دیگران با قیافه های جدی گوش فراداده اند . میکوشم به یاد بیاورم که بعد چه شد ؟ همان روز که پولیسها مراگرفتند و من ا زحال رفتم ، دیگر چیزی به یاد ندارم . تنها زمانی را به یاد دارم که خودم را دریک محکمه یافتم . همین جا ، سعی میکنم تا چیزهایی در مورد خودم و اتفاقات بعد به یاد بیاورم . اما چیز مهمی حصول نمیشود . حالت سکر و بیحالی ترکم نکرده است . خوشم میاید به موزیک و شعرهایش گوش دهم و فکر کنم که درون گوشهایم ادامه دارد و به گریه ها و صدای دخترکی بیاندیشم که با این آهنگ در آمیخته است . در یک لحظه ی کوتاه به آنهایی که این ابتکار را انجام داده اند و این آهنگ را با صدای کودکی میکس کرده اند ، آفرین میگویم . خوشم میاید به همین آهنگ گوش دهم . ناگهان باز صدای بیل میشنوم ، صدای بیل و کند ن زمین . به عقبم نگاه میکنم ، میبینم کسی نیست و از بیل و خاک هم خبری نیست . نگهبانان از این حرکتم وارخطا میشوند . بعد شروع میکنم به زمزمه کردن همین آهنگ . من شروع نمیکنم ، زبان و دهانم خودشان شروع میکنند :

ـ زغم کسی هلاکم ...

یکی از نگهبانان به من میفهماند تاخاموش باشم و سوی تالار و جریان جلسه دادگاه و آدمهایی که آن جا استند ، نگاه کنم . نگاه که میکنم ، همه جاراپراز برف مییابم . آدمهای برف آلود ، یخزده روی چوکیها نشسته اند . در یک لحظه میبینم که همه ی تالار یخزده است . آدمها مثل مجسمه ها مانده اند ، یخزده اند . زیر برف گور . دادگاهی یخزده . بنفشه ، عنوان خوبی میشود برای داستانی که بنویسی . مشکل تو همیشه همین بود ، مینوشتی ، اما د رانتخاب نام داستان درمیماندی . این عنوان خوبی برای داستانی میشود . یادداشت کن . کارت میاید روزی ، دادگاه یخزده . نگاه کن درکنج دادگاه همان گهواره ی چوبی رنگین تاشقرغانی ما هنوز است ، زیر برف ، رنگهایش نمودار است . زرد ، سرخ اناری ، آبی و زمردی ، باز حس میکنم که کسی در پشت سرم ، گور میکند . به عقب نگاه میکنم . بازهم چیزی نیست . نگهبان باز به من اشاره میکند تا سوی دادگاه نگاه کنم . دلم میشود به او بگویم که برای من مهم نیست ، وقتی دادگاه تمام میشود ، من میروم به سراغ همان گهواره ام . میدانم که دراین اواخر من دچار نوعی بیماری شده ام که بخشهایی ا ززنده گی روزمره ام را از یاد میبرم و بخشهایی هم به یادم میمانند و میدانم که گاهی میتوانم بخشهای فراموش شده ی زنده گیم را نیز به یاد بیاورم و بخشهایی را هم اصلن به یاد نیاورم .

نگاهم سوی تالار و آدمهایش میرود . ناگهان جرقه ی در ذهنم میدرخشد و به صورت عجیب و باورنکردنی چیزهای بسیار یادم میایند . اما بلافاصله پیش چشمهایم تاریک میشوند . سرم به دوار افتاده است . به ساغر فکر میکنم ، وقتی پولیسها مرا گرفتار کردند ، او درخانه تنها مانده بود . دوسه بار صدایش میزنم ، ساغر ، ساغر .... دوباره میبینم که به حال استم . همهمه ی دادگاه را میشنوم . ناگهان مثل این که گوشهای کرم دوباره شنوایی شان را یافته باشند ، صدای هممه ی مردم حاضر در دادگاه را واضحتر میشنوم . قاضی با زبا چکشش بر میز میکوبد و از همه میخواهد تا نظم محکمه را رعایت کنند و بعد سوی من میبیند و میگوید:

ـ دختر شما در جای مصوون است ، صحت و سلامت . شما نگران حال او مباشید . بعداز ختم جلسه میتوانید اورا ببینید .

یادم میاید لحظه های پیش بنفشه را درمیان حاضران دیده بودم ، چشمهایم ترا میپالند، میان مردم ، بنفشه . کجا گم شدی باز؟ حس میکنم دوباره دچار حالت غش و بیهوشی استم . سرم میچرخد و همه چیز تالار در تاریکی گم میشوند ، صدا ها هم گم میشوند . دوباره سرحال میایم ، استم ، درجایگاه قبلی ، در جایگاه متهم . سرم سنگین است و میچرخد . حس بیحالی میکنم . گوشهایم خوب نمیشنوند و چشمهایم نیز درست کار نمیکنند . در گوشهایم گاهی صدای همان آهنگ میاید که با گریه و فریاد ساغر من آمیخته شده است . اما این بار با این صدا ها صدای بیل و کندن زمین نیز همراه شده است و گاهی هم صدای غرش جیت های جنگی و صدای انفجار بمها و فیر گلوله ها نیز همراه میشوند . اندک اندک از صحبتهای مستنطق هم چیزهایی میفهم . سعی میکنم حواسم را روی صحبت های او متمرکز سازم و بدانم در مورد چه و کی صحبت میکند . چیزهایی را میهفمم ،چیزهایی را نمی فهمم . مرتب نیست ، همه چیز کنده کنده و از هم گسیخته و درهم و برهم .... این آقا میدانید که چه گناهی را مرتکب .... پس از عروسی با بنفشه که هردو عاشق هم بوده اند ..... زغم کسی هلاکم ... مره پیش ماه ببر .... بعداز یک هفته از عروسی این آقا ..... بی توجه به عروسش ، معشوقه ی قبیلیش را به خانه میاورد ..... میدانید که ؟ .........او زمن خبر ندارد ..... صدای بیل و کندن زمین .... در جوامعی که اینها زنده گی میکردند ، زنها نمیتوانند در همچو مواقع شوهرشان را ترک کنند .... آنهم بعداز یک هفته از عروسی ... کسی به او پناه نمیدهد و همه اورا گنهکار محسوب میکنند .... حتی خانه ی پدر .... کسی دیگر با او ازدواج نمیکند .... دیگر او یک زن بدنام حساب میشود .... جامعه نمیپذیردش ... اما این آقا از این مجبوریت و عجز زنش استفاده ی سو ء میکند .... میداند که از دست او کاری ساخته نیست .... در حضور او به او خیانت میکند ... و این خانم هم پس ازرسیدن به این جا ، به خاطر انتقام از این خیانت بزرگ شوهرش دست به این کار ... میزند .... زغم کسی هلاکم ..... مره پیش ماه ببر ، پیش ماه ....

متوجه میشوم که این گپها بخشی ا زداستان زنده گی من استند . قاضی سوی من میبیند و میپرسد :

ـ متهم چیزی برای گفتن دارد ؟

منظورش من استم . با عجله صدا میزنم :

ـ اتهام وارد است ، درست است . اما زنم ، بنفشه کجاست ؟ همین جا بود پیشتر .

و سوی حاضران نگاه میکنم . صدای خنده هارا میشنوم . باردیگر آهنگ ، همان آهنگ با صدای گریه های دخترکم و ناله های او با هم درمیامیزند . صدای قاضی ، صدای بیل ، صدای چرخهای کراچی دستی روی سرکها ی یخزده ی خون آلود ، صدای راکتها و بمها ، دیگر تالار تاریک است ... حس میکنم نگهبانها از بازوهایم میگیرند تا نیافتم ....

به حال استم . ها ، من کجا استم ؟ چشمهایم را باز میکنم . خودم را در خانه ی خودم مییابم . صدای همان آهنگ به صورت خفیف شنیده میشود . به یاد ساغر میافتم . به دور و پیشم نگاه میکنم . ا زدیدن بنفشه حیرتزده میشوم . ساغر در بغلش به خواب شیرین و نازی فرو رفته است . تو هم سوی من میبینی بنفشه . میپرسد:

ـ خوب هستی ؟ چقدر خوابیدی امروز ؟

حیران میشوم . نمیدانم چه چیزهایی واقع شده اند . میپرسم :

ـ تو ؟ تو آمدی ؟ کی آمدی ؟

میخندد و میگوید :

ـ کجا رفته بودم ؟

و موهای ساغر را نوازش میدهد . دخترکم چنان به خواب فرو رفته است که گویا بیست سال و اندی نخوابیده باشد و اکنون بستر گمشده ، بستر راحت گمشده ی خوابیدنش را یافته است . به یاد گهواره چوبی رنگین تاشقرغانی خودم میافتم که درکنج حویلی ما بود . به سقف نگاه میکنم و میپرسم :

ـ چه فکر میکنی ؟ آیا هنوز هم همان گهواره در کنج حویلی ما خواهد بود ؟

جوابی نمیشنوم . چشمهایم را میبندم تا کمی حواسم را جمع کنم تا چیزهای بیشتری درمورد خودم و زنده گیم به یاد بیاورم . صدای ترا میشنوم بنفشه ، که گفتی : به خاطر ساغر برگشتم ، یادت باشد که دیگر هرگز با احساسات و عواطف هیچ زنی بازی نکنی .

چشمهایم را میگشایم . سویش نگاه میکنم . چشمهایش را بسته است و به دیوار تکیه داده است ، خسته است ، بیخواب ... سوی کلکین نگاه میکنم . در بیرون برف میبارد و پاغنده های برف روی شاخه های درختها مثل شگوفه ها مینمایند . آرامشی را در فضای خانه حس میکنم ، آرامشی است مانند آرامش بعداز طوفان . باز به زنم نگاه میکنم و دردلم به او میگویم :

ـ ظالم .

و خیال میکنم او هم در دلش ، در مقابل این گپ من میگوید:

ـ دیوانه .

خسته و بیخواب استم . چشمهایم را میبندم تا من هم بعداز دوسال و اندی ، دمی به یک خواب آرام بروم . حس میکنم که خارهای زهر ناک فرو رفته در قلبم بیرون کشیده شده اند . حس میکنم میان گهواره ی گمشده ام استم ، مثل کودکی آرام خفته ام و در دورو پیشم برف است و از آسمان هنوز برف میبارد و دستهای کسی است که گهواره را میجنباند .

ناگهان به یادم میاید که او در این دوسال و چندماه کجا بوده است ؟ با کیها بوده است ؟ و چیها کرده است ؟ حس میکنم به جای زخم خارها ، زخم تازه ی دیگری در دلم شرو ع کرده است به رشد کردن . دلم میشود برخیزم ، با خشم و فریاد بپرسم :

ـ کجابودی ، با کیها بودی تو در این دوسال ؟

امامیترسم که مبادا بازهم برود . دلم به دخترکم میسوزد که باز تنها نماند . سوی تو بنفشه نگاه میکنم . نه ، او بدکاره نیست . برای بد کاره گی من او این کارهارا کرد . حالا دلش یخ کرده است و همه چیز تمام شده است . حس میکنم احساسم نسبت به او همان حس سالهای نو آشنایی من با او است . سعی میکنم بد بینی را از خودم دور سازم . خواب به چشمهایم سنگینی میکند . چشمهایم را میبندم ، حالا وقت آن رسیده است تا بعداز سالها من هم ساعاتی دل بیغم بخوابم ، اما باز صدای بیل و صدای کندن زمین بیخ گوشهایم طنین میافگند ....

هالند دسامبر 2011