رسیدن: 08.05.2012 ؛ نشر : 23.05.2012

نوشته و نقاشی پروین پژواک

 

ابر، باران، دریا

 

۹

 

طلوع عشق غروب مرگ است.


*

 

صدف قلب ارزشی ندارد، اگر در آن مروارید عشق ندرخشد.

 

*

 

من هر چه ناپاک باشم، تا سوی تو می آیم پاک می گردم.
من هر چه بد باشم، تا سوی تو می نگرم خوب می شوم.
ای راهی برای رفتن، همیشه رفتن!
ای آیینه یی برای دیدن، همیشه دیدن!


*


هنرمند همواره عاشق است. هنرمند همواره از این عشق درد می کشد.  بیان این درد هنر اوست.
انسان ها عاشق می شوند. اگر به محبوب خویش رسیدند، دردها را از یاد می برند و اگر به وصال نرسیدند، زندگی را بی مفهوم می یابند.
هنرمند چنین نیست. او اگر به محبوبی زمینی دل ببندد و به وی برسد، دردها را از یاد نمی برد و اگر
به وصال نرسد، زندگی را با درد خویش مفهوم می بخشد.


*


خدایا!
حیرتم درین نیست که نمی دانم تو کیستی؟
حیرتم درین است که نمی دانم خود کیستم!


*


بر سیم های افسردهء شب چه کسی دست می کشد؟
قلب آسودهء مرا چه کسی پریشان می سازد؟
صدای زنگ از کدامین معبدی می آید؟
دود عود از کدامین آتشی بر می خیزد؟
چه کسی!؟
چه کسی بر سیم های افسردهء شب دست می کشد؟
چه کسی قلب آسودهء مرا پریشان می سازد؟


*


می گریم.
مثل ابر سرگردان کوچی بر سرتاسر سرزمین خدا می بارم.
لحظاتی بعد چون آفتاب طلوع کند و مرا چون غباری گمنام پراگنده سازد، می دانم گلها قطرات اشک مرا تقدیم دستان گرم آفتاب خواهد کرد.
ولی نمی دانم، آفتاب خواهد دانست این قطرات اشک من است یا آن را شبنم صبحگاهی گلها خواهد پنداشت؟


*


من از تبار سوخته گانم.
می دانم آتشی که تند می سوزاند، زود خاموش می گردد.
تو مثل آتش معبدی کهن با شکوه و آرامی.
می دانم تو تن و جان مرا تا ابد گرم می داری.


*


خاموش و تاریک و متفکرم.
آه از خویش می ترسم.
من آرامش قبل از توفان خویش را می شناسم!


*


ای توله چه خوش می نالی.
ناله های تو چسان با نغمه های خفته قلبم نزدیک است.
ای توله زمانی که نی نواز عشق در من نفس سحرانگیز خویش را بردمد، آیا نغمه های خفته قلبم چنین خوش بر لبانم جاری خواهد شد؟


*


سرد چون بلوری از یخ می لرزیدم.
دستان مرا در دست گرفت، آب گشتم.
در من نگریست، جوشیدم، غبار شدم.
رفت، بغض کردم، ابر گشتم.
برگشت، گریستم، باران شدم.
مرا به نام صدا زد، شتافتم، دریا گشتم.
به او پیوستم، گم شدم، پیدا شدم، نمی دانم کجا گشتم!


*


عشق من به تو مانند عشق ورزیدن به آفتاب است.
تو به دست نمی آیی.
ولی عشق تو مرا پخته، با صفا و پرنور می سازد.

 

*