رسیدن:  28.12.2011 ؛ نشر : 02.01.2012
نوشته و نقاشی از پروین پژوک
 

ابر، باران، دریا

۶

چون درختی بی بهار چون تهی از عشق می گردم، سر به زیر می افگنم و از قامت نارسای خویش بر خویش می لرزم.
ولی هر باز از انفجار آتشفشانی نهفته در اعماق وجودم زمین آرام می لرزد. ریشه هایم گرم می شود. خون داغ در تنم جریان می کند. تبخال های شگوفه بر بلندای شاخسار انگشتانم می شگفد و من قد می کشم و گمان می کنم همین فرداست که آفتاب در میان انگشتان من طلوع کند.
ولی تبخال های شگوفه چه زود پرپر می شود و قامت رسای من هنوز چه نارساست.

*

با صدای آذان بیدار شدم. مرا به نماز فرا می خواند.
خواستم برخیزم اما خواب، تاریکی و سردی مرا مانع شد. بر بسترم باقی ماندم.
تاریکی جانم را فرا گرفت. خواب چتری رنگین بر چشمانم فرود آورد و صدای آذان در گرمای بستر گم شد.

*

آن روز ما با دل های پاک به زیارت رفتیم و دستان ما لحظهء از هم جدا شده به آسمان بلند شدند:
آه ای خدا، ای خدا! بگذار ما هرگز از هم جدا نشویم.
و امروز که من بی او از کنار زیارت می گذشتم، در داخل آن دو دوست جوان را دیدم، با حالتی معصومانه چشمان خود را بسته و دعا می کردند.
اشک از چشمانم بی اختیار چون دریایی جاری شد.

*

از من بهاری ساز.
مرا دگرگون کن دم به دم.
از من ببار. از من بتاب. از من رنگین کمانی ساز. مرا پرستو کن با ابر پروازم بده. مرا برویان. سبزی جاویدانه بخش.
بگذار بشگفم. بگذار بوزم. بگذار بریزم.
مرا چون راز زندگانی جاویدانه ساز.

*

قلم را بر می دارم. می خواهم شعری برایت بسرایم.
ولی لحظه ها در اندیشه می گذرد و ورق کاغذ همچنان سفید باقی می ماند.
چشمانم را می بندم، می خواهم طرحی از خیال ترا تصویر کنم.
ولی رنگ ها همه رنگ می بازد.
لبانم را می گشایم، می خواهم آوازی برایت بخوانم.
ولی تمام تنم می لرزد و مرا به سکوت می خواند.
بر تارها دست می کشم، می خواهم نغمهء برایت بنوازم.
ولی انگشتانم بی حرکت می ماند و نغمه من به گوش نمی رسد.

*

باران ای باران سبز!
تو از نزد معبود من می آیی. تو هدیهء معبود منی.
سراپایم را نوازش ده. چشمانم را سبز گردان و لبانم را سرخ نما.
مرا در آغوش شفاف خود بنواز. مرا پاک کن. شگوفهء سپید نما.
مرا سزاوار خود ساز.

*

ابرهای همواره آبستن اشک چشمان منند و گوش هایم لبریز از نوازش ریزش باران.
باغی شگفته از گل های رنگین لب های منند و جانم از عطر لبخند شان سرشار.
تو به لبخند من اشک پاشیدی، چنانکه باران را به بهار...

*
خداوندا،
گمشدهء آسمانی ام تویی و دانم من با یافتن تو خود را خواهم یافت.
گاه می ترسم گمشدهء زمینی ام نیز تو باشی. گمشده ایکه گاه گمان می برم سوار بر اسپ سفید از بالای صخره ها، یا از خرمن گل با عطر گل، یا از جنگل مردم چون بلوطی سبز روزی به سویم باز خواهد آمد.

*

خداوندا، مگر به من چند دل دادی که چنین توانم به انسان های متفاوت دل ببندم؟
انسان ها با تک صفت های که مرا مجذوب می کند، هر یک تصویری ناقص بر پاره های دلم می گذارد و من ازین پاره تصویرها، تصویر گمشده ام را تکامل می بخشم.

*

ترا خواستم تا همه شعرهایم را به تو بسرایم.
ترا خواستم و تمام شدم. تمام شدم تا بار دیگر آغاز گردم.
آغازی دردآلود، آغازی که پایانی ندارد.

*

شب ها من خوابم ولی گیسوانم دراز می شود.
شاخه ها خوابند ولی برگ ها میان شان می شگفد.
ابرها خوابند ولی باران می بارد.
علف ها خوابند ولی عطری مرموز در فضا می پیچد.
شب ها ما همه خوابیم، تنها تو بیداری.
و چون صبح چشم می گشایم، جان را و جهان را غرق نعمات تو می یابیم.

*
www.hozhaber.ppazhwak.com