رسیدن: 10.06.2012 ؛ نشر : 11.06.2012

 

آ واز گمشده

اینجا تن بشکسته ای خفته به رویای شبم
آواره
یی
گم کرده است آواز خود را بر لبم

آواره ی ناآشنا، بیگانه و نا همصدا
با
من ولی در حرف تا، ویرانه
سازد مشربم

او یک نیستان در گلو، خاموش و گرم گفتگو
آیینه
های
روبرو هم طالب هم مطلبم

خاموشییم گویا از او دل داده گی پیدا از او
این
لحظه ها زیبا
از او من کاتب و او مکتبم

آن آسمان پر نگین در آن طلوع اولین
بنهاد بر پایم جبین
تا واژه وا شد از لبم

میخواندم از دور ها از انتهای شور ها
آن
آشنای سور ها در حلقه های
یاربم

در هستی این این لحظه ها از بندگی تن رها
هم
عاشقی
هم عشق را من مذهبم من مذهبم

با این تن بشکسته ام با دستهای بسته ام
با
عشق تا پیوسته ام خورشید جاری
در شبم

12 جون 2009

***

              حوا


ترس امروز من آیینۀ فردا نشود

در بهشتی که مرا منزل و ماوا نشود

آرزو خاک شود در دل خاکیی حوا
خاک آدم شود و خاکتر از ما نشود

دل حوا به هواداری یک سیب رود
و بخواهد که زمین یکه و تنها نشود

کسی همرنگ حوا نیست که از عشق شود
آنقدر سبز که در باغ خدا جا نشود

حیله مار شود میوهٔ ممنوع شود
حیفش آید که نگه محو تماشا نشود

چشم "آدم "شود و تا به رها راه برد
راحت از یاد برد هیچ شکیبا نشود

دل" آدم" شود و دو لت دلباختگی
گم شدن های از آن دست که پیدا نشود

مرده بود" آدم "خاکی و دلش خشک و تهی
و خدا جفت به او داد که رسوا نشود

گفت این بار امانت به دلت وا بنهم
که زمین از قدم پاک تو میرا نشود

عشق از گوشهٔ گیسوی حوا حادث شد
ذره یی نیست کزین حادثه زیبا نشود

من پر ازسرکشیی مطلق و نافرمانی
ترس امروز من آیینه فردا نشود

12 دسمبر 2008

***

          دل خورشید

 

نم نم یاد تو بر پنجره ها میشکند

اتفاقیست که پیوسته مرا میشکند

تا به آغوش صدای تن یک واژه شدم

شب به آرامش یک واژه ، صدا میشکند

ننشست ماه به دیوانگی دیرینم

صدف روشن ماه ِ شب ما می شکند

به زمینی که فرستاد خدا آدم را

توبجو راز بلندی که چرا میشکند

نفس خستۀ نی زن، دل آواز مرا

دم دم طبل و دف و ضرب ترا میشکند

نتوان در تن یک طنطه بی باک لمید

تبر توطئه بر فرق حوا میشکند

به تماشای نگاه که برآیم که سحر

دل خورشید مرا در ته چا می شکند

23-02-2012

***

 

 

 از بیشه های ترد خیال 

کسی به باغ نگاهم جوانه میکارد

صدای نبض مرا شادمانه میکارد

به دشت خالی ی بی همصدایی اندوه

سکوت می درود تا ترانه میکارد

به برگ زرد قدم های انتظار کبود

نگاه تلخ مرا جاودانه میکارد

نمیرود ز خیالم که خلوت آرایم

برای این دل تنها بهانه میکارد

چگونه شکوه کنم از غیاب پیوستش

که از حضور مدامش نشانه میکارد

فسون دعوت فریاد دور تنهایی

شکسته میشود او تا فسانه میکارد

به گشت عالم " حافظ" نمای دید مرا

نوای چنگ و رباب و چغانه میکارد

میان دفتر " بیدل " به شوق یکه شدن

صمیم آینه ، عشقی یگانه میکارد

به آفتاب کبیر نوای مولانا

سماع نور به دِور زمانه میکارد

کسی که میرسد از بیشه های ترد خیال

بهار بودن خود را به لانه میکارد

30-05-2012

زندفورت

 

***

 

       خاک و آب

میگفت خاک با آب از آرزوی رفتن

از سایه ها رمیدن تا چارسوی رفتن

با صخره ها شکستن در موج ها نشستن

از خویشتن گسستن با های و هوی رفتن

از روی سنگ و دره  همرقص باد و ذره

از خویشتن گذشتن در جستجوی رفتن

در خود تنیده دایم خود را ندیده دایم

از خود رمیده دایم در گفتگوی رفتن

میگفت آب با خاک ای تو نشانه ی پاک

پایان منزلی تو پایان سوی رفتن

در رفتن همیشه تاتو  رسم به ریشه

تا سبز برگ و بیشه تا آبروی رفتن

ای خاک تو کمالی تو منزل وصالی

آب رونده ام من جاری جوی رفتن

تا تو رسم روانم جسمی شکسته جانم

تو اعتماد بودن ، من پای وپوی رفتن

12-04-2012

***

 

            شب نگاری

آمد میان صبح نسشت و ترانه شد

یک سینه ساز گشت صدا، عاشقانه شد

حسی به لحظه های غریبانه خانه کرد

شعری به دفتر نگهی ،جاودانه شد

یک مصرع از صلابت تو وام میکنم

کاینجا، شکست، بودن من را، نشانه شد

پرواز در تمامت من ریشه کرده است

 از بس خیال روشن تو  بیکرانه شد

از چارسوی نام تو خورشید سرزده ست

صبحی، شکوه آمدنت را جوانه شد

خشکید برگ های خزانی  ِبی کسی

دریای عاشقانگی از تو روانه شد

یک راز از نگاه تو تابید و آسمان

فارغ ز داستان زمین و زمانه شد

من باغ لحظه های صمیمانه ی تو ام

چشمم حضور سبز ترا آشیانه شد

آمد میان خلوت اندیشه های شب

پایان شب نگاری من را بهانه شد.

31-12-2011

***

 

      سنگستان اندیشه

نمی آید ز پشت دره ها آواز بیداری

ز چنگ قله ها خورشید را باید برون آری

به سنگستان اندیشه نمیپیچد صدای نو

نمیخواند گلوی در سرای خفته پنداری

تمام روز ها در چشم شب در بند و زنجیر اند

و مژگان سحر بر پلک شب افتاده در زاری

شبی زان دورمی آید برون ماهی که میداند

زبان روشن پیدایش خورشید را آری

شبی از دشت شب سر میزند گلخوشه ی نوری

افق پر میشود از لحظه های جشن بیداری

میان قاب صبحی می نشیند شاهدخت عشق

و روزی میشود آغاز از آفاق دلداری

تو می آیی و دستانت دو فانوس دلاسایی

تو می آیی و با خود روز را چون هدیه ، می آری

8-9-2011

***

 

        بیرون تاریخ

 

نشسته روبروی من  کسی شبیه یاد تو

که میدهد خبر به من ز فصل انجما د تو

به روی وقت، خنده ات نمی رسد که یکه ای

زمان عبور میکند شکسته از معا د تو

پری به شیشه کرده ای به اختیار خامشی

که سرمه در گلو شده زمین تو ،چکاد تو

نسیم پر نمیزند به شاخسار گفتگو

دعا کنیم وا شود دریچه های داد تو

نمی رسند تا نفس هزار نغمۀ قفس

و سنگ خاره میشود به چشم ها نما د تو

نشسته روبروی من دل ِ پر از تبسمی

و خنده میکند زدل به کوری ِ جهاد تو

درو مکن به داس تب تو سبزه های خنده را

دوباره سبز میشود به ملک انقیاد تو

نشسته روبروی من طلوع بی نهایتی

که میدهد خبر مرا ز مرگ اعتماد تو

شبی دوباره در ره است به رغم بود وزاد من

که میشود سحر شبی به ختم بود و زاد تو !

 

16-02-2012

 

***

 

                      دیدار


داد خدا به موهبت فرصت دیدار مرا

فرصت دیدار ترا داد دگر بار مرا

کودک پابند توام گرچه که مادر شده ام
باز هوای کودکی کرده گرفتار مرا

ای به شبان دیده تو روشنی چشم و دلم
مهر نهان نگهت مطلع انوار مرا

چتر نوازش به سرم پر زتوشد دور و برم
شکر نگاهت ببرم نور مرا نار مرا

مادر من بود منی تار منی پود منی
 آینه عشق تو کرد  آینه کردار مرا

شام مرا تو سحری عشق مرا بال و پری
باغ مرا تو ثمری میوه مرا بار مرا

شکل جوانی توام صورت پیریی منی
عشق فروزنده تو خواند به تکرار مرا

 

23جولای 1995

ایران

***

                 تابش

به صدای خستۀ من نفس بهار تابد
به
شب گرفتۀ من گل یاد یار
تابد

زدقیقه های لطفی که توز فرو بپاشد
غزلی
ز بامداد و غمی از دیار
تابد

تو مرا نخوانده بودی به سرای یاد هایت
که دو دست خستۀ
من به شکوفه زار تابد

تو مرا نبرده بودی به نشاط آشنایی
که گلوی
صد ترانه به تب نثار تابد

تو مرا بخوان چو رمزی به رخ سیاهی شب
که
شکوه عشق آید
ز شبم شرار تابد

که رها شوم ز سردی که بخوانم از بهاران
تو
به خاک من چه آیی
که بر آن قرار تابد

من اگر ز عشق میرم که فراز این زمینم
ز لبم ستاره خیزد
ز دلم بهار تابد

پرم از تو ای نهانی که نشان بی نشانی
تو به نبض من رهایی
ز تو اعتبار تابد

شط عشق موج زاید به حلول گامهایت
سفر بلند اوجی
ز فراز دار تابد

پِر من رهای مطلق به تفاهم انالحق
پَرم
از نگاه شوقی که ز لطف یار
تابد

20 جولای 2010