رسیدن: 08.01.2012 ؛ نشر : 23.01.2012
بلقیس بسمل
بازام همو وطنکِ خود ماگل پری جان در یکی از پارکها در ممالک اروپایی چکر میزد ؛ ولی طیارۀ بدونِ سرنشینِ افکارش در فضای افغانستان در پرواز بود . او بسیاری از مسایلِ اروپا را با افغانستان ، به شکل مقایسه یی میدید . در راه همین گونه که روان بود ، یک باره این پارک و این سرک را با افغانستان به مقایسه گرفت.
با خود گفت : مه هر روز ، عصرانه ده ای پارک بر چکر میآیم ، آیا در افغانستان ای ممکن می بود؟
نی بابا ! در اونجه یک دختر از سفرِی از خانه تا مندوی می توانست از چشم دید ها و گوش شنید های خود ( چشمک و پرزه ) یک رومان بنویسد ؛ اما در اروپا ...؟.. مه سالهاس که هر روز بر هضمِ غذا ، پیاده گردی می کنم ، تا به حال مه که ازی نا مسلمان ها -گوش شیطان کر!- کدام چیزی نه دیدیم . در همین لحظه یک اشپلاق شنید : فیششت !!!
باورش نه می شد ، اصلاً نه می دانست که فعلاً در کجا است :در افغانستان و یا در اروپا ؟
قدمهایش آهسته تر شدند تا بالاخره ایستاد . نخره کرد ، عشوه کرد ، خرامید و با ادا عقبش را نگریست . دید پیرمردی در عقبش روان است . با خود گفت : یک خارجی با عادت افغانی ؟
در این اثنا اشپلاقِ دوم را شنید : فیششت !!!
وقتی دقیق شد ، دید که پیرمرد کمی خم شده و با دستانش « بیا بیا» را اشاره می کند و می گوید : هله بیا دیگه به آغوشم !
حیران بود ، اصلاً نه می دانست چی کند ؛ چون می دانست که پیره مرد خارجی مفهومِ جمله ی : «تو از خود خواهر و مادر نه داری » را نه می داند . در همین اثنا دید ، سگک سفیدی از کنارش دویده و خیز کرد به آغوش پیره مرد .
گل پری جان در حالی که یک کمکی از خودش شرمیده بود با خود مِز مِز کرد : بازام همو وطنکِ خود ما ، اگر مردسالاری بود و یا هر چیزی که بود باز حداقل قدر و قیمت ما بر مرد ها نسبت به یک سگ زیاد تر بود .
آلمان ، دسامبر 2010