30.11.2018

نویسنده ښاغلی محمد اعظم «عبیدی»

محصل فاکولته ادبیات

آنچه دوستم به من حکایه کرد

دوستم (افضل خان) خانم خود را خیلی دوست داشت. این شخص با آنکه از خانم خویش صاحب فرزندی نگردید باز هم حاضر نمی شد زن دیگری بگیرد و در مقابل اصرار زیاد اقارب میگفت: اشخاص دو زنه هیچگاه روی سعادت را نمی بینند. شما از آن سبب دو سه و یا که چهار زن می گیرید که برای املاک تان بعد از وفات شما وارث پیدا شود ولی من باین عقیده نیستم. چه ملک و دارائی دنیا را هیچکس نمی تواند با خود بگور ببرد و حتماً بعد چند روز زندگی مجبور است دست از همه چیز بشوید.

اما وقتی این یک خانمش نیز چشم از جهان پوشید (افضل) زیاده از چهل سال عمر داشت و لذا هیچ نمی خواست دوباره زن بگیرد چه به عقیدۀ او مرد چهل و پنج ساله نباید زن جوان داشته باشد زیرا هرگاه مرد نتواند از عهدۀ خواهش زن بیرون آید احتمال آن می رود که اخلاق زن فاسد گردد و آبروی مرد را که محترم تر از همه چیز است بریزاند.

چون زندگی دوستم را پس از مرگ خانمش خیلی نامرتب می دیدم دلم می سوخت لذا چندین مرتبه به او یادآوری نمودم تا خود را از این پریشانی نجات بخشد و زن دیگری بگیرد زیرا دوستم نسبتاً زندگی خوبی داشت و همه کس حاضر می شد به او زن بدهد. از طرف دیگر این شخص که اخلاق نیکو نیز داشت در نزد اهالی منطقۀ خود محبوب بود. لیکن وقتی امتناع زیاد و عزم جزم او را در نگرفتن زن مشاهده نمودند دیگر لب فرو بستند و حرفی هم در آن باره با وی بمیان نیاوردند.

چهار سال بعد وقتی خبر یافتم دوستم بندی شده است به ملاقتش شتافتم. گرد فقر و ناامیدی بر چهره اش نشسته بود. او خود چنین داستان بندی شدن خود را حکایت کرد:

و با آنهمه عزم جزمی که داشتم بالاخره از تنهائی و بی ترتیبی زندگی به ستوه آمدم و در صدد ازدواج با زنی افتادم که همدندان و هم سال من باشد، اما از آنجائیکه زنی را به این صفت نتوانستم سراغ نمایم، بازهم صبر کردم در کنج خانۀ خود نشستم. لیکن دیری نگذشت که زنی از کدام جائی دیگر در همسایگی ما رحل اقامت افگند. بعد از تجسس زیاد دانستم که شوهرش مرده و بیوۀ بیچاره ایست که از ظلم وارثین شوهر به اینجا پناه آورده میخواهد زندگی بی دغدغه ای بسر ببرد و با کسی کاری نداشته باشد. بعد از زحمات فراوان بالاخره توانستم او را به عقد ازدوج خویش در آورم چه این زن را بهتر از همه زنان موافق طبع و سن خویش دریافتم.

درست یکسال به کمال رضائیت و بی وقوع حادثۀ سوئی با وی بسر بردم. خیلی مسرور بودم و از بخت خود رضائیت داشتم که بعد از یک زمان درازی درد و محنت بالاخره دوباره زندگی مسعودی یافته رنج و مشقت دیرینه را فراموش کرده ام. اما مانند اینکه روزگار با من بنای دشمنی را گذاشته باشد، این خوشبختی زیاده از یکسال دوام نکرد. برادران شوهر اولیۀ زنم بنام اینکه بیوۀ آن ها را گریختانده ام، طبق فیصلۀ جرگۀ قومی معادل ثلث دارائی مرا تصاحب کردند. چه شوهر اولیۀ زنم بدست یکی از دشمنان خود بقتل رسیده بود و از آنجائیکه برادرانش در تصاحب زن وی به مقتضای اینکه بیوۀ برادر میراث برادر دیگر است و عدم مداخله در اینمورد کمال بیغیرتیست، شدت زیاد به خرچ دادند این بیوه که دل خوشی از برادران شوهر خویش نداشت و نیز میدانست که هرگاه به ازدواج یکی از آنها تن هم دهد زندگانی آینده اش تیره و تار می گردد پنهانی آنجا را ترک گفت و طوریکه قبلاً نیز اشاره نمودم به اینجا آمده در همسایگی ما اقامت گزید و همسر من گردید.

ولی زنم از آن جهت تا این وقت بمن چیزی نگفته بود و می پنداشت که کسی قادر به دریافت آن نخواهد گردید. با از دست دادن ثلثی از دارائی خویش دیگر دچار مضایقۀ اقتصادی گردیدم اما دیری نگذشت که برادران زنم به بهانۀ اینکه خواهر آنها را از خانۀ ایشان ربوده و بدینگونه هتک احترام شان را نموده ام مبلغ دیگری هم مرا متضرر ساختند. اما کاش مسئله به اینجا قطع میشد و من میتوانستم مانند سائر اقاربم شباروزی فقط با چند قرص نان خشک و اندکی دوغ یا پیاوه بسر برم.

درست یک هفته بعد از این واقعه در نیمۀ یکی از شب های تاریک دو تن جوان مسلح و تنومند حینیکه خواب بودیم داخل قلعۀ ما گردیده هر دویمان را با تهدید مرگ دستگیر کردند. زنم وقتی چشم گشود و آن دو جوان را بر بالین خود یافت فریاد خفیفی از شوق و خوشی کشیده هر دو دست خویش را به گردن یکی از آن دو جوان که کوچکتر از دیگری می نمود حمایل ساخت و گفت  چدن!  فرزند دلبندم خوب شد در زندگی ام یکبار دیگر شما را دیدم. از آن روزیکه شما برای گرفتن انتقام خون پدر مرحوم تان وطن را ترک گفتید و از عقب آن قاتل پست فطرت رفتید، کاکاهایت مرا خیلی اذیت کردند. آن ها میخواستند از آن خود گردانند. اما من قبول نکردم تا اینکه روزی به من خبر دادند تو مرده ای و من دیگر از آن آن ها استم. از اینرو وطن را ترک گفتم و به اینجا آمدم. گر چه میل شوهر گرفتن نداشتم قضا و قدر قلمم با این شخص زده بود اما اکنون بگوئید که آیا انتقام پدرتان را گرفته اید یا خیر!؟ چشمان از حدقه بیرون برآمدۀ آن دو جوان مرا ترساند. آن ها از قهر میلرزیدند. چدن به سختی دست مادر را از گردن خود دور ساخته با لهجه ای که مرگ را در نظر هر دوی ما مجسم می ساخت گفت: قاتل پدرم را کشتیم، کاکایم را به سزای عمل شان رسانیدیم، برادران تو نیز حالا (طعمۀ کرمهای گور) اند اما اکنون آمده ایم تا ترا از عقب آنها بفرستیم. این مرد اشاره به من که گناهی ندارد چه هر کس میخواهد زن داشته باشد و مبلغ زیادی هم برای حفظ تو و حفظ آبروی خویش به بیوه فروشان و خواهر فروشان داده است.

میخواستم لب بگشایم و شفاعت کنم که تیغی در هوا درخشید و دهن مرا بست و خون همسرم را جاری ساخت. پسر بزرگش قلب او را شگافته بود. فریادی از ته دل کشیدم و بیهوش شدم. وقتی به خود آمدم در کنار مرده کیسۀ یافتم چون آنرا شمردم درست مساوی پولی بود که برادرهای زنم و برادران شوهر اولیۀ او از من گرفته بودند. روی پرزۀ کاغذی این جملات را خواندم:

عوض مرگ مادرمان پولت را از غاصبین آن ستانده آورده ایم تا مقروضت نباشیم. او سزاوار مرگ بود. پریشان مباش اما هوشدار که بعد از این دیگر در صدد ازدواج با بیوه ای که ندانی از کجاست نبرآئی؟!

وقتی دوستم قصه را به اینجا رساند، با نوک انگشت دو قطره اشکی را که در گوشۀ دو چشمش جمع شده بود سترد و با لهجۀ گره دار گفت: فردا چون مردم جمع شدند برای آسانی کار و از بین بردن جار و جنجال و سرگردانی زیاد همه بر من شهادت دادند و مرا قاتل معرفی کردند. بعد از سجل شرعی اکنون در گوشۀ زندان افتاده انتظار مرگ را میکشم تا از قید این چنین یک زندگی ننگینی نجاتم بخشد. آنگاه با دل پر خون زندان را ترک گفته بر بخت بد دوستم سیل اشک جاری ساختم. ( ختم )