رسیدن به آسمایی:01.2008 .17؛ تاریخ نشر در آسمایی :01.2008 .17

 

مسعود اطرافی 9;

دیدار شمس

دگرگونی حال مولانا زمانی آغاز میشود که به دیدارشمس میرسد.

مولانا درآن زمان38سال دارد ودر اوج اقتدارفکری ونفوذاحترام بوده ولی ناگهان کارش چنان میشود،که دوستدارانش با تاسف میگویند:"دریغا نازنین مردی وعالمی وپادشاه زادۀ،که ناگاه دیوانه شد وازمداومت سماع وتجوع مختل العقل گشت."مردم حق داشتند که حیرت بکنند!زیرا:کسی که تا آنروز با جد وپارسایی به تبلیغ دین و درس گفتتن وارشاد خلق مشغول بوده ناگهان به عاشقی لاآبالی و شوریده سر بدل میشود،که پیوسته به رقص و مستی و دست افشانی میپردازد.

کسی که مولانا را دگرگون میکند شخصی است به نام شمس الدین محمد تبریزی، که به علت سفر های مداومی، که میکرده او را شمس پرنده لقب داده بودند. این مرد در عالم ظاهر پایگاه بلندی نداشته، ولی بی تردید دارای حال و جاذبۀ مقاومت ناپذیری بوده است.

مولانا که البته وضع مساعدی از تغییر حال در او بوده، با دیدن شمس به زنده گی گذشته خود پشت پا میزند،به روایت افلاکی: "مدت سه ماه لیلآ و نهاراً به صوم وصال نشستند." در این مورد افلاکی روایتی دارد که انتهایش اینست: "...مولانا دست شمس الدین بگرفت وپیاده به مدرسۀ خود آورده،در حجره درآمدند،تاچهل روز به هیچ آفریدۀ راه ندادند.بعضی گویند سه ماه تمام از در حجره بیرون نیامدند."

ابن بطوطه در این باره روایت میکند:"مولانا پس از انقلاب روحی مدتی ناپدید شد و چون بازگشت جز شعر فارسی نامفهوم سخنی نمیگفت!"

روایت ابن بطوطه هرچند افسانه آمیز باشد لااقل حاکی از اهمیت حال مولانا است. و "شعرگفتن او هم خلاف سنت خانواده گی اش بود".

دلداده گی مولانا بنابه تعبیر پسرش، سلطان ولد، برای آن بود، که با همه کمالی که داشت "در طلب اکمل بود" و مرحوم فروزانفر نوشته است: "در آغاز کار پیش از آن که ذره وار وارد شعاع شمس رقصان شود، سخت به نماز و روزه مولع بود. ولی از آن پس این کار جای خود را به رقص و سماع میدهد و کسی که برای دیگران درس میداد خود به شاگردی مینشیند. به قول سلطان ولد:

"منتهی بود مبتدی شد باز

مقتدا بودمقتدی شد بـــاز"

این تغییر حال بر مریدان او گران می آمده است.

مردی با آن مقام معنوی و آن همه دانش سر در قدم کسی نهاده است که بسیار پایینتر از او مینماید.آنهم با چنان شیفته گی که حد و اندازۀ ندارد وتا درجۀ که نسبت به دوستداران و هم نسبت به خانوادۀ خود حالت غفلت و بی اعتنایی اختیار میکند.

"هرچه به عنوان نیازوفتوح به او می آورند، در قدم شمس نثار میکند".

ازاینرو به نظر میرسد ، که خشم مریدان علت مادی هم داشته باشد. گاهگاه از جانب پادشاه و امرا و متمکنان مقدار هنگفتی هدیه و نیاز از نقد و جنس به درگاه مولانا آورده میشده که همۀ آن بین اطرافیان و

مجلس نشینان او تقسیم میگردیده، تغییر حال مولانا او را نسبت به آنان بی اعتنا کرده، و چه بسا که اطرافیان او نیز یافته و مطربان و شوریده حالان جای مریدان را گرفته بودند وجوهی که میرسیده به سوی آنها میرفته و البته این امر موجب ناخوشنودی برخوردار های پیشین میشده است.

در این وقت مولانا به قول افلاکی: یلآونهارآ به تواجد وسماع مشغول بوده" مجموع این احوال باعث شده بود، که زیان دیده گان او را "دیوانه" و شمس را "ساحر" بخوانند.

فشار و خصومت های این عده موجب میشود، که شمس از قونیه فرار کند(21شوال643قمری) مولانا از این دوری دستخوش تاثر و ناراحتی بسیار میشود. در این بخش روایت افلاکی حاکی از آنست،که: "در آغاز تقریبا به عزا نشست و کلاهی از پشم عسلی رنگ بر سر نهاد..." سپس به سماع روی میبرد. "بعد از آن بنیاد سماع نهاد و از شور عشق و غوغای عاشقان اطراف عالم پر شد و خلق جهان از وضیع و شریف، قوی و ضعیف، فقیه و فقیر ،عالم وعامی و مسلمان و کافر روی به حضرت مولانا آورده و تمام مردم شعر خوان و اهل طرب شدند..."

مولانا از هر سو کسانی را به جستجوی شمس روانه میکند، ولی ثمری نمیبخشد. این پیشامد نیز گرهی از کار مریدان نمیگشید، زیرا: مولانا در فراق شمس شکسته دل و مغموم است. دیگر مجلس او شور و حالی ندارد از  اینرو مریدان از این کمبود ملول اند، و نزدش استغفار میکنند که دیگر بر سر آن بی ادبی برنگردند.

در نتیجه مولوی، پسربزرگ خود سلطان ولد را که در آن زمان 21 ساله است به دنبال شمس به دمشق روانه میکند، به قول زنده یاد فروزانفر این غزل معروف در همان زمان سروده شده است:

بروید ای حریفان، بکشید یار ما را

به من آورید آخر صنم گــریز پا را

به ترانه های شیرین،به بهانه های زرین

بکشید سوی خانه، مه خوب خوش لقا را

و گراو به وعده گوید که: "دمی دگر بیایم"

همه وعده مکر باشد، بفریبد او شما را....