قسيم اخگر
 

شباهنگ


دیریست کوچه های عزا دار قریه را
پژواک صوت تیشهً فرهادی
آوای عاشقانهً مجنونی
یاهای و هوی مستی حلاجی
ناید بگوش هیچ.
ازپایکوب و هلهله رخش رستمی
برجان شب خراش نمی افتد.
گویی که عاشقان وفادار مرده اند
گویی که صوفیان
ازشلتگی بی نفسان ، رخت خویش را
سوی دیار و ساحل دیگر کشیده اند
مردان قهرمان
در تیره گی دخمهً نامردی شغاد
بادشنه های زهری نیرنگ
ازپای مانده اند.
ای مرغ نغمه خوان سحر خاموش
نشنیده ای مگرکه آذان غریب را
کس با رکوع و سجده اجابت نمی کند.
ما هردو بی کسیم
غریبیم ای خروس
مخراش سینه ، رنجه مکن نای خویش را
بگشوده است قیری شب آغوش .
***
اما کبوتری
کز صبحگاه سرخ پولیگون رسیده بود
می خواند :
عشق مرگ ندارد
"ثبت است بر جریده عالم دوام ما"
می خواند :
مجنون نمرده است !
فرهاد زنده است !
حلاج نامدار
برپای هرچه دار
آواز پر خروش اناالحق را
تکرار می کند
و ز انعکاس آن
این خواب رفته قریه ی سنگی را
بیدار می کند.
این را کبوتری
کز صبحگاه سرخ پولیگون رسیده بود
می خواند.
ازعصمت شگفته ی زخم گلوله ها
چندین مدال روشن یاقوت
برسینه بسته بود
ایمان به عشق را
ایمان به فتح را
اینگونه ثبت دفتر ایام کرده بود.
***
شب می رسد زراه
خون می چکد زحنجره ً سرخ آفتاب
بر نطع تشنه ً افق آنسوی کوه ها
جغد هراس برسر ویرانه های ده
پرواز می کند
آرام و بی شتاب .
****
من ایستاده ام
اینجا کنار کلبه ً بی روزن و چراغ
خوابیده زیر خیمه ً شب ، دشت و کوه و باغ
اما دگر هراس زشب نیست ذره ای
بر روی هرلبم
صد غنچه ً غزل به ترنم نشسته است
صد کهکشان ستاره شکفته است بر دلم
ای مرغ خوان سحر نغمه ای بخوان
برزورق نوای امید آفرین خود
این شهر سنگ و منگ زخود پاک رفته را
از شط شب به گلشن پر آفتاب ران
آنجا که عاشقان همه ازبند رسته اند
آنجا که نام نامی مجنون را
بر تخته مشق خویش نویسند کودکان.