تاریخ نشر در آسمایی :12.2007 .03

خالد نویسا

لکه

آقا میرزای صراف از چند روزی به این سو در بستر مرگ افتاده بود و اهالی کوچهء " بهارستان" منتظر خبر مرگش بودند. وقتی شاه ولی ، یگانه پسرش ، از دروازهء خانه خارج می شد ، یکی از کوچه گی ها پیش رویش می ایستاد و می پرسید:

- چطور است، وضعش چطور است ؟

پاسخ می شنید :

- بسیار خراب، چیزی نمانده است!

و پرسنده که فکر می شد با پیشانی شنیده است، اندام پیش انداخته اش را پس می کشید و همراه باری از اند یشه راه می افتاد.

آقا میرزا در " بهارستان" به نام " قارون" مشهور بود ، به دلیل این که کنسک و بی خیر و خیرات بود. به گپ مردم از سنگ و ریگ روغن می کشید و ذخیره می کرد و برای عزراییل هم به آسانی جان نمی داد. هر روز صبح وقت ، عصا زنان به سرای صرافان می رفت و شامگاهان چریکی و دور از انظار به خانه بر می گشت. از کار و بار و درآمدش حتی شاه ولی هم بوی نمی برد. شام که می آمد ، گاو صندوقش را با کلید مخصوصی که همیشه با پن بزرگی در سجاف زیر پیراهنش بسته می بود ، باز می کرد. به قول مردمی که خود را با خبر می گرفتند ، بسته های پول را تف و گره می زد و به چال گاو صندوق می انداخت. مردم از اینش هم خبر داشتند که در عمرش تنها یکبار به گدا ها ی محله گوشت قربانی داده بود ، که پسان پرده از رازش افتاده بود و همه دانسته بودند که گوسپند شب قبل از قربانی ناگهانی به مرگ خود مرده است. نزدیک بود که کار به کشت و خون بکشد ، که یکدفعه شاه ولی چاقو کشیده و همه را گریختانده بود.

آقا میرزاشبانه کتاب های دینی و فلسفی می خواند و به خاطرات پراگنده و بی ترتیبی که از گذشته و عقاید مبهم و ترس انگیز ی که به آینده داشت فکر می کرد. از همه اش مهمتر تفکر در بارهء مرگش بود که سخت از آن بیم داشت.در بارهء خاطراتش فکر می کرد که می شوداز آنها حکایات آبداری در قالب یک کتاب ساخت، اما نظریاتش در بارهء مرگ مثل دروازهء جهنم در برابرش دهان باز کرده بود ، زیرا مرگ بود که روزی رابطه اش را با دکان و پول و گاو صندوق قطع می کرد - گاو صندوقی که آقا میرزا مرگش را به آن ، ضایعهء جبران ناپذیری می پنداشت.

تفکر در بارهء مرگ برایش به عقدهء بزرگی مبدل شده بود. بدیش در این بود که وی دوستی نداشت که گپ دل خود را برایش بگوید، حتی مفتی نظام الدین که در همسایه گی دکانش صرافی می کرد و گپهای او را با علاقهء ملایمی ، که به دلسوزی شباهت داشت گوش می کرد ، همین که حرف سرمرگ و مردن می رسید رو ترش می کرد و می گفت:

- با مرگ چی کار داری ؟ تا که زنده هستی ، در باره ء زندگی ات فکر کن .

مفتی نظام الدین زمانی صاحب دارالوکاله یی پر سرو سامان بود ، که ناگهان ورشکست شده و با پول ته جیب و قرضهای سنگینی به صرافی رو آورده بود. استعداد مشترکی که با آقا میرزا داشت ، اندوختن پول و چاپیدن معامله داران بود . آما آقا میرزا حساسیت دو چندانی در نفع و فایده نشان می داد . در وقت معامله هوش و نکته سنجی اش تا سرحد هوشیاری یک سگ رمه زیاد می شد . همیشه چشمانش مانند شکاف روزی باز بود که حریفی سود نبرد. اگر کسی به یک قرانش طمع می کرد ، مثل سگ لمیده یی که دمش را عابری زیر پا کند ، از جا می جهید و صدا می گرفت. مردم می گفتند:

- جمع کردن موذی و خوردن غازی ! نوش جان شاه ولی .

اتفا قا" شاه ولی از جمع آدمهایی بود که موجودیت شان در دستگاه آفرینش چیز زیادیی هست. وی صبح از خانه می برآمد و شب بر می گشت. چند روز در میان یا به روی کسی چاقو می کشید و یا می کشیدند. گاهی شعر هایی مبتذل و بازاری را با آواز بلند می خواند ؛ گاهی قفل دکانی را می شکست و یا از سر دیوار برای دختر های همسایه نامه و پرزه می انداخت. درد فلسفیش روی نداشتن یک بایسکل گیر دار و یک زن متمرکز شده بود. آقا میرزا در حالی که او را تهدید بزرگی به گاو صندوقش می دانست ،در فکر این بود که چگونه می تواند او را از راز گاو صندوق و معاملات دکان نیز با خبر کند ، به شرطی که تا مرگ خودش همان گونه بی خبر بماند.







بالاخره روزی رسید که امکان تحقیق بیشتر در باره ء مرگ برای آقا میرزا میسر شد.

در یک نیمروز خفه و مسدود که آسمان با تکه های ابر پراگنده ، شکل غم انگیزی گرفته بود، آقا میرزا احساس کسالت شدیدی کرد. از چند روز قبل متوجه بود که نیش مرض فرساینده یی در جانش خلیده است. اگر چه روز های داغ و زنندهء تابستان آغاز می شد، حس می کرد که از سرما پر می شود. کمرش پر درد بود و سرش رو به گرانی می رفت. بعد هم احساس تب کرد ، اما چسپ معاملات بده وبگیر دکان موجب می شد که خود را به کوچهء حسن چپ بزند.

چاشتگاه یک روز تاب سوز جانش را نیاورد و با تاکسی به خانه بر گشت . بر گشتن با تاکسی که در عمرش کمتر اتفاق افتاده بود ، برای اهل خانه نشانه ء این بود که حادثهء ناگواری در شرف وقوع است. دو دختر نازیبا و اما مهربان برایش جای مسترحی آماده کردند . تا شام تب تمام وجودش را کاملا" فتح کرد و بیهوش افتاد. داکتر جوان و عینکیی را برایش حاضر کردند . وی گفت که گریپ مزمنی در مریض دیده می شود و بار ملامت را بر تغییر یکبارهء هوا انداخت. وی نسخه نوشت و رفت ، اما ناگهان تب آقا میرزا چنان شدت یافت که به هذیان افتاد و نر و مادهء حرفهایش را کسی نمی فهمید. باز داکتر پیر و دندانیی را آوردند ، که چهره اش بعد از شام وحشتناک می شد. او لحظه یی به کردار معمولیی پرداخت که هر داکتری در آغاز با مریضش می کند. استتسکوپش را به کار انداخت ، نبض مریض را دید ، درجهء تب را مشخص ساخت و سفارش داد ، کیسهء یخ برای مریض فراهم کنند. داکتر در ضمن گفت:

- محرقهء مزمنی است، اما داکتر قبلی دوای اشتباهی داده که سبب پیچیده گی مرض شده است.

داکتر برای اثبات حرفهایش ، تشنج عضلات ، قی ، دانه های خورد روی پوست و کار نکرده گی جهاز اطراحیه را دلیل آورد و علاوه کرد که ممکن است مریض امشب به همین و ضع باقی بماند.

اهل خانه پرهیزانه را می آوردند و با زور لیمو و خنکیانه به دهان آقا میرزا می تپاندند. اما او از اشتها افتاده بود و چیزی نمی خورد، که یکبار شاه ولی به مهربانی افتاد و رفت و دو قاب چپلی کباب روغنی آورد و چند لقمه را به زور بهش خوراند. چند ساعت بعد وضع مریض بدتر شد و تب خبیثی زیر گرفتش. تا فردای آن روز آقا میرزا به حالت احتضار اافتاد . یکی دو بار که بی ترتیب چشمانش را گشود ، اشیای دور و کنارش را ساکن و بی جان یافت. دید که به روی تمام اجزای بی جان و جاندار طبیعت ، گرد و سردی مرگ نشسته است. همه اشیا لالایی ترس انگیزی را آغاز کرده بود. همه فرض و خیالی که در بارهء مرگ و ابهام آن داشت ، پیش چشمش گره می گشود. فکر کرد که در تمام اجزای بی جان و جاندار طبیعت چیزی هست که هر لحظه به مرگ باج می دهد . به نظرش آمد که در میان کومه های سرد و جامد ابر ها گیر کرده است، ابر هایی که نه در حرکت بودند و نه تغییر شکل می دادند . این همه ، علامات مرگ بود. چشمهایش از ریخت و شور زنده گی در حال خالی شدن بودند و همه جا را پر از اشباح و سایه های ترسناک و متراکمی می دید که بالاخره خطر نزدیکی و تماس آنها با بدنش حتمی بود. برایش الهام شد که دفعتا" و بی سبب می میرد.این نوع مرگ برایش قابل سر زنش می نمود ، زیرا ناحق و بی خبر و به گونهء ثقه یی نابودش می کرد. فکر می کرد ، دیگر زنده گی ازش عنان گشاده و به سرعت گذشته است و حالا هر نوع کوشش در باز گردانیدنش ناممکن به نظر می رسد. صدای زاغی و نافذ آقا میرزا به نجوای خفه و ذلت باری مبدل شد و اندامش زیر لحاف ها بی بها و پوچ به نظر می رسید. در چشم روز گار مثل دانه ریگی افتاده بود و در درون زمان به چیز اضافی و بیهوده یی مبدل می شد. این اندیشه که زیسته است پس حتما" باید بمیرد ، به ذهنش چنگ می انداخت و روحش را پر خراش می ساخت . خود را لکه یی بر دامان هستی می پنداشت که حالا مرگ آمده بود و آن را می زدود. در ذهنش گشت که در قدم نخست باید خود را سرگرم تاب و پیچ های گرداب مرگ سازد و بعد در قعر نیستی فرو رود . فکر دیگری که در وی پدید آمد این بود که : حالا من می میرم ، بدون این که کسی متعجب شود . در همین لحظه در دنیای من طفلی به عرصه ء وجود می آید ، بدون این که کسی تعجب کند . مسخره است!

در آخر دریافت که مردن برای او و یک ماچه سگ به یک گونه ء ممکن اتفاق می افتد . پدید آمدن ، زیستن و مردن وجه مشخص و مشترکی بود که مرز میان انسانیت و حیوانیت را بر می داشت .

چند ساعت به همین وضع گذشت ، آقا میرزا بعد از آ ن همه هذیان و دلهره به سختی به هوش آمد و به این نتیجه رسید که به صورت حتم ضرب شست قضا را خورده است و باید در این فرجام خود را مورد طعن و تمسخر شیطان و فرشته قرار ندهد و بهتر است یک لحظه عاقلانه فکر کند. دفعتا" به یاد مرده ریگ ها و گاو صندوقش افتاد و دلش مالش رفت. فکر کرد که حالا هیچ چیز عاقلانه تر از این نیست که به گونهء مسالمت آمیز ی با گاو صندوق وداع کند.

آقا میرزا دفعهء آخر که به هوش آمد ، تقاضا کرد که مفتی نظام الدین را برایش احضار نمایند.







ساعت پنج عصر که آفتاب به کوههای مغرب نزدیک می شد ، مفتی نظام الدین و شاه ولی از یک تاکسی مودل کهنهء " والگا " پایین شدند . مفتی آرام و سنگین راه افتاد . از حویلی می گذشتند که نگاه مفتی به گلهای پتونی و مرسلی افتاد که حواشی حویلی را حالت برازنده یی داده بودند. همه گلها ترد و تازه بودند . این ها را آقا میرزا با دست خود کاشته و پیراسته بود و بار ها در مورد شان با مفتی گفته بود . مفتی با خود اندیشید : زمانی این ها خشک می شوند.

یک سگ ، با عضلات سست و آرام ، نزدیک دروازه خوابیده بود . با نگاه های آدم مانندش آن ها را بر انداز کرد و دوبار سرش را تکان داد. صدای ترپ ترپ گوش هایش مگس ها را پراند . سگ آن ها را با نظر راز ناکی تعقیب می کرد .

از صفه ء سنگی که گذشتند ، نزدیک پله های زینه ، که به اتاق خواب آقا میرزا منتهی می شد ، نخستین آثار آزار دهندهء بوی دوا و مریض به مشام مفتی رسید.آقا میرزا در فضای آمیخته با مرگ و نومیدی ، مثل سگی که روی کاه ماش خوابیده باشد ، شل و دراز در جایش افتاده بود. مفتی که آمد ، دختران آقا میرزا از پهلوی تخت بیمار بر خاستند وسلام گویان به اتاق مجاور ، که به پسخانه یی شبیه بود رفتند. مفتی با زور و فشار به روی چوکی پهلوی تخت نشست. پنجره ها باز بودند و هوای گرم و ستیزنده یی به داخل می درآمد از بستر مریض بوی تب بر می خاست . بوی نفتالین از اتاق پهلو که پر از قالینچه و قالین بود نیز در بد بویی اتاق کمک می کرد . معلوم می شد که تمام ترتیباتی که برای یک بیمار در حال مرگ لازم است ، تدارک دیده شده بود. حتی پیش از این که مفتی بنشیند ، شاه ولی تکه ء سیاهی را که لوله شده بود از کنج چوکی برداشت و آهسته گفت :

- ببخشید ، اجازه بدهید که این را بردارم. روکش متبرکی است که از حج برایش آورده اند . گفت که این رابر تابوتش بیندازیم .

مفتی گفت :

- کار خوبی کرده است. کار خوب . این راه همه گان است. آدم باید پیشبین باشد.

مفتی زیر لب به خواندن چیزی پرداخت . دستار پاک و زیبایی بسته بود. قیافهء سرخگون بخارایی داشت . چاق بود و پشت گردنش لوله لوله به یخن واسکت سیاهش در آمده بود. خاموش که می ماند ، دهانش حالت بازی به خود می گرفت و به صورت مخصوصی در می آمد. در این حال دندان های سپید و فوق العاده ریزی که داشت ، آدم تصور می کرد که دندان های شیری دورهء کودکیش اند که نیفتاده اند. خلاف آقا میرزا پر از زنده گی و فارغ از اندیشه و ترس مرگ بود. با انگشتانی که به اندازهء انگشتان قات کردهء یک آدم معمولی بود ، نبض مریض را گرفته ، گفت:

- تبش زیاد است.

آقا میرزا چشم هایش را به زحمت باز کرد و بست . هرم داغی از بسترش بر می خاست. چهره ء ترسنا کی به خود گرفته بود. طوق های سیاهی دور چشم هایش افتاده و نگاه هایش ناشی و نومیدانه بود و کاسهء سر و قالب رویش با لاغری مفرطی که داشت ، کوچکتر به نظر می رسید .

مفتی از شاه ولی پرسید :

- گپ می زند ؟

- دو دفعه خوب گپ زد . دفعهء آخر این کاغذ ها را هم به ما داد که به شما بدهیم.

شاه ولی که این را گفت ، متردد ایستاد.

مفتی نامهء تقریبا" سی صفحه یی را که معلوم می شد در حالت صحتمندی اش برای شاه ولی نوشته بود ، باز کرد. نامه پربود از سطوری در بارهء وقایع تاریخی خانواده ، حوادث داغ دکان و نصایح با مزه . چیزی شبیه به نامهء تاریخی تنسر*. علاوه بر آن لست جایداد و دارایی نیز ضمیمهء نامه بود.

مفتی یک پاراگرافش را با عجله خواند :

« تا جایی که من خبر هستم ، نام قارون را بر من گذاشته اند . اما من که پولم را پنهان می کردم ، می فهمیدم که همه استعداد مطبوعی برای دزدی دارند. فقیر ها فطرتا" دزد هستند و اشخاص مقتدر و اغنیا لزوما" . اگر قدرت بالا دستان اوج بگیرد ، دزدی برای شان شکل مشروع و قانونی می گیرد و آنش خطر نا کتر است. پس کار من عیبی نداشته است و شما نیز از خود با خبر باشید.»

مفتی که نبض مریض را زیر کلک داشت ، نامه را قات کرد و در جیب گذاشت.

در این حال مریض تکانی خورد . چشمانش را با زور گشود ، آهسته مفتی را نگریست و لبخند پر کشاله یی که مخصوص ضعف پر تکلیف آغاز مرگ است ، بر لبانش افتاد. فکر می شد که مرض در آخرین دقایق ، آقا میرزا را جویده و مکیده بود. چند لحظه که با سردی و بی دگرگونی گذشت. آقا میرزا با صدای ضعیف و الفاظی شمرده گفت:

- مفتی صاحب ! من مردنی هستم. دیگر چیزی باقی نمانده ....

مفتی با مهربانی گفت :

- توبه کنید ، توبه کنید ... خداوند بخواهد هر گناهی را می بخشد.

آقا میرزا لب تر کرد و باز نالید:

- مفتی صاحب ! بشر عجیب است ... فکر می کنم دیگر با بسیار زنده گی کردن... ناحق معامله را درازمی کنم... کسانی می گویند ... با زنده گی باید مبارزه کرد... باید پنجه نرم کرد . یعنی چه ؟

مفتی با اصرار گفت :

- کلمه ء طیبه را بخوانید ، بگویید لا اله الااله....

بیمار با آخرین نیرویی که از درون می گرفت ، اضافه کرد :

- من چیز زیادی از این دنیا نمی خواهم ... دیگر از من گذشته است ، وقت و حوصله هم ندارم ... که دعوا کنم ... چرا از آسمان قضا ... زیر غلتیده ام ... فقط می خواهم بگویم که ... همه چیز عجیب است ... همه چیز.

مفتی با همان لحن مؤدت آمیز ی تأکید کرد:

- توبه کنید ! به عوض این ها سه دفعه قل هوالله را بخوانید ، خوب می شوید.

آقا میرزا یکبار سرد و خاموش شد. چشمها را بست. لحظاتی همان گونه با شدت نفس کشید. فکر می شد یک انبار کشنده ء درد درون قفسه ء نازک سینه اش جا دارد. کمی که به زور نفس کشید، چشمهایش را با تأنی گشود . با همان لحن ادامه داد :

- مفتی صاحب ! بنی آدم سبزه و گندنا نیست که باز بروید ... یکبار که رفتی ، رفتی! به همین خاطر شما را خواستم ... که اول بخشش بخواهم ... باز همان چند چیز میراثی که است ... آن را به اولاد هایم تقسیم کنید... من شما را وصی خود ... انتخاب کردم.

هیچ انتظار نمی رفت که آقا میرزا در حالت نزدیک به مرگ این قدر پوره و شمرده حرف بزند. بسیار خوب از « آ» تا « ی » گپ دلش را گفت. حتی شاه ولی میل کرد دنبال هرزه گیش به کوچه برآید ، که یکبار در آخرین لحظات ، زبان آقا میرزا مثل شکستن شاخهء خشک صدا داد و در سقف دهانش بند ماند. دفعتا" آرام شد . او در تمام مدتی که گپ زد می دانست که به صورت مسالمت آمیز و دانسته یی از گاو صندوق فاصله می گیرد. دلش از صد گونه حرف پر بود . از چشما نش فهمیده می شد ، از این که بعد از مرگش دروازه ء دکانش بسته می ماند ، به مفتی رشک می برد. یک بار دلش خواست بگوید : « تو هم روزی می میری !» اما با زور خود را حفظ کرد.

مفتی یک ساعت به همان حالت نشست. گاهی به مریض می نگریست و گاه دانه های شیرینی و نقل را با صدا می جوید ، که با گیلاس چای پیش رویش گذاشته بودند. بالاخره دختر ها آمدند و پیش تخت نشستند. با گریهء زورکی چاشنی بدی به آن صحنه شدند. در تمام این حالات ، آقا میرزا تکانی نخورد . در دستش سوزن سروم را گذرانده بودند و رگهای سبز و پندیده یی از پوستش بیرون زده بود.

مفتی خاموشانه خود را جمع کرد . بعد در حالی که حرف ها را با زیرکی دانه دانه انتخاب می کرد ، به فرزندان آقا میرزا گفت :

- شما شنیدید که پدر ... مر...( دلش بود مرحوم مخصوص مردگان را بگوید.) .. مهربان شما ، مرا وصی خود تعیین کرد. البته کار مشکلی است . به هر صورت ، من کوشش می کنم مطابق وصیت او و یاد داشتی که گذاشته رفتار کنم. دختر ها! چرا آرام نمی شوید ؟ مرض و مرگ جلوش گرفته نمی شود. باز مرگ اگر نمی بود، همه یک دیگر را می خوردند. همه در غم و رنج ابدی گرفتار می ماندند.

کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد :

- مگر تا چی وقت آدم شاهد نبرد شیطان و فرشته در خود باشد؟ دیگر راهی نیست ، جز این که حساب ما پاک شود . زنده گی کارش همین است ، می گیرد و ما را از عدم برای چند روزی صیغه می کند. آن را هم باید در یک مشت گیر ودار ها و مزخرفاتی گیر بمانیم. گوسپندی زنده گی کنیم و از قانون هایی که برای خود می سازیم ، بد بگذرانیم.

مفتی شور خورد ، فکر کرد تا این جا حرف های کافی را نگفته است ، بنأء صمیمی تر صحبت را ادامه داد:

- البته گپ پدر تان به جا بود. در این دنیا هر چیز قسمی به وجود آمده که دسته جمعی به ریش آدم می خندند. خوب، حالا چه کنیم؟ این است، مرا ببینید! از چیز هایی که داکتر می گوید نخورم ، پرهیز نمی کنم و همان است که زنده گی و مرگ سرم دعوا دارند. تکلیف قلب دارم.

مفتی ( تکلیف قلب) را به وضع مخصوص و آرامی ادا کرد و باز حرف ها را در میان دندان هایش سایید و گفت :

- هر دفعه که می افتم مثل این که به آن دنیا می روم و پس می آیم.

در این موقع مفتی خاموش شد. او نیز گپ هایش را زده بود. بچه و دختر ها که مال یک کمپنی بودند با قیافه های سیاه چرده و بینی های سر کوفته ، که شاید نشانه ء شدید پدر شان بود، به مفتی می نگریستند.

مفتی از آغاز بر اثر علل متعددی تحت تأ ثیر شیوهء مردن آقامیرزا رفته بود اما در ظاهر مثل این که به یک نمایش سادهء شعبده که او از رازش آگاه باشد بنگرد ، همه گفتار و کردار آقا میرزا راشنیده و دیده بود. آخر سر با مفهوم « دیگر دوستش مردنی است» سری تکان داد و از جا بر خاست . شکم بزرگ و گلوله اش را که معلوم می شد گورستان مکمل تمام خوراکه های دستر خوان هاست ، با کنج واسکت خود پوشاند و گفت :

- حالا من می روم . پسان ها مثل مرغ در شام کور می شوم. بچه را روان می کنم که خبر بگیرد. اگر چیزی شد ، مرا خبر کنید.

این آخری ، تأثیر مؤقتی حرف های پیشن اش را ناگهان از بین برد . دختر ها که آرام شده بودند ، با نا امیدی به شور افتادند . در این حال آقا میرزا داغ ، خاموش و چشم بسته افتاده بود و گاهی هم عق می زد.

مفتی که رفت ، آفتاب از کوه « آسمایی » تا کوه های مغرب را پیموده بود و تازه بر فرق کوه آخر شهر سینه می زد.



شب با همان حالت بد گذشت. آقا میرزا یک روز بعد آرام شد و با آرامش اش همه را به شور و حیرت انداخت. نزدیک چاشت به گونهء معجزه آسایی وضع آقا میرزا رو به بهبودی رفت. عادی شدن جریان مثانه و رفع تهوع نخستین تغییراتی بودند که پیوسته گی دوبارهء او را با جهان زنده گان نشان می دادند. متعاقبا" تب هم به تدریج فرو کش کرد. لب های داغ آقا میرزا منسجم شدند و آثار درخشنده گی روح که مخصوص زنده گان است در وجناتش به مشاهده رسید. حس کرد که یکباره اشیای بیجان و ساکن اطرافش جان گرفتند و به حرکت در آمدند . آقا میرزا فهماند : قوتی یافته است که امید وار است کاذب و فریبنده نباشد. بعد از آن آب لیمو نوشید و میل مفرطی به شیر برنج پیدا کرد.

داکتر پیر که از نتیجهء معالجه اش شاد بود ، نتیجه را اعلان می نمود و الفاظ و کلمات لاتین را چنان پیهم استعمال می کرد که همه را به فکر جن گیری و جادو می انداخت. داکتر ضمنا" گفت :

- حالا می بینید که من غلط نگفته بودم. خوب کردید که او را به شفاخانه انتقال ندادید. شفاخانه های ما قسمی کثیف و بی عمله اند که مریض در بین تلف می شود .

و بر اثر غریزهء موذیانه یی که هر موجود برتر به موجود پست تر دارد ، گفت :

- حالا همه چیز درست می شود . این را هم بگویم که شما به هر کس نباید به عنوان داکتر مراجعه کنید . ما اصلا" داکتر نداریم.

اگر داکتر تا ابد حرف می زد ، بچه و دختر ها با همان اشتیاق وافر گوش می کردند و یکجایی سر شور می دادند.

صبح روز بعد آقا میرزا روابط گسسته اش را با اشیاء و امور از سر گرفت. از جا بر خاست ، در اتاق خوابش گشتی زد . حتی مایل بود حمام برود. کم کم آثار حیات و خون در چهره اش پیدا شد. گاو صندوقش را وارسی کرد ، از ارسی به گل ها سر کشی نمود و سفارش داد سگ را آب و نانی بدهند. قبل از این که به بستر رود ، رفت بر چاهک بیت الخلاء نشست و آن را نشانه و دلیل تاره یی برای برگشتن به هستی اش دانست. با خیال و تفکر درک نمود که چگونه تا لبهء چال مرگ رفته و چگونه از کمند مرگ خطا خورده است. اما برای آقا میرزا باز هم همه چیز گنگ و مبهم بود. در بستر با خود اندیشید : مرگ نیز مثل زنده گی به شدت منجمد ، خط کشی شده و به گونه ء آزار دهنده یی مسدود است. چیز هایی ندانستنی ، که شاید کسانی از روی غریزه به معنایش پی برده باشند ، اما من چیزی ندانستم. در این صورت من و آنهایی که چیزی می دانند ، مثل بر خورد ما با خط چینی است که من چیزی نمی دانم. ابعاد گسترده ء زنده گی و مرگ هنوز مثل صفحهء دستنویس خط چینی پیش رویم باز افتاده است. یک نفر چینی به شکل در هم و فشرده خطوطی می کشد ، به شکل خانهء آهن پوش شده با دو یا چهار ارسی ، بعد چیزی شبیه به درخت ناژو و بعد هم اشکال چوکی و کرسی مانند ... این چیز ها برای من نامفهوم اند. در حالی که شاید مجموعهء اینها برای فرد چینی ، ذکر خدا یا نام وزیر خارجه و یا هم پاره شعر آبداری باشد.

در آخر نتیجه گرفت که چون زنده مانده است به راز مرگ نرسیده است و چون مرگ خواهد رسید ، به راز زنده گی هم پی نخواهد برد.

سه روز دیگر گذشت . در آن روز ها پسر مفتی پیهم آمد و با خبر خوش بر گشت. مفتی گفت که خودش به دیدن دوستش می آید و از این حادثه متعجب است. اما مفتی نیامد . سر صبح روز چهارم ، پسر مفتی که دراز و خاک آلود بود با چشمان ورم کرده پیش آقا میرزا آمد و با صدای گرفته یی گفت :

- پدرم زنده گی خود را به ما و شما بخشید.

آقا میرزا نیم خیز شد و با لکنت زبان گفت :

- چی ... چی می گویی ؟ چطور؟

پسر مفتی گفت :

- صبح بر سرش حمله ء قلبی آمد ، کبود شد و ختم شد.

دختر های نازیبا که خاطرهء صحبت مفتی را به یاد داشتند ، با فشار و به گونهء فطیری به گریه افتادند.





فردا ، در نیمروز خفه و گرم ، آقا میرزا به کمک پسرش ، که بازوانش را گرفته بود ، به مراسم عزا و فاتحه خوانی مفتی نظام الدین می رفت.


پایان

( از مجموعهء داستانی ـ تصورات شب های بلند ـ چاپ سال 2000)


* یکی از نامه های مشهور دورهء ساسانیان . نامه یی است پر از نصایح و رهنمون و براهین از " تنسر " هیربد معروف زردشتی به جشنسف شاه و شاهزادهء طبرستان.