منگنه

 رمان تازهء قدير حبيب
 بخش دوم
 

شیخ یک هفتۀ تمام را با دل شاد اماپیشانی پرچین،در سوگواری ملاحسن سپری کرده بود.خیرات و فاتحه رابه سامان رسانده و حالا با آن دو مهمان روسی خود ،عازم قندهار بود.در قندهار مرگ

ملاحسن را توطئه حساب کرده بودند .شیخ میرفت که سر وصدا ها را بخواباند و برای معامله با روسها ، نظر امیرالمومنین را جلب کند
اسودیمنی،مسوول استخبارات القاعده ،درموتر منتظرش نشسته بود.از زیردودۀ شام در مشرق،ستاره ها یک یک نمودار میشد ند.از زیرآیینۀ عقبنمای موتر ،یک عقابک بال گشادۀ پلاستیکی، از تار باریکی آویزان بود و اسود فرورفته درچرت و سودا ،بیهدف یگان بار شورش میداد.
شیخ دروازه اتاق خوابش را گشود.زن جوانش عایشه،با ندیمۀ خود زینب،دربکس دستی برایش لباس میگذاشت .شیخ برگوشۀ تختخوابش نشست.زینب دهن بکس را بازگرفت :
ــ د و دست لباس گذاشتم.بس است ؟
شیخ همان طوری که سوی عایشه نگاه میکرد، گفت :
ــ بیشتر از سه چار روز نمیتوانم عایشه را تنها بگذارم .
ودست خود را بر برهنه گی شانه عایشه گذاشت.عایشه گردن را کج کرد.دست شیخ رامیان شانه وگردن خود محکم گرفت .چشمهایش ناگهان پراشک شدند.شیخ بی آنکه دستش را از شانه او دور کند سوی زینب دید:
ــ کودکت باز میل به گریه کردن دارد.
زینب متبسم ولی پُر گلایه گفت :
ــ آ قا، بی بی مراچرا کودک خطاب میکنید؟ به چهره اش نگاه کنید، ماه تمام است .
ودرآنحال دستش را زیر زنخ عایشه گذاشت،سرش را بلند گرفت. دست شیخ آزاد شد. عایشه و شیخ،ازین حیله خندیدند.شیخ گفت:
ــ میدانم که اگرماهی هم ازین خانه دورباشم،زینب نمیگذارد که برتو سخت بگذرد ولی با آنهم سه چار روز بعد می آیم .
وقتی شیخ بکسش را برداشت و ازاتاق بیرون میشد عایشه قرآن دردست، کنار چوکات دروازه ایستاده بود.شیخ در کفشکن روبر گردانید، چشمهای عایشه را بوسید .عایشه نم اشکهای خود را با نوک چادر پاک کرد وتا سرزینه ها ازدنبالش رفت.شیخ از دروازه کفشکن منزل پایینی بیرون شده بود که جام آبی از دنبالش برزمین صداکرد .


***

قافلۀ کُند َروِ شبهای دلتنگی آور ، قدم به رباط سیزدهم گذاشت بود ،عایشه در پیراهن نازک همرنگ شام ،یکبغله برتختخواب افتاده بود ونرم نرمک اشک میریخت.نور چراغ سقف ،گاه درمنشور دانه های الماس گردنبندش و گاه درقطره های شفاف اشکهای غلتانش، به رنگهای مرغوبی تجزیه میشد .تیلفون موبایل دردستش بود.به صدای شیخ گوش داشت.شیخ میگفت:
ــ گریه نکن. همین روز ها می آیم.بگو برایت چی بیارم ؟
اما گلوی عایشه را، بغض پُر کرده بود،مجالش نمیداد که بگوید «خودت را میخواهم.خودت بیا که ازتنهایی به جان رسیدم » صدای شیخ برخاست :
ــ پس تو قسم خورده ای که گپ نمیزنی،بلی؟..بده تیلفون را به زینب .
زینب صدا را صاف کرد :
ــ سلام میرسانم آ قا.به خیر وعافیت با شید.
شیخ دلتنگ بود :
ــ نمیدانم که غیراز گریه چیز دیگری هم یاد دارد این زن یانه؟ دو کلمه نخواست با من گپ بزند.
ــ از اشتیاق است آ قا.صدای تان را شنیده از فرط شادی گریه میکند .هیچ گپی نیست.این فقط محبت بی ریای یک زن معصوم است که شوهر خود را مثل روح خود دوست دارد ازدوریش،از نبودش خیال میکند که روح به تنش نیست ، نمیتواند دهن بگشاید وحرف بزند .همه اش را که بسنجیم همینست. اگر بی ادبی نکرده باشم میخواهم روز آمدن تان را به بی بی ام مژده بدهم.چی وقت می آیید ان شا الله؟
ــ گرسنه مانده اید؟!
ــ آ قا باورکنید،درنبود تان ازدرو دیوارخانه، دلتنگی میبارد.با هرباررفتن تان، شور ونشاط هم از این خانه سفری میشود.اینها را نمیگویم تا برای گریۀ بی بی ام دلیل تراشیده با شم اما باور کنید وقتی نیستید ـ خاک به دهنم ـ یعنی وقتی در خانه نیستید،دل آدم میخواهد هر چیز کوچکی را بهانه بگیرد و گریه کند. انگار هرچی شور و شادیست با شماست و هرچی دلتنگی و ملال است در غیاب شما بر دل بی پناه ما چنگ می اندازد .
شیخ با اشتیاق خندید :
ــ توبا این شعرهایت دهن مرا میبندی .برایش بگو،اگرخواست خدا بود همین روزها می آیم .تو بگو چی بیارم برایش، خودش که چیزی نگفت.
ــ خاک پای تان همه چیزاست.بی بی من چی میخواهد غیراز حضورشما.؟
ــ تیلفون را بده به دستش.بگو اگراینبار صدای خنده هایت را نشنیدم،دیگر بدان که ازت رنجیده ام .
زینب دستش را بر تیلفون گذاشت وبا تضرع به عایشه گفت:
ــ به مرگ من اگرنخندی،آقا مسافر است.درگوش مسافر،گریه کردن شگون خوش ندارد .
عایشه با تأنی موهای پریشانش را به یکسو زد،گوشی را گرفت و برخود فشار آورد تا بخندد.شیخ گفت:
ــ فهمیدم که یادت داد.اگر ازتۀدل نخندی من سر به صحرا میزنم.
عایشه یکی دوبار از روی مصلحت خندید اما برخنده های تصنعی خود ناگهان از تۀ دل به خنده افتاد.شیخ گفت :
ــ خوب ،حالا بگو، چی میخواهی که برایت بیاورم ؟
ــ خودت را میخواهم ،خودت زودتربیا..
ــ قول میدهم که زودتر بیایم.گریه نکن.به خدا میسپارمت .
ــ به امان خدا .
مکالمه که قطع شد عایشه رویش را دربالش پنهان کردو صدای هق هقش برخاست.زینب کنارش نشست،برموهایش دست کشید :
گریه نکن دخترم،اشکهایت را دیده نمیتوانم،حیف گل رویت که با گریه پژمرده اش میسازی.برخیزدست و رویت را با آب سرد بشوی که حالت جا بیا ید،برخیز که سبک شوی بی بی مادر،برخیز.
عایشه حوصلۀ برخاستن نداشت . زینب موهای آشفته اش را با انگشتانش شانه زد ، چشمش را بوسید وبه تشناب رفت.
وقتی آدم وارد تشناب میشد فکر نمیکرد که در یک دهکدۀ دورافتادۀ افغانستان ، در فضای سم آلود اوامر ونواهی طالبان نفس میکشد. تشناب را به هنگام ترمیم ونوسازی خانه ،به فرمایش شیخ ،مثل تشناب ویلاهای اروپایی ساخته بودند .زینب نل حوضچۀ تشناب را باز کرد ورفت دست عایشه را گرفت که به تشناب ببردش .عایشه گفت
ــ مادر حالش را ندارم .
ــ آب شیرگرم ،حالت را جا می آورد دخترم.
.به تشناب آمدند. عایشه دروسط تشناب فرورفته در اندوه تلخ خود، به خشتهای کاشی زیر پایش خیره ماند .زینب دست برد وباتأنی دکمه های روی سینۀ پیراهنش را بازکرد .وقتی پیراهنش را درمی آورد، نگاه پرسشگر عایشه درچشمش ثابت ماند.زینب گفت:
ــ چرا اینطور نگاهم میکنی دخترم؟چی گشت دردلت؟
لبان عایشه با زهرخندی شگفتند:
ــ من خوشم می آید که لباسهایم را شیخ ازتنم بیرون کند .مگر اوهیچوقت این کار را نکرده است ،حتی دربستر خواب هم .
زینب خندید :
ــ دل تو هم خواستهای عجیبی دارد دخترم .شاید بعض مرد هافکر کنند که با این کارشان، درنظر زنها کوچک میشوند. .
ــ اما شیخ که خیلی چیز ها را میفهمد، این را هم باید میفهمید
ــ از کجا همه چیز را بفهمد جان مادر؟شاید به این گپ اصلاٌ فکر نکرده باشد.
ــ اما در ویدیو این چیز ها را میبیند.
زینب گفت :
ــ درکدام ویدیو؟
ولی از گپش پشیمان شد وزود گفت:
ــ وقتی ویدیو را باهم میبینید ، این نکته را برایش بفهمان.
عایشه با شرمخنده ، گفت:
ــ اما ویدیو را تنها خودش میبیند .من از دیدن مردهای برهنه میشرمم.
ــ دخترم، کتابی را که دادمت بخوان .درآن کتاب تو با رموزشوهرداری آشنا میشوی. شیخ باید مثل موم دستت باشد البته میدانی که منظورم چیست؟
عایشه میان حوضچه فرورفت، پاهارا به هم پیچ دادو بر یکدیگرانداخت .دستها را برای پوشاندن پستانهایش از دو سو به زیر بغل زد. زینب آستینهای پیراهن خودرا بالا زد.میان حوضچه مقداری صابون کفزا ریخت وبادست شورش داد .آب ،لحظه به لحظه کف میکرد . عایشه در دیوار مقابل به نقطه یی خیره مانده بود وشیخ را میدید که برهنه در کنار زن دیگرش خوابیده و درگوشش زمزمه میکند« زن اصلی من تو استی که برایم فرزند میزایی ».

در فزودن بر بار اضطرا ب خاطر عایشه، نقش زینب قاطع بود.او در آغاز سفرهای شیخ به جاهای نامعلوم،با عایشه همدردیی مادرانه داشت .دلش برتنهایی او میسوخت.دلداریش میداد،میگفت:
ــ گریه نکن. من قسم میخورم که آقایم به آن زنها اصلاٌ به چشم زن نگاه نمیکند. باور کن من با چشمان گناهکارم دیده ام که هنگام دیدن آنها، پیشانی شیخ چین برمیدارد اما وقتی تو از جلو چشمش رد میشوی، نگاههایش مثل نگاه یک عقاب گرسنه چنان با اشتیاق درپست و بلند تنت درافت و خیز میباشد، انگار به زن بیگانه یی نگاه میکند ، انگار که دستهایش هرگزعاج تن ترا لمس نکرده باشد.
و برای تسلای خاطرعایشه، میرفت به خانۀ سید مبین که در همان کوچه،زنده گی میکرد و مردم ،به دلیل نبود طبیب و دوا، بیماران شان را ازجاهای دوری به نزد او می آوردند ، تعویذ و دعایی میگرفتند و میرفتند.زینب هم در روزهای نخست،صرفاٌ برای گرفتن دعا وتعویذ به خانۀ سید میرفت اما از روزی که دیده بود مرتضی، بچۀ نو جوان سید از زیر چشم دست و پای سپیدش رایگان باربا ترس، دزدانه نگاه میکند،یک نیروی ناشناختۀ درونی، اورا به رفتن به خانۀ سید وامیداشت.وقتی نگاههای مرتضی ازروی برهنه گیهای دست و پایش عبور میکرد ، انگار که آن برهنه گیها در برابر گرمای خورشید قرار گرفته باشد ، زینب حس میکرد که یک شعلۀ پنهان، ازدرون به خواب رفته اش ،سربلند میکند .پس از مرگ شوهرش نخستین باری بود که زینب درنگاه یک مرد ، به جای تحکم، ترس و التماس را با هم آمیخته مییافت .یک لحظه دستخوش بیتابی غریزه میشد اما زود به خود برمیگشت چون به نظرش میرسید که همان یک جفت چشم تیزبین، باوسواس از جایی به او خیره مانده اند.. دست وپا را با چادرسیاهش میپوشانید وبرمیخاست روانۀ خانه میشد ولی شب که میان بسترخوابش فرومیرفت، یادهای روزانه بازهم درکله اش جان میگرفتند ،فضای ذهنش آگنده ازلحظات پرجاذبۀ خانۀ سیدمبین میشد و همین که شیخ به جایی سفری میگشت ،یک احساس لجوج ،مثل کودکی بهانه جو، در نهادش به سرکشی برمیخاست وادارش میکرد که بهانه یی بسازد وبرای گرفتن تعویذباردارشدن، فردا باز روانۀ خانۀ سیدمبین شود و تنها راهی که او را سهلتر به آن خانۀ میرسانید ،دامن زدن به اضطراب عایشه و امیدوارساختنش به تعویذ و دعای سید مبین بود.
.گریۀ آن شام عایشه، بازبهانه یی به دستش داده بود .همچنانی که با احساس یک لذت گنگ شهوانی ،تخت سینه و زیرگلوی عایشه را نرم نرمک کیسه میزد، دلداریش میداد:
ــ تو گریه نکن دخترم،من فردا باز میروم پیش سید.خدا مهربان است .خداوند هیچگاه همه درهای امید را بر روی بنده گان امید وارش نمی بندد.باورکن دخترم این سید ازمقربین بارگاه خداوند است.نفس صدق دارد،تعویذی مینویسد که اصلاً باورنکنی.بیماران را برپشت خرواسب، عین جنازه پیشش می آورند،ساعتی بعد میبینی که همان بیماران بیحال وبیرمق، با پاهای خود شان به راه افتاده اند.این مردم خوش قلب دهاتی هنوز باگند وبوی شهر و بازار آشنا نیستند.من فردا باز میروم پیشش.
عایشه تضرع آمیز، سویش به بالا نگاه کرد :
ــ برو پیشش،بگو عایشه کنیزیت را میکند. یک کاری بکن.
زینب ایرانیی آذری تباربود.دریازده ساله گی با خانواده اش ازمشهد برخاسته به دمشق رفته بود .پدرش یک نیمچه ملای خشکه مقدس بودکه با رفتن او به مدرسه سرسازگاری نداشت اما گریه های پیهم زینب سرانجام کارش را کرد واو را در کنار شا گردان یک مدرسۀ دینی جا داد.
صبحها که درحجاب سیاه اسلامیش، با سروگردن پوشیده،راهی مدرسه میبود، پدرش با نگاههای نگرانی سراپایش را براندازمیکرد و غُم غُم کنان میگفت:
چادرت را کمی پایینتر بکش ،موهایت معلوم میشود ،گناه دارد.
وروز دیگرکه زینب چادرش را تا سرابرو هایش پایین آورده میبود،پدرش میگفت:
ــ درراه به اینسو وآنسونگاه نکن .با کسی گپ نزن که صدایت را مردها میشنوند، گناه دارد .پیش پایت را ببین.چشمهای من از دنبالت هستند.
زینب هم سرخم روانۀ مدرسه میشد .پدرش از پشت پایه های برق ، از پس تنۀ درختان دو سوی جاده مثل یک روح سرگردان ، با وسواس دنبالش میکرد.
اما زینب حس میکرد که تنها چشمهای پدرش ازکاسه بیرون پریده و هم اکنون مثل دوتوپ سپید کوچک ، از دنبال او به راه افتاده اند . راهها ی پیاده روان و جاده های موتر رو ،در آن وقت صبح مزدحم میبودند. وقتی صدای تو قف ناگهانی موتری برمیخاست ،زینب هراسان به عقب نگاه میکرد که مباد چشمان پدرش زیر موتر شده باشند.
به مدرسه که میرسید ودرکنار شامیهای عرب زبان ،به سخنان حلقی و نامفهوم مدرسین گوش میداد.صدای پدر درگوشش طنین می انداخت«درچشم مرد ها نگاه نکن که گناه دارد .»زینب سر را پایین می انداخت و به کفشهای معلمش خیره میماند.
درراه برگشت به خانه ،دلش از شوق آموزه های آن روز مکتب، پر میبود . در عالم خیال، روبه رو شدن چند لحظه بعد با پدرش را تصویر میکرد« سلام میدهمش ، دستهایش را دور گردنم حلقه میکند ، چشمهایم را میبوسد، میپرسد: چی یاد گرفتی؟ میگویم : پنچ بنای مسلمانی را .میگوید : آفرین دخترک مقبولم. من هم برایت یک چادر سیاه با خالهای سپید میخرم.»
وارد خانه میشد با لبان پر خنده به پدرش سلام میداد اما پدرش با چهرۀدرهم وچشمان از حدقه برآمده ، دهن را پِخ میکرد و تهدید آمیز میگفت :
ــ نگفته بودمت که به پشت سر و به طرف مردها نگاه نکن ،هه؟ .نگفته بودمت؟ چرا به پشت سرت نگاه کردی؟
غم گرانباری بردل زینب سنگینی میکرد .اشکهای گرمی بر رخسارش سرازیر میشد. با آواز پر بغضی کنده کنده میگفت :
ــ تر سیدم ..گفتم چشمهای تان ..زیر پا ...
پدرش با خشمی آمیخته با محبت ،گوشش را به نرمی تاب میداد ومیگفت :
ــ چشمهای من از بالا ترا میبینند. دیگر یه پشت سرت نگاه نکنی.فهمیدی؟
کمی که بزرگتر شد وبالا تنۀ پیراهن درتنش آغاز به تنگی کرد، دنیای خیالاتش هم، رنگ وجلای بیشتری یافت.شبها که سربه بالین خواب میگذاشت، موجهای دم به دم خیالها ،تسخیرش میکردند.بچه های نوجوان گذرومحل ؛همانهایی که او در روز از نگاه کردن به چهرۀ شان سرخ میشد ،در شب ازمعبر پیچ درپیچ رویا،به بسترخوابش راه مییافتند .زینب از شان پا به فرار میگذاشت اما جوانها با شوخی وشیطنت در کوچه های محل دنبالش میکردند .زینب باخود میگفت«چرامیگریزم؟ چشمان پدرم که به دنیای رویاهایم ،راه ندارند»می ایستاد.جوانی بر سروگردن وموهایش ،دست میکشید .لبهایش را دندان میگرفت و اوبا احساس لذتی ناشناخته، در خوشیهای بیکرانه یی غرق میشد .
بعد تر،درمدرسه ازلابلای کتابهای دینی، کم کمک با خدا وبا اوامر و نواهیش آشنا شد.درهر صفحه وفصل کتابش ، با صفت وجلوه یی از ذات خدا روبه رو میگشت . از شناخت توانمندیهای خدایش ،غرق اندیشه میبود .وقتی گوشۀ خلوتی به چنگ می آورد ودرباغستان خوش رنگ وبوی خیالات شیرین نوجوانی ،دست دردست مرد رویاهای خود به گلگشت میبرامد،ناگهان حس میکرد که یک جفت چشم نگران بازهم از جایی به او خیره مانده است. .گپهای معلم درگوشش طنین می انداخت«خداوند شبیه هیچکس و.هیچ چیز نیست اما درهمه جاحاضر است ،همه چیزما را میبیند،از دلهای ما باخبر است »زینب هراس آلود، از خود میپرسید«این چشمان خداست که به من خیره مانده اند؟»خدا در باورغبار آلود او،مردی شده بود با توانی بیحد اما خوب که دقت میکرد آن چشمهای نگران را به چشمان پدرش شبیه مییافت .صبح که ازخواب برمیخاست ، مثل گناهکاری نادم ، هراسان وارد تشناب میشد، تنش را میشست، نماز میخواند و روانۀ مدرسه میگشت. ترس از خدا ،آرام آرام ،در اعماق دلش ریشه میدوانید.
او دیگردردل گریزان از خدا، اما درهمه جا ،با خدا بود. شبها که همه چیز در پس پردۀ ظلمت از نظرها نهان میشد او صدای گامهای خدا را میشنید که وارد اتاقش میشد و از گوشه یی به دنیای خیالاتش نگاه میکرد. در روز های شاد بهاری ، وقتی تازیانۀ باد ،قافلۀ شتران ابرهارا در آسمان رم میداد ، زینب به جستجوی خدا، در تکه های گریزان ابرها خیره میشد.به نظرش میرسید که خداهمان یک تکه ابر متراکم است که زود زود شکل عوض میکند .ابر هیولایی میشد با شانه های عریضی که یک پا داشت وچهره اش نا پیدابود ریشی داشت مثل ریش پدرش .شانه هایش زود گم میشدند .بعد همه تنش به تکه های دور از هم مبدل میگشتند اما زینب میدید که از همان تکه های بی شکل و بی معنای ابرها هم ،چشمان کسی به او خیره مانده اند .
زینب ظرفیت زیادی برای آموزش داشت .شبها تا دیر گاه بیدار میبود وکتاب میخواند اما هرقدربر گنجینۀ معلو ماتش افزوده میشد، پرسشهای بی پاسخ ذهنش هم فزونی میگرفتند .تلاشهای شباروزیش سبب شد که طی دو سه سال، زبان عربی را فرابگیرد و روزی هم که از مدرسه فراغت یافت از فیض بیدارخوابیهای متداومش، آنقدر مایه اندوخته بود که،در همان مدرسه به عنوان معلم استخدام شودمعلمی که هم بهرۀ زیادی از زیبایی داشت ،هم فقه وتاریخ اسلام میفهمید وهم عفیفه وبا حیا بود اما میزان نفرتش را ازچشم ونگاه مردان ، کسی درنمییافت .او فکر میکردکه در درون هرمرد ،یک خدای خشمگین زن ستیز،به کمین نشسته ومراقب است که چی وقت ، زنی به فرمان غرایزش قدم برمیدارد تابه عذابهای دردآورخود مبتلایش کند.در کلام خدا هم هرقدر، بهشت موعود راجستجوکرده بود، محلی برای آسایش زنها درآن نیافته بود .رفته رفته ، با جنسیت خود ، به یک نوع ستیزپنهان برخاسته بود چنان که اگرگاهی به زن زیبا رویی برمیخورد ، بدش نمی آمد که از چشم یک مرد به او نگاه کند . نهادش، به یک نبردگاه داغ تمایلات متضادجنسی ،مبدل شده بود.
چندی بعد نگاهها و نامه های التماس آمیزیک معلم ،حلقۀ ازدواج را زیب انگشتش ساخت اما یکسال بعد مردش را سرطان برد وزینب بیوه شد.
زنی خوش صحبت و بسیار با هوش بار آمده بود. .عشق وافری به کسب آگاهی داشت.برای یافتن پاسخ به پرسشهای ذهنش از مراجعه به نزد هیچکسی ابا نمیورزید و چون علم وآگاهی درماحول او بیشتر درانحصار مردان بود اوهم به ناچار، بیشتربامردان نشست وبرخاست داشت.درمباحثات ومشاجرات شان برای خود جای پایی بازمیکرد .گاهگاه حتی ازطرح پرسشهایی که برای زنان ممنوعه به شمار میرفت،هم ابأ نمی ورزید ولی چون زنی عفیفه بود وظرافتهای دلنشینی راهم چاشنی زبان فصیح خود میساخت، خشنترین آدمهای مذهبی هم درحقش مدارا میکردند .نامش در حلقه های مذهبیون متعصب،بر سرزبانها افتاده بود و همین امرسبب شده بود که مورد توجۀ بنیاد گرایان اسلامی قرار بگیرد.