مواصلت به آسمايی :  03.03.2007

نشر در آسمايی :       04.03.2007

يادداشت مترجم:  دوستان عزيز، هرچند داستان كمي طولاني است، اما به خواندنش مي ارزد. اميدوارم دوستان صاحب نظر با مراجعه به اصل داستان، در برطرف كردن نواقص و بهتر شدن ترجمه كمكم كنند. اصل داستان به زبان انگليسي در لينك زير قابل دسترس است: http://rahapen.org/RAHA_Short_story_Elgar1.htm

ضمناً خوشحال ميشوم توصيه ها و نكات آموزنده دوستان را  به ادرس ايميل خود  
reza.pedram@yahoo.com
  پذيرا باشم.
 

 

نويسنده: بليندا الگار

ترجمه : رضا پدرام

اهريمن

( داستان کوتاه)

در كلبه ييلاقي ساحلي كه به زيبايي در زير نور آفتاب مي درخشيد، پدر آينزلي كركت روي مبل راحتي خود لميده و از پنجره اتاق خود كه رو به ساحل دريا باز مي شد، گلهاي زيباي رز باغچه اش را تماشا مي كرد. با وزش نسيم ملايم باد، گلهاي رنگارنگ رز به خرامان آمده و پدر آينسلي در حاليكه چاي خود را به آرامي مي نوشيد با خود مي انديشيد: " زندگي چقدر باشكوه و دلپذير است. " سن او از مرز شصت سالگي گذشته و بيماري ورم مفاصل استخوان دستهايش را فرا گرفته بود، خصوصاً در ماههاي سرد سال دستهايش را تقريباً نافرمان مي ساخت ، اما با اين وجود شهر ساحلي سامرست مطمئناً بهترين جا براي سپري كردن آخرين سالهاي عمر پيرمردي مثل او در آرامش و سكوت بود. در طول روز شميم تازه و نمكين اقيانوس، هواي شهر كوچك ساحلي را معطر مي ساخت و شب هنگام كه فعاليت ساكنين شهر فروكش ميكرد، با لالايي امواج دريا كه به آرامي به ساحل مي رسيدند، مي شد به خواب شيريني فرو رفت.
جمعيت شهر از 500 نفر تجاوز نمي كرد. اكثريت مردم اين شهر انگليسي بودند. تنها تعداد كمي از سكنه ، ساكنين تازه وارد شهر بودند كه به تازه گي شهروند اين جزيره بهشت گونه شده بودند. شايد به همين علت بود كه خانه ها در دور از هم قرار داشته و تنها خانه اي كه در همسايگي پدر آينسلي قرار داشت خانه مجلل اليزابت بود كه در انتهاي جاده، مشرف به ساحل قرار داشت و اين در نظر پدر آينزلي كمي مرموز و سئوال برانگيز به نظر مي رسيد. . ذهن او مدام مشغول حلاجي اين معما بود كه چرا كسي كه پول كافي براي ساختن همچون خانه مجللي كه بي شباهت به قلعه ارواح نيست را در اختيار دارد، شهرهاي بزرگ را رها كرده و در شهر كوچك ساحلي سامرست،چنين ساختماني را اعمار مي نمايد.
همه روزه، كاميونهاي مملوء از اسباب و اثاثيه همچون زنبورهاي كه دور كندوي عسل مي چرخند، مصروف رفت و آمد به اين خانه بودند اما پدر آينسلي تا هنوز موفق نشده بود ساكنين اين خانه را ببيند. در عصر يكي از روزها كه هوا سربي رنگ شده و شب آرام آرام فرا مي رسيد، پدر آينسلي اتوموبيل بنز سياه رنگي را ديد كه به آرامي به خانه مرموز اليزابت نزديك مي شد . پدر آينزلي شك نداشت كه در اين موتر بايد ساكنين خانه باشند.
او به سرعت از جا برخاسته و خود را به در ورودي خانه رساند، اميدوار بود تا قبل از داخل شدن تازه واردين به خانه شان ، بتواند آنها را ببيند و بشناسد . به محض باز كردن در، او مردي را ديد كه شلوار تنگ چرمي به پا و پيراهن سياه رنگ ابريشمي به بر داشت، مرد از موتر پياده شده و در عقب موتر را باز كرد ، در اين هنگام زني كه دامنش به شباهت به دستمال جيبي پدر آينزلي نبود و پيراهني چرمي به تن داشت، به آرامي از موتر پياده شد.آنها قبل از اينكه در آهني بزرگ عمارت را باز كنند، اندكي تأمل كرده و به تعمير عمارت خيره شدند. سگ سياه بزرگي از جا برخاسته و جست و خيزكنان پنجول هاي بزرگش را به نشانه آشنايي قبلي روي شانه هاي مرد گذاشت. مرد با ديدن سنگ خنده اي سر داده و او را از خود جدا كرد . درين حين، آينزلي متوجه چشمان سرخ و تابناك سگ شد. شايد اين درخشندگي انعكاس روشنايي كليسا( كه بين خانه پدر آينزلي و تعمير مرموز اليزابت قرار داشت) در چشمان سگ بود اما آينزلي خود را به نرده هاي خانه نزديك تر كرد تا چشمان سگ را بهتر ببيند. سگ متوجه حضور آينزلي شده و وحشيانه شروع كرد به پارس كردن. آينزلي كه فهميد سگ متوجه حضور او شده، وانمود كرد كه در حال باز كردن صندوق پستي خود است اما ازينكه در كار ديگران فضولي كرده بود، احساس گناه مي كرد. او آنچه را نياز داشت فهميده بود. ساكنين جديد تعمير اليزابت، اهالي بومي شهر نبودند و آينزلي ازين متعجب بود كه چه نيرويي آنها را وادار ساخته تا به اين شهر كوچك و بي جنب و جوش بيايند.
صبح روز بعد او با صداي موسيقي عجيبي كه زمين را به لرزه در آورده بود سراسيمه از خواب بيدار شده و تلاش ميكرد تا علت آن را پيدا كند. صداي موزيك بسيار بلند بود ، موزيكي كه او تا بحال هرگز در عمرش نشنيده بود. صداي نواخته شدن بي وقفه طبل و گيتار برقي با هم، نوايي ساخته بود كه هيچ شباهتي به موسيقي هاي رايج نداشت. بدتر از آن صداي گوشخراش و عجيب و غريبي بود كه به زد و خورد و نعره خشمگينانه موجودات خيالي بر سرتصاحب روحي گمشده در افسانه ها شبيه بود.
او اميدوار بود تا اين موسيقي گوشخراش كه شبيه رنده كردن جسمي سخت روي ديوار سيماني بود، هرچه زودتر تمام شود. بدن آينزلي شروع به لرزش كرد و حسي مانند خراشيدن ناخن هاي دست روي سطح درشت ديوار به او دست داد.
موسيقي تا ساعت 10:30 صبح ادامه داشت. وقتي عاقبت موسيقي به اتمام رسيد به پدر آينزلي خبر داده شد كه كشيش جديدي به شهر آمده و جاي او را در كليسا خواهد گرفت. پدر توماس( سر كشيش شهر) هميشه علاقه مند تجربه چيزها و افراد جديد بود . اما آينزلي پس از قطع موسيقي، شديداً سردرد بود. برعلاوه، حسي مرموز به او مي گفت اگر قرار است مشكل و دردسر بزرگي اتفاق بيفتد، بي ارتباط با همسايه جديد نخواهد بود.
بعد از اينكه پدر آينزلي ناهار اندكش را كه عبارت از لوبياي بريان شده بود صرف كرد، روبروي پنجره اي كه به دريا باز ميشد نشست و شروع به نوشيدن يك فنجان چاي داغ نمود. در اين زمان درب آهني همسايه جديد باز شد، آينزلي به سرعت از خانه خارج شده و روي زمين نشست و وانمود كرد كه در حال كندن علف هاي هرز باغچه اش است. درعين حال دزدكي و از زيرچشم مراقب خانه همسايه هم بود.
مرد همسايه درحاليكه لباس سياه رنگ قيمتي پوشيده و قلاده سگ بدستش بود از خانه بيرون آمده و خانمي كه مطمئناً زن همسايه بود به دنبال آنان از خانه خارج شد.
وقتي آنها به محدوده خانه پدر آينزلي رسيدند، او تصميم خود را گرفت، به طرف نرده هاي اطراف خانه رفته و صدا زد:
" سلام. به سامرست خوش آمديد. من پدر آينزلي كراكت هستم." او دست خود را به طرف همسايه هاي جديد دراز كرد. ناگهان سگ سياه همسايه،به طرف او خيز برداشته و وحشيانه شروع به غريدن كرد. آينزلي كه انتظار اين حركت را نداشت از غرش سگ ترسيده و به پشت روي زمين افتاد.
مرد همسايه به سرعت به طرف او آمده و كمك كرد تا از زمين برخيزد.
" متأسفم پدر! زومونگ در محافظت از ما شدت عمل نشان مي دهد"
آينزلي به حيوان كه توسط زن گرفته شده بود، خيره شده و زن در حاليكه زير لب پوزخند ميزد سعي داشت سگ را پشت خود پنهان كند.
" من ساموئل بلك هستم و اين همسر من آلكسي است. از ديدار شما خوشبختيم"
" شما ساموئل بلك هستيد؟
" ناگهان آينزلي بخاطر آورد كه اين مرد خوش چهره با موهاي بلند سياه و چشمان سبز ونگاه نافذ همان است كه قبلاً در مورد او در روزنامه ها و مجلات خوانده بود. " چرا شما سامرست را براي زندگي انتخاب كرديد در حاليكه جاهاي بهتري هم براي زندگي هست؟"
" وارمينت گروه موسيقي من سال قبل از هم پاشيد و من تصميم گرفتم تا خواننده گي را كنار بگذارم. از آن گذشته به اندازه كافي پول دارم و فكر ميكنم اينجا جاي مناسبي و آرامي براي ادامه زندگي باشد"
وارمينت گروه موسيقي سبك متال دهه هشتاد بود كه در اين رشته حرف اول را مي زد. ساموئل بلك سردسته اين گروه موسيقي بود كه بي آبرويي، ميخواره گي و شيطنت او براي حداقل ده سال تيتر اول بيشتر روزنامه هاي جهان را از آن خود كرده بود. آينزلي يكي از مقالات روزنامه ها را به خاطر آورد كه در آن آمده بود رئيس يك هوتل در سيدني استراليا، در يكي از اتاقهاي هوتل را كه ساموئل بلك و گروه همراهش در آن ساكن بودند را شكسته تا بتواند آنها را ديده و با آنها صحبت كند. و حالا اين مرد همسايه او شده بود.
آينزلي گفت: "اما سامرست چيز دلچسبي ندارد كه به شما ارائه كند ، ما حتي يك ميخانه هم نداريم"
ساموئل در حالي كه لحن صداي دوستانه اش به حالت پرخاشگونه اي بدل شده بود، جواب داد: " به نظر مي رسد كه شما خيلي از چيزهايي را كه در مورد من در روزنامه ها خوانده ايد، باور كرده ايد. بيشتر از نيمي از اتهاماتي كه در روزنامه ها به من نسبت داده شده، نادرست است. مطمئناً مرد باهوشي چون شما مي توانيد بفهميد كه در مورد من و كارهايم از كاه كوه ساخته اند."
در همين وقت به يكباره قلاده زومونگ كه آنطرف حصار در دستان آلكسي قرار داشت، رها شده و زومونگ به طرف گردن آينزلي خيز برداشت. پاهاي جلوي سگ به شدت به سينه اش برخورد كرده و او را نقش زمين ساخت. آينزلي كه به شدت به زمين خورده بود احساس كرد جريان برق در بدن او جاري شده و صداي وحشتناكي در ذهنش پيچيد.
" دردسر درست نكن پسر خوب. سرت به كار خودت گرم باشد وگرنه اگر فرصتي برايم مهيا شود، كلكت را خواهم كند"
ساموئل قبل از اينكه حيوان فرصت پيدا كرده و صدمه اي به آينزلي وارد كند، به سرعت او را از آينزلي جدا كرده و كشان كشان دور كرد. آينزلي نيم خيز شده و هنوز نميتوانست بفهمند كه چه اتفاقي افتاده است. زومونگ در حاليكه وحشيانه مي غريد و كف هاي سفيدي از دهانش مي چكيد، تقلا ميكرد تا خود را از قلاده اش رها سازد.
ساموئل گفت: "بهتر است اين سگ را به خانه ببرم. خيلي متأسفم پدر. هرگز چنين كاري از او سر نزده بود"
بعد از آنكه انها رفتند، آينزلي روي پاهايش كه به شدت مي لرزيد ايستاده شده و به داخل خانه برگشت.صدايي كه شنيده بود مرتب در مغزش تكرار ميشد و و او تنها ميتوانست يك توجيه براي آن داشته باشد : " اين سگ از جمله شياطين است."
او نتوانست آن شب خوب بخوابد. حتي نميتوانست در مورد قضيه آن روز درست فكر كند. وقتي خود را در آينه نگاه كرد به نظر ده سال پيرتر مي آمد. چشمان آبي اش را هاله اي از سياهي در بر گرفته و موهايش سفيدتر و كم پشت تر از قبل به نظر مي رسيد. آينزلي ميدانست كه به تنهايي قادر نيست اين مسئله را براي خود حلاجي كند. بنابر اين بعد از خوردن صبحانه بلافاصله با اسقف اعظم تماس گرفته و از او خواست تا هرچه زودتر به خانه اش آمده تا درين مورد با او صحبت كند.
پنج دقيقه بعد از تماس وي، موزيك عجيب و غريب دوباره شروع شد و در حاليكه فكر ميكرد درين باره بايد با توماس هم ، تماس بگيرد، تلفن زنگ زد. اسقف اعظم بود.
" آينزلي، حالت خوب است ؟ به من گفتند كه موضوع اضطراري پيش آمده كه تو ميخواهي با من صحبت كني"
" همين طور است پدر. خبرهاي رنج آوري دارم. من مي ترسم .ساموئل بلك، همان ستاره موسيقي راك گروه وارمانت به سامرست آمده است. در حقيقت او همسايه من است."
" اين بدشانسي تو است آينزلي. اما فكر نمي كنم اين موضوع براي كليسا نگران كننده باشد"
" برعكس من فكر ميكنم اين موضوع براي كليسا مهم و نگران كننده است. مشكل خود او نيست، مشكل سگ اوست"
" سگ او؟ آيا مطمئني كه حالت خوب است پيرمرد؟"
" من خوبم، اما سگ او... مشكل است كه در غالب كلمات وضعيت او را توصيف كنم" . آينزلي چند لحظه مكث كرد و سپس ادامه داد:" سگ او از مقربين شيطان است . ميفهمم كه حرفهايم عجيب است اما باور كنيد همه اش راست است. مي دانيد...."
قبل از اينكه حرفهايش را ادامه بدهد ، اسقف اعظم حرفهايش را قطع كرده و گفت:"آينزلي، من چيزهاي زيادي در عمرم ديده ام، اما فكر ميكنم تو امروز زيادي كار كرده اي و نمي فهمي كه چه مي گويي . چرا به خودت فشار مي آوري و كارها را بيشتر به پدر توماس نمي دهي؟ من همين الان به او زنگ مي زنم و بهتر است تو از همين امروز براي يك ماه رخصتي بگيري. فكر ميكنم لازم است تو در مورد بازنشسته شدن جدي تر فكر كني"
" اما پدر..."
اسقف اعظم با قاطعيت گفت: " بحث نكن آينزلي. من تا دو هفته ديگر به ديدن تو مي آيم. اگر تصميم گرفتي به رخصتي بروي به من زنگ بزن. در حقيقت من از تو ميخواهم كه حتماً به رخصتي بروي. حالا من بايد بروم. خداحافظ آينزلي."
" خداحافظ پدر"
آينزلي گوشي را گذاشت. حالا تصميم گرفتن با خود او بود كه كدام راه را انتخاب كند. خدا با او بود و او مطمئن بود كه از طرف خدا براي اين كار انتخاب شده است. در حاليكه به ديوار خيره شده بود فرياد زد: " من كامياب خواهم شد"
چند ساعت بعد درحاليكه او مشغول سمپاشي گلهاي دوست داشتني رزش در برابر حشرات مضر بود، صداي باز شدن در آهني همسايه را شنيد. ساموئل و سگش قدم زنان در طول جاده پيش مي آمدند. او ايستاده شد و منتظر بود تا آنها به او برسند . وقتي نزديك شدند گفت: " من ميدانم شما چي هستيد" .
ساموئل فكر كرد كه آينزلي با او صحبت ميكند : " ببخشيد، منظورتان چيست؟"
" من با تو صحبت نمي كنم. من با حيوان اهريمني كه تو او را سگ فكر ميكني، صحبت ميكنم. اما شايد تو هم اين را مي فهمي. بله، شرط مي بندم تو هم مي فهمي"
" پدر. من فكر ميكنم امروز شما بيشتر از اندازه در آفتاب نشسته ايد. يا شايد هم در نوشيدن شراب زياده روي كرده ايد. اين طور نيست پدر؟"
" من يك كاتوليك هستم. جوان بي ادب"
زومونگ كه از زمان آمدن آينزلي ساكت بود، ناگهان تصميم گرفت تا جواب آينزلي را بدهد، يك پايش را بلند كرده و از شكاف بين حصار خانه، با فشار روي پاها و شلوار آينزلي شاشيد.
از تماس ادرار حيوان با بدن آينزلي، او سوزش شديدي را در بدنش احساس كرد و فرياد زد: " اه، اين حيوان لعنتي را از اينجا دور كن. به تو اخطار ميدهم. مردم اين شهر تحمل آدمهايي مثل تو را ندارند. اين شهر را ترك كن"
او لنگ لنگان به خانه اش برگشته و درحاليكه پاهايش را محكم با دست گرفته بود، از شدت درد ناليد. آينزلي به خاطر آورد كه در بچگي يكبار كندوي زنبورهاي عسل را خراب كرده و زنبورهاي خشمگين به او حمله كرده و نيشش زده بودند. حالا عين همان درد را در پاهايش احساس ميكرد . شايد هم دردي بدتر از آن.
براي كم شدن درد، تصميم گرفت به حمام برود. در حمام وقتي لباسهايش را بيرون آورد، متوجه شد كه روي پاهايش لكه هاي تيره و برجسته اي افتاده است، مثل اينكه خالكوبي شده باشد. وقتي خم شد تا نگاه دقيقتري به پاهايش بيندازد شوكه شد. روي هركدام از پاهايش ستاره هاي پنج پري كه به عنوان سمبول سحر و جادو مشهور است، خودنمايي ميكرد.
بدنش بار ديگر به لرزه افتاد اما اين بار لرزش ترس نبود بلكه از شدت عصبانيت بدنش به لرزه افتاده بود. لكه هاي روي پاهايش و شمايل آنها ، او و اعتقادات الهي اش را به تمسخر گرفته بود. بار ديگر كه به لكه ها خيره شد، جرقه اي در ذهنش زده شده و براي اولين بار در عمرش اشتياقي گنگ و شديد وجودش را فرا گرفت. احساس خوبي بود، حس نيكوكار بودن و مورد توجه خدا قرار گرفتن. و همين حس او را وادار ساخت تا تصميم بگيرد.
در پايين تخت خوابش در زير پتو، تفنگي قديمي با قطاري از مرمي ها پنهان بود. پدر آينزلي كه در زمان جنگ جهاني اول سرباز بود، اين تفنگ را براي او به ميراث گذاشته بود و آينزلي اين تفنگ را تنها به عنوان يادگاري از پدر مرحومش نگه داشته بود. اما حالا با ديدن تفنگ به فكرش خطور كرد كه از آن براي كشتن زومونگ، حيوان اهريمني استفاده كند. " كارشان تمام است " . سپس با حالتي كه به شدت ميخنديد، روبروي پنجره مشرف به ساحل نشسته و انتظار تاريك شدن هوا را كشيد.
با فرارسيدن شب، وقتي آينزلي تلاش ميكرد از حصار خانه ساموئل به داخل رخنه كند، شكي در دلش پديدار شده و شروع كردن به توبيخ كردن خود:" مطمئناً خدا مرد جوانتري را براي اين كار خطير انتخاب كرده است. شايد اين سرنوشت من است."
و در حاليكه با خودش فكر مي كرد گفت: " من كي هستم كه در تقدير خداوندي شك كنم، خجالت آور است." آينزلي به خانه ساموئل كه در كنار دريا قدبرافراشته بود خيره شده و از ديدن چراغ سرخ رنگ سردر خانه، احساس شادماني كرد. تفنگ قديمي آينزلي و قطار مرمي ها، با بندي چرمي از شانه اش آويزان بود. آينزلي تفنگ را به حالت حمله به دست گرفته و آرام به خانه ساموئل نزديك شد، در حاليكه سعي ميكرد در تاريكي خود را مخفي كند، زيرچشمي آن طرف حصار را به دنبال سگ جستجو مي كرد. در حاليكه چند متري بيشتر با حصار فاصله نداشت، با شنيدن غرش آرامي از پشت سر، ترسي گنگ در وجودش رخنه كرده و با خود فكر كرد حتماً زومونگ از نيت او آگاه شده و حالا از پشت سر قصد حمله به او را دارد. با اين فكر، بدنش از ترس شروع به لرزيدن كرد، بلافاصله روي خود را برگردانده وشروع به تيراندازي نمود. با شليك اولين مرمي، تفنگ او را به عقب پرتاب كرده و به شدت به قفسه سينه اش برخورد كرد، در همين حال او دومين مرمي را شليك نمود.
او صداي دومين شليك را نشنيد و بجاي آن صداي ديگري شنيد، صداي شكسته شدن يكي از استخوانهاي سينه اش.
ناگهان احساس كرد نفس كشيدن برايش چقدر سخت شده است. با هر بار نفس كشيدن احساس ميكرد كه ريگمالي درشت به راه حلقش كشيده مي شود و با هر بازدم، به سختي جلو استفراغش را مي گرفت. از شدت درد ، آينزلي گذشت زمان را فراموش كرده بود كه ديدن زومونگ در يك قدميش، او را به خود آورده و مرگ را در يك قدمي خود ديد.
او به آهستگي سر بلند كرده و زومونگ را با پوزخندي به لب پيش روي خود ديد. از ديدن دندانهاي بلند سگ كه از دو طرف دهنش بيرون زده بود و پاهاي بلندش كه در تاريكي بلندتر به نظر مي رسيد، خون در بدنش منجمد شده و قلبش با شدت شروع به تپيدن كرد.
وقتي سگ پوزه اش را به آينزلي نزديك كرد، او جيغ كشيد: " خدا با من است اي ابليس. تو از من ناخشنود هستي چون خدا و بزرگي او را از ياد برده اي"
آينزلي سعي كرد دستهاي خود را به نشانه صليب روي سينه اش بگذارد، اما زومونگ با پنجولهاي قدرتمندش دستهاي او را كنار زده و از شدت اين ضربه، آينزلي شروع به گريه نمود.
دهان سگ بطور غيرطبيعي باز شده و در حاليكه با تمسخر به آينزلي خيره شده بود گفت: " من يك بار به تو اخطار داده بودم مرد خدا . در روي زمين جايي براي خدا نيست.اينجا من مي توانم هركاري كه بخواهم بكنم و تو هيچ قدرتي نداري. تو چي فكر ميكني؟ وقتي توانستم عيسي پسرخدا را در كوه سينا وسوسه كنم، تو چگونه فكر كردي كه ميتواني از شر من خلاص شوي. ديدن تو در اين حالت جاي خوشي است. .هرچند ازينكه ببينم تو از ناتواني خود در نابودي من، احساس سرخورده گي و ديوانه گي مي كني، بيشتر خوشحال مي شوم."
زومونگ رو به ساموئل و دو نفر از ساكنين جزيره كه مسلح با تفنگچه پشت سراو ايستاده بودند كرده و گفت: "او را به خانه ببريد". آنها آينزلي را كشان كشان به طرف خانه اش برده و كمك كردند تا روي چوكي بنشيند. ساموئل از آنهاخواست تا بيرون از خانه منتظر او باشند. وقتي آنها بيرون رفتند، ساموئل رو به آينزلي كرده و گفت:" پدر، مي فهمم كه تو حرفم را باور نمي كني، اما باور كن من نميخواستم تو آسيب ببيني. خودت را ازين قضيه كنار بكش. ما نميخواهيم اهالي شهر كشته شوند و يا در شهر نبرد خير و شر را به راه بيندازيم. لطفاً ما را راحت بگذار."
آينزلي با طعنه گفت: " چي،تو مي فهمي چه مي گويي؟ آيا تو كتاب انجيل عهد عتيق را خوانده اي ، ساموئل؟"
"البته كه خوانده ام. من در يك خانواده مسيحي بزرگ شده ام. پدر"
" خوب، پس بگذار يك روايت از جزوه اكسدوس برايت بخوانم. اگر يك گاو خشمگين، مرد يا زني را شاخ زده و بكشد، آن گاو بايد سنگسار شود و گوشت او نيز حرام است. اما صاحب گاو نبايد مجازات شود. اما اگر گاو عادت شاخ زدن مردم را دارد و صاحب گاو نيز ازين موضوع مطلع است، در اين حالت اگر گاو مرد يا زني را بكشد علاوه بر اينكه گاو بايد كشته شود، صاحبش نيز قصاص مي شود. تو دشمنان من را پناه داده اي. از خانه من خارج شو"
ساموئل روي خود را برگشتانده واز خانه خارج شد.
آينزلي به پشتي چوكي خود تكيه كرده و متعجب بود كه اين حيوان وحشتناك چرا به شهر او آمده است اما قبل از اينكه جواب سئوالش را پيدا كند ، به خواب رفت.
صبح روز بعد او از شدت سوزش سينه از خواب بيدار شد. بعد از اينكه به داكتر خود تلفون كرده واز او خواست تا به ديدنش بيايد، در را باز گذاشته و به بستر رفت. داكتر هيچ تداوي براي درد آينزلي نداشت و تنها مسكني قوي به او داد كه آينزلي را تا بعد از ظهر به خوابي عميق فرو برد.
وقتي از خواب برخاست، درحاليكه سينه اش به شدت درد مي كرد، مشغول تهيه ساندويچ و يك فنجان چاي براي خود شد. او متوجه شد كه در اثر استفاده از داروي مسكن حال گيجي به او دست داده و همه چيز را تار مي بيند. او مطمئن شد كه درد سينه اش از بين رفته اما در سرش احساس بي وزني ميكرد. درين حال كتري را كه 15 دقيقه قبل روي اجاق گذاشته بود برداشت. آب كتري تقريباً به جوش آمده بود. او فنجاني چاي براي خود دم كرده و به اتاق خود برگشت. اما ديد كه فراموش كرده شير را با خود بياورد. دوباره به آشپزخانه برگشته، اما هرچه فكر كرد به ياد نياورد كه به دنبال چي به آشپزخانه آمده است. چند لحظه صبر كرد اما وقتي ديد به يادش نمي آيد باز پس به اتاق برگشت. اين كار سه بار تكرار شد تا آخر شير را با خود به اتاقش برد. فنجان چاي آماده را به دست گرفته و روي چوكي راحتي اتاق نشست و در همين حال به خوابي عميق فرو رفت.
صبح روز بعد، وقتي از خواب بيدار شد اولين چيزي كه ديد اسقف اعظم بود كه با سيمايي ناراضي روبروي تختخواب او نشسته است. آينزلي با عجله ربدوشامبرش را كه نامرتب شده و قسمتهايي از بدنش را نشان مي داد ، مرتب كرده و با خجالت شروع كرد به توضيح دادن آنچه بر او اتفاق افتاده بود. اما اسقف اعظم حرفش را قطع كرده وگفت:
" اين كارها يعني چه، پدر؟ آيا عقلت را از دست داده اي؟ پدر توماس به من تلفون زد و گفت كه بهتر است من به ديدن تو بيايم و وضعيتت را بررسي كنم. اما من هرگز در خواب هم نمي ديدم كه چنين كارهايي از تو سر بزند. امكان ندارد ديگر به تو اجازه بدهم با اين وضعيت كار كني. بهتر است حتماً خود را تحت درمان روانپزشك قرار بدهي." در حاليكه اسقف اعظم به حرفهايش ادامه مي داد آينزلي به حرفهايش توجهي نكرده و مطمئن بود كه حرفهاي او هيچ تغييري در تصميم او به وجود نخواهد آورد.
طي دو هفته بعد از آمدن اسقف اعظم ، او از خانه خارج نشده و در خانه بود. اما با گذشت هر روز يكي از گلهاي رز دوست داشتنيش سوخته و تنها شاخه اي سياه از آن باقي مي ماند. او خوب مي دانست كه چه كسي اين بلا را به سر گلهاي رز دوست داشتني اش مي آورد اما هيچكس حرف او را باور نمي كرد. خشم دروني او روز به روز بيشتر مي شد و مطمئن بود كه روزي آتش اين خشم و غضب، او را از درون خواهد سوزاند.
بعد ازآن آينزلي هرگزساموئل و زومونگ را نديد، چرا كه استفاده از قرصهاي آرامبخش او را به خوابي زودهنگام فرو مي برد و در حالتي شبيه كوما قرار مي داد. درد سينه آينزلي روز به روز كمتر شده اما احساسي دروني به او ميگفت كه به زودي با آنها روبرو خواهد شد.
از چهل بوته گل رز باغچه آينزلي حالا تنها نيم آنها باقي مانده بود . آينزلي يك روز عصر ، ساموئل و سگش را ديد كه قدم زنان از سرك عبور مي كنند. در همين حال ناگهان آتش خشمي كه آينزلي كوشيده بود آن را در درون خود خاموش سازد، زبانه كشيده و او را به غليان آورد. آينزلي بسيار تلاش كرد تا توانست خود را كنترل كرده و و از پنجره خود را به روي ساموئل و سگش پرتاب نكند. وقتي آنها از پيش روي خانه آينزلي گذشتند، يك بوته ارغواني زيباي گل رز او آتش گرفته و زبانه آتش آن به بلنداي يك متر بلند شد. اما عجيب اين بود كه تنها همان يك شاخه گل آتش گرفته و همچون فرفره ، بعد از سي ثانيه آتش آن خاموش شده و همه چيز به حالت عادي برگشت.
آينزلي از پنجره به بيرون نگاه كرد. بوته گل رز ارغواني اش كه در نوع خود بي نظير بود و زينت باغچه او به حساب مي آمد، حالا به كلي از بين رفته بود. بغض سنگيني راه گلويش را گرفته و بي اختيار جيغ كشيد. " به اين بازي وحشتناك كه سلامت رواني و شعور م را به خطر انداخته، خاتمه مي دهم. "
شب بعد زماني كه ساموئل و سگش از كنار خانه او مي گذشتند، او منتظر آنان بود. در حاليكه لباس كاملاً سياه به تن داشت و صورتش را نيز سياه كرده بود، در پناه ديوار به كمين نشسته بود. در يك دستش ساطور و در دست ديگرش تيغه چمن زني گوسفندان قرار داشت. وقتي صداي پاي آنها نزديك و نزديك تر شد، او يك دستش را نزديك دهنش برد تا از خنده ناخودآگاهش جلوگيري كند و با خود انديشيد: " كارشان ساخته است آينزلي. بگذار چند قدمي از تو دور شوند، آنوقت از پشت به آنها حمله كرده و نابودشان كن."
وقتي آنها از كنارش گذشتند، احساس كرد سردش شده است. اما اهميتي نداده و گذاشت تا چند قدم دور شوند و آن وقت به دنبالشان دويد. البته آنها مي دانستند كه او آنجاست . آينزلي ترديد به خود راه نداده و به آنها نزديك تر شد.
وقتي آنها روي خود را به طرف آينزلي برگرداندند، آينزلي در جاي خود ميخكوب شد. ساطور و تيغه چمن زني كه در دستانش بود، روي زمين افتاده و ناخودآگاه شروع به جيغ زدن نمود. آنها ايستاده و به او خيره شده بودند و هيچ ترسي در چهره شان ديده نمي شد. چشمهاي زومونگ برق مي زد و روشنايي سرخ رنگ چشمانش،اطراف را روشن كرده بود.
پدر آينزلي كه ديگر كشيش نبود، موفق شد قدمي ديگر به طرف آنها بردارد قبل از آنكه كاميون حمل آشغال كه معلوم نبود از كجا سر در آورده، او را زير گرفته و به زندگيش خاتمه دهد.
پدر توماس كه روبري كليسا ايستاده بود نميتوانست آنچه را ديده باور كند. او آن روز بعد از ظهر ديده بود كه چگونه بوته گل رز آينزلي در آتش سوخته و صداي فريادهاي آينزلي را هم شنيده بود. اما حالا يكبار ديگر شاهد اتفاق افتادن يك كار باورنكردني ديگر بود.
پدر توماس خوب مي ديد كه چطور زومونگ روي جسد بيجان و مچاله شده آينزلي خم شده و پس ازينكه او را بو كشيد، يك پاي خود را بالا كرده و روي جسد بيجان پدر آينزلي شاشيد. سپس نگاهي مرموزانه كه شباهت به نگاه سگ نداشت، به پدر توماس كرده و به طرف او چشمك زد.
پدر توماس هنوز هم بهت زده در جاي خود ايستاده بود. كمي بعد از آن ساموئل و سگ به راه خود ادامه داده و از نظر ناپديد شدند.

پايان