12.02.2015

رشاد وسا

سرگذ شت غمناک یک کتاب

 هنگامیکه  در صنف های ده و یازده مکتب بودم- سالهای سی وچهار وسی وپنج خورشیدی- امکان دست یابی به ادبیات بیرونی بیشترشده بود . برعلاوۀ یگان کتاب فروشی شهرکابل، کتاب خانۀ سفارت امریکا در کابل هم ترجمۀ فارسی نویسنده گان امریکایی مانند ادگار آلن پو ، جگ لندن ، هوارد فاست ، ارسکین کالدویل ، جان اشتاین بک ، هرمان مل ویل ،ارنست همینگ وی ومارک تواین  را برای دو هفته امانت میداد .  کتابهای مانند چمنزارهای بهشت و موشها و آدمها از جان اشتاین بک ، تام سایر و آکل بری فین از مارک تواین ، آوای وحش و سپید دندان از جک لندن ، در زمان ما از همینگ وی، گرداب مالستروم ازادگار آلن پو، موبی دیک ازهرمان مل ویلرا از آنجا به امانت گرفته بودم و میخواندم . کتابهای ماکسیم گورکی ، آنتوان چخوف ، داستایوفسکی ودیگر نویسنده گان بزرگ هم در بین جوانان دست به دست میگشت . در آن سالها تلویزیون نبود. در یکی دو سینمای شهر کابل بیشتر فلم های هندی را نمایش میدادند . کتاب خواندن برایم بهترین سرگرمی بود . تصویرها و ماجراهای داستانی فرهنگ های  دیگر شور و شوق زیاد را در من ایجاد میکرد و  در ورق های آن کتابها مردم و دنیای دیگر را تماشا میکردم. در آن سالها ادبیات برای من همه چیز بود. به  چیز دیگری پایبندی نداشتم . نمیدانم چرا اکنون که پیر شده ام به گفتگوهای سیاسی تلویزیونهای وطن بیشتر دلچسپی پیدا کرده ام و به گفته مردم از بام تا شام آن ها را تماشا میکنم . موسیقی ، شعر و داستان یک گام دورتر رفته اند. سالهای پیش خبرهای رادیو را میشنیدم . فکر میکنم آن شورو شوق آتشین روزگار نوجوانی مربوط کدام آدم دیگر بوده است.

 مکتب را تازه تمام کرده بودم که اولین داستانم را نوشتم و منتشر شد .  پیر زنی که  زنده گی فلاکت بار داشته از جهان میرود و جوانی که به  شور زنده گی دارد به آینده امیدوار است. نام داستان« یخها آب میشود» بود .   نشر این داستان از میان روشنفکران آن وقت دوستانی را به ارمغان آورد. پژوهش های  نویسندۀ گرانقدر حسین محمدی و مرحوم داکتر رضوی آشکارا میسازد که در هشتاد سال پیش و پیشتر از آن هم داستان مینوشتند. یکی از آن نویسنده گان پدرم  داکتر محمد رسول وسا بود که داستان مادر تیره روز را نوشته بود.

و اما من در سال پنجاه و سه خورشیدی نخستین و آخرین مجموعۀ داستانی خود را به نام « فریاد از سکوت» با هزینۀ  شخصی در یک هزار جلد چاپ و نشر کردم . حقیقت اینست که نوشتن یک وظیفه و نشر کردن وظیفۀ دیگر است .و مشکل است که هر دو کاررا بر دوش گرفت. من نتوانستم کتابی را که نشر کرده بودم به فروش برسانم- حتی یک نسخۀ آن را. کتاب را در یک پسخانه گذاشته بودم .در سال پنجاه و هشت در آلمان مهاجر شدم و تا امروز نمیدانم که چه بر سر آن کتاب آمده است . آن خانه  در غیاب ما به فروش رسیده است. چند جلد آن کتاب را به یگان دوست فرهنگی اهدا کرده بودم . یک جلد آن را به دفتر جوایز مطبوعاتی سپرده بودم که شاید جایزه یی نصیبم شود که نشد.   به جا یش، یکی از دوستانم که در دفتر جوایز کار میکرد  دزدانه دوسیۀ دفتررا برایم آورد . در آن دوسیه یکی از بزرگان شعبۀ جوایز که اسم مبارک شان آصف فکرت بود نظر خود را چنین نوشته بود : « این نویسنده به اندازه یی پست فطرت است که روابط عاشقانۀ خود را با یک سگ نوشته است» . نام آن داستان «ملکۀ گرگها» بود.  پیش از نشر کتاب آن را به آقای طهوری دادم که در پشتون ژغ نشرکند . آقای طهوری گفت نمیشود رییس نشرات میگوید عنوان آن به ملکه برمیخورد . نام دیگری برای آن انتخاب کردم .اندکی بعد از نشر کتاب یک اهانت نامه به نام نقد ادبی در پشتون ژغ نشر شد به نام مستعار. از آقای طهوری پرسیدم نویسند اش کیست . ایشان نام اصلی نویسنده را برایم نگفت . پرسیدم آقای ناظمی نوشته است . خندۀ کرد و نگفت که نی و مرا مشکوک ساخت .  آقای طهوری همچنان خنده کنان گفت که ناظمی در بارۀ شعر معاصر نوشته یی را برایم آورد و در آن نوشته بود که «ناظمی  شاعر گرانمایه» و باز هم خندان و شاد گفت که  آدم نباید که از خودش چنین تمجید نماید. این آقای طهوری که طبع خوش و خندان داشتند،‌ شاید  رنجشی از آقای ناظمی داشتند  و میخواستند دشمنی برای شان درست کنند .آقای ناظمی نمیتوانست چنان نوشتۀ سخیف داشته باشد.

فکر میکنم اگر مدیر روزنامه چنین نوشتۀ سراپا اهانت را نشر میکند کار درستی نیست . در آن روزگار آقای ناصر طهوری و آقای لطیف ناظمی و آقای روف راصع دوستان صمیمی و همولایتی بودند و من هم به خاطر ای نکه آنها فرهنگیانی از دیار باستانی و فرهنگ پرورهرات باستان بودند برای شان احترام داشتم و امروزهم دارم . مگر این دوستان و عزیزان گران قدر نام آن نویسندۀ اهانت نویس را برایم نگفتند. اکنون که آقای طهوری شاعرشرین زبان در امریکا ، جناب لطیف ناظمی ادیب گرانمایه در آلمان و دوست عزیزم فرهنگی فرهیخته آقای روف راصع در آسترا لیا به سر میبرند و جناب بزرگوار آقای آصف فکرت اگر این نوشتۀ مرا میخوانند به پاس آشنایی های چهل ساله اندکی در زمینه روشنی بیندازند و مرا از بارگران چهل سالۀ این خاطرۀ غم انگیز رهایی بخشند  .

درماه حمل سال پنجاوهفت یک سفررسمی به تهران داشتم . در همان روزها گرفتاری هایی داشتم که مرا ناراحت ساخته بود . نصیر جان رازی پسر خاله ام گفت که آقای رضوی میخواهد با من صحبت کند . مرحوم جناب علی رضوی غزنوی  دوکتورای خود را از دانشگاه تهران به دست آورده بودند. چند دقیقه از رفتن ما به اتاق شان نگذشته بود که گفتگوی ما خشن شده رفت . داکتر صاحب نظر مرا در بارۀ یکی از نویسنده گان جویا شده بودند و من برای شان گفته بودم که شما دکتور ادبیات هستید نظر مرا چرا میپرسید . این جواب صریح را داکتر صاحب بی ادبی پنداشتند و با برآشفته گی فرمودند که مرا در کتاب خود معرفی نخواهند کرد. بیشتر از همین دو سه جمله سخن دیگر گفته نشد و این ملاقات سه یا چهار دقیقه بیشتر دوام نکرد. دو سه روز بعد به کابل برگشتم . باید اینجا بگویم که جناب داکتر صاحب یک عده نویسنده گان را با نمونۀ  داستانها ،  سوانح مختصر و تصاویر شان در کتاب خود که نامش  «نثر دری افغانستان»  است معرفی کرده است. کتاب سه صد و پنجاه صفحه است که شصت صفحۀ آن را مقدمۀ جناب دکتور رضوی در بر گرفته است. سالها بعد از یک کتاب فروشی در آلمان آن کتاب را خریدم و دیدم که داکتر صاحب همانطوری که فرموده بودند کتاب مرا در آن اثر گرانقدر شان معرفی نکرده اند . اکنون من در مقالۀ ناچیز خود سالها بعد از درگذشت آن فرهنگی فرهیخته ، از جناب ایشان و اثر ماندگار ایشان یاد آوری مینمایم . یاد شان گرامی باد. باید بگویم که کتاب « فریاد از سکوت » یک معجزۀ ادبی نبود اما یکی از نخستین کتابهایی بود که به شیوۀ مدرن غربی نوشته شده بود. در سرزمین ما که داستاننویسی به یک شیوۀ دیگر رواج داشت همانطور که ما تیاتر، رمان و اوپرا هم نداشتیم شاید ازین جهت معرفی و موجودیت آن سودمند تمام میشد.

در اخیر باید بگویم که «فریاد از سکوت» در چهل و شش صفحه، مجموعۀ شسش داستان و یک مقدمۀ کوتاه بود. یک نویسندۀ مشهور امریکایی گفته بود شیوۀ برخورد آدمها با مردم در کامیابی و ناکامی شان تاثیر به سزا دارد. فکرمیکنم شیوۀ برخورد من نقایص زیاد داشته است . از جمله میتوان بی پروایی و بی غوری را ذکر کرد. دیگر این که  مرز بین مهربانی، مودب بودن و کرنش را تعین و تشخیص کرده نمیتوانستم . همواره فکر میکردم که بسیار مودب بودن و مهربان بودن برابرست به خوش آمد کردن و کرنش . شاید داکتر صاحب کرنش نکردن مرا گستاخی پنداشته بودند .  کرنش کردن در طبیعت هم وجود دارد . گله گرگها در برابر سردستۀ گله بسیار کرنش میکنند . میان گرگها این کرنش کردن یک قانون شده است. در کشورهای عقبمانده و استبدادی تنها با داشتن کفایت و لیاقت نمیتوان به جایی رسید . در ین کشورها کرنش که به آن خم وچم هم میگویند پیش از هر چیز دیگر تعیین کننده است .  

 این بود سرگذشت غمناک  کتابک «فریاد از سکوت »  . و این بود شیوۀ برخورد درس خوانده ها در برابر یکدیگر در چهل سال پیش . شاید آن  نفرت و بی پروایی در برابر یک کتاب بزرگتر شد و بزرگتر شد و امروز به منفجر کردن و ذبح کردن آدمها و دزدی و فساد مبدل شده است . اینست عاقبت قانون  نداشتن.

سرچشمه شاید گرفتن به بیل     و لیکن چو پر شد نشاید به فیل

فکر میکنم خشم جناب رضوی به کار خودشان هم آسیب رساند . یعنی ایشان یک بخش از پژوهش خویش را بدور افگندند

فبروری  2015