22.07.2015
 

پرتو نادری

 
شاعر حقیقی!

گویند روزی و روزگاری سرزمین هند را راجایی بود جوان‌بخت و کام‌روا. او را به شعر عشقی بود استوار و ژرف. تاشعری می شنید ستاره‌گان چنان کبوتران سپید اندام در ذهنش به پرواز در می آمدند و او خود را نیز چنان کبوتری می دید که بال در بال ستار‌ه‌گان افق‌های بلند آسمان را زیر پر گرفته است.

روزی از روزها راجا به وزیر اعظم خویش دستور داد که ای وزیر اعظم، پیک‌ها بفرست تا همه سرزمین را بگردند و شاعر حقیقی را بیابند و او را به دربار آورند! چنین بود که وزیر اعظم به همه شهرها منادیان فرستاد. منادیان در شهرها جار زدند که ای مردم! راجای بزرگ در هوای دیدار شاعر حقیقی است و اگر شاعر حقیقی در شهر شما می زید بر خیزد و آهنگ دربار کند که راجا چشم انتظار دیدار اوست.

روز دیگر وزیر اعظم به راجا خبر داد که چهارصد تن به دربار گرد آمده و می گویند که آنان شاعران حقیقی اند!

راجا، تاج بر سر نهاد و بر تخت‌گاه نشست و گفت شاعران را بیاورید تا دیدار کنیم! شاعران آمدند، همه بر پای ایستاده در برابر تخت‌گاه راجا.

راجا پرسید، من در هوای دیدار شاعر حقیقی هستم؛ مگر شما همه‌گان شاعران حقیقی هستید؟ شاعران همه‌گان با صدای ابریشمنی گفتند آری ای راجای بزرگ، ما همه‌گان شاعران حقیقی هستیم!

کسی می گفت من جامۀ برهنه‌گی آن چنانی را بر اندام مرمرین شعر پوشانده ام و در آن راه آن قدر پیش رفته ام که گوهر خرد خود را در گرداب نورانی ناف روسپیکان روزگار گم کرده ام و تا سخن می گویم خیالات بلند شاعرانه ام چنان زاغ وامانده در قفسی در آن آب‌خوره، نول می زند.

دیگری می گفت؛ این که یاوه می گوید، تا من سخن می گویم واژگان چنان گنجشکان رم کرده از شرفۀ بال عقابی، از ذهن مردمان می کوچند و چنین است که در همه سرزمین جادویی و پهناور هند، هیچ خردمندی و شاعری و سرودپردازی نمی داند که من چه می گویم! من گنگ خواب دیده ام و دنیا تمام کر، چنین است که مکتب ادبی الکن‌های مدرن را اساس گذاشته ام و من ملک الشعرای شاعران الکنم!

یکی هم گلو صاف کرد وبا سرفۀ پست مدرنیستی وطنی گفت، شعر را با خرد میانه‌یی نیست و گاهی هم با خدا در ستیز است و آن جا که خرد و خدا از میانه بر می خیزد، می توان ماهیان طلایی واژگان را به تابه‌های داغ ابتذال دعوت کرد و هم خوابه‌گی‌های گروهی را آخرین دست آورد پست مدرن ادبی خواند. تازه چنین یاوه‌هایی به مانند زاغ‌چه های پر سرو صدا از سوراخ مقدس دهان او به پرواز در آمده بودند که راجای بزرگ ابروان درهم کشید و به وزیر اعظم فرمان داد که: این شاعران را ببرید و به زندان بیفگنید! هرکدام را در اتاق جداگانه‌یی بیندازید، روزانه پیاله آبی برای‌شان دهید و پاره نانی، همراه با قلمی و کاغذی!

شاعران از هیاهو مانده بودند و وزیر اعظم چنان که راجا فرموده بود شاعران را به زندان کرد. شاعران روزان و شبان درازی را در آن اتاق‌های تنگ، درد کشیدند و با خود می نالیدند که ای کاهش هرگز نمی گفتیم که ما شاعران حقیقی هستیم!
در یکی از روزها که هواخوش‌گوار بود، راجا بر تخت‌گاه نشست و گفت ای وزیر اعظم از شاعران چه خبر!

وزیر اعظم گفت: زنده‌گانی راجا دراز باد! آنان هم‌چنان زندانی اند، شاید روزان و شبان خود را با سرایش شعر به سر می برند!

راجا گفت: آنان را به نزد من بیاورید تا اگر شعری سروده باشند بشنویم که امروز هوای شنیدن شعر داریم. شاعران را به پیش‌گاه راجا آوردند، همه افسرده و خاموش.

راجا از شاعران پرسید، این مدت را که در زندان بودید؛ آیا شعری سروده اید تا برای ما بخوانید! شاعران خاموش ماندند و سرها افتاده روی سینه‌ها.

راجا بار دیگر پرسید، گفتم مگر شما شعری سروده اید؟ از میان همه شاعران تنها ده تن دستان بر افراشتند که ما شعر سروده ایم. تبسمی روی لبان راجا رنگ بست و گفت: نزدیک‌تر بیایید. آن ده تن در ردیف نخست ایستادند و راجا گفت: بخوانید شعرهای تان را!

شاعران یگان یگان شعرهای شان را برخواندند و آن‌گاه راجا رو به شاعران دیگر کرد و گفت: مگر شما چگونه شاعرانی هستید که چون به بند کشیده می شوید، نمی توانید شعر بسرایید. مگر شعر بیان دردهای‌ آدمیان نیست؟ مگر شاعر از دردهای خود چیزی نمی آموزد تا شعری بسراید؟ مگر شاعر در تنهایی با خویشتن خویش راز و نیازی ندارد؟ مگر شما در روزان و شبان زندان نقبی به درون خود نزدید تا خود را بشاسید تا دردی را وحسی را در شعری پیاده سازید! شاعر با دردها و رنج‌های خود شاعر است و آن که درد را نمی شناسد و رنجی را حس نمی کند، شاعر نیست. شما دروغ‌پردازانی بیش نیستید!

راجا، اندکی خاموش شد و شاعران چشم‌های شان را برزمین دوخته بودند. آن‌گاه راجا با صدای بلند فریاد زد که گویی همۀ کاخ لرزید؛ های وزیر اعظم! اینان را شلاق‌زنان از شهر بیرون رانید و آن قدر به دور رانید تا از همه آبادانی دور شوند! اینان شاعران حقیقی نیستند! اما این ده تن شاعر را که در زندان شعر سروده اند نگه دارید!

وزیر اعظم به سپاهیان دستور داد تا شاعران را شلاق زنان از شهر و همه آبادانی بیرون رانند. چون کار شاعران ساخته آمد، آن‌گاه راجا با چهرۀ گشاده‌یی به و زیر اعظم امر فرمود، این ده تن شاعری را که در روزهای تلخ زندان پیوند خود را از شعر نبریده اند، هرکدام را کاخی دهید مجلل با چمن‌زاران و باغ‌های خرم و پرگل.

شاعران را به کاخ‌های بردند باشکوه و خیال انگیز. بامدادان با عطر لطیف گل‌های رنگارنگ وچهچۀ پرنده‌گان هزار آوا و زمزمۀ خیال انگیز جوی‌باران از خواب برمی خاستند. می نوشیدند، می خوردند و روزها را به شادخواری و شبان را با پای کوبی رقاصه‌گان هندی و چینایی و خنده‌های کنیزکان پاکیزه روی به سرمی بردند. لحظه‌ها همه رنگین بودند، همه رویایی و لذت بخش. گویی هیچ اندوه و دردی را در کا‌خ ها راهی نبود!

زمان همین‌گونه می گذشت به مانند پرواز خیل پرنده‌گان رنگین‌پر روی یک کشت‌زاران سبز و شبنم آلود بامدادی، تا این که روزی راجا به وزیر اعظم گفت: امروز هوای شنیدن شعر داریم، شاعران را از کاخ‌ها فراخوانید تا برای ما سرود‌های تازۀ خود را بخوانند!

شاعران را فراخواندند. راجا بر تخت‌گاه نشست و به شاعران گفت: می دانم که درکا‌خ‌ها روزگاری داشتید لبریز از لذت و زیبایی. شما که در زندان در آن اندوه‌خانۀ تاریک شعر سرودید، پس در کاخ‌ها باید شعرهای زیباتری سروده باشید! امروز ما را با خواندن شعرهای تان به سرزمین‌های بی خویشتنی و لذت فرا خوانید!

شاعران با خاموشی به سوی یک دیگر دیدند و هیچ کسی گامی به پیش نگذاشت تا شعری بخواند. راجا با صدای بلند تری پرسید مگر شما که این همه در این کاخ‌ها به سر بردید و دست‌های تان به همه چیز گشوده بود، شعری نسروده اید؟ از میان آنان تنها یک تن گام به پیش گذاشت و ادب به جای آورد و گفت: ای راجای بزرگ! من روزها وشب‌هایی را که در کاخ بودم شعر می سرودم، همان گونه که در زندان سروده بودم!

راجا گفت: بخوان شعرهایت را که امروز هوای شنیدن شعر داریم و هوای رسیدن به سرزمین ‌های نا شناختۀ دور! شاعر شعرهایش را خواند و با هر شعر راجا می پنداشت که چنان کبوتر بال دربال ستاره‌گان تا افق‌های نا شناختۀ دور پرواز می کند.
دیگران خاموش ایستاده بودند تا این که راجا بر آنان نهیب زد، شما چگونه شاعر اید که چون به آسایشی می رسید، خود را و دردهای خود را فراموش می کنید، شاعر حقیقی کسی نیست که تنها در تاریکی‌های زندان درد خود را حس می کند و شعر می سراید؛ بلکه شاعر حقیقی در هرحالی خود را می شناسد و خود را فراموش نمی کند. دردهای خود از یاد نمی برد، از خود بیگانه نمی شود. شما که ایام چند در کاخ‌ها بودید خود را و ماهیت خود را به باد دادید. شما شاعران حقیقی نیستید! شاعر حقیقی همین کسی است که هم در تاریکی‌های زندان شعر سروده است و هم در باغ‌های پرگل آن کاخ با شکوه. هوای کاخ او را از دردهایش بیگانه نساخته است!

راجا، به وزیر اعظم دستور داد تا این شاعران را نیز شلاق زنان از شهر بیرون کنند و وزیر اعظم نیز چنین کرد.

راجا به این یگانه شاعری که هم در زندان و هم در کاخ شعر سروده بود گفت: بی تردید تو شاعر حقیقی سرزمین پهناورهند هستی، ما همه‌گان را آزمودیم و این تو بودی که از میان همه‌گان بر سکوی حقیقت پای گذاشتی و ما پس از این ترا به نام شاعر حقیقی یاد می کنیم.

به کاخ خود بر گرد و در آرامش و آسوده‌گی و لذت تمام زنده‌گی کن که تو سزاور زنده‌گی در چنین کاخی هستی!

شاعر به کاخ خویش برگشت. روزی چند نگذشته بود که راجا باز او را فرا خواند تا برایش شعر تازۀ خود را بخواند. شاعر شعر تازۀ خود را برای راجا خواند و دوباره به کاخ خود برگشت.

راجا باز روز دیگر بر تخت‌گاه نشست و گفت شاعر حقیقی را بخوانید تا برای ما شعر بخواند. درباریان چون به کاخ شاعر رفتند ، او را در کاخ و باغ‌های کاخ نیافتند. چون به اتاق کار شاعر سر زدند، آن جا روی میز نامه‌یی یافتند. نامه را به راجا بردند، راجا نامه را گشود و انتظار داشت که شعر تازه‌یی در آن بخواند؛ اما شاعر در آن نامه نوشته بود: ای راجای سرزمین بزرگ هند! شاعر حقیقی تنها برای دل خویش، تنها برای دردهای خوش و برای عشق خویش شعر می سراید نه برای راجا و درباریان او.
من نمی توانم برای شما شعر بسرایم، چنین بود که کاخ را ترک کردم و رفتم تا تنها برای دل خود و برای عشق خود و برای دردهای خود شعر بسرایم! راجای شاعر حقیقی، دل اوست و عشق اوست!

راجا، اندوه‌ناک چشم از نامه برداشت و گفت: ای وزیر اعظم او واقعاً شاعری حقیقی بود! ما شاعر حقیقی را سرانجام شناختیم. به راستی شاعر حقیقی نمی تواند در کاخ راجا زنده‌گی کند و برای او شعر بسراید. کاخ شاعر حقیقی همان دل اوست. او رفته است تا برای دل خود شعر بسراید؛ اما او را درهمه جا بجویید و پیدا کنید و زمینۀ آسایش او را فراهم سازید.

شهرها را جست و جو کردند، دهکده‌ها را جست و جو کردند؛ اما از شاعر حقیقی خبری نیافتند. از آن روز تا امروز هیچ کسی نمی داند که شاعر حقیقی در کدام گوشۀ جهان زنده‌گی به سر می برد و چه شعرهایی برای دل خود و برای عشق خود سروده است!

پایان

یاد داشت: این نوشته را بر بنیاد روایتی که سال‌ها پیش جایی خوانده بودم، نوشتم!

سرطان 1394

شهرک قرغه