21.07.2015

پرتو نادری

 

با شاعری در آبی ایوان فلق

 

این كدامین صخره است

وین كدامین دریا

كاین چنین نام ترا می‌خواند

وین كدامین نفس سبز نسیم

كاین چنین روح تو در آن جاری است!


علی حیدر لهیب با چنین شعرهایی آغاز می شود. با سروده‌های پیش از فاجعۀ ثور1357. سروده‌هایی که گاه‌گاهی در دوران جمهوری داودخان در مجلۀ فرهنگی – ادبی عرفان مجال نشر می یافتند. تا کودتا پیروز شد، کودتاچیان درمیان خود و مردم خط سرخی کشیدند و فریاد بر زدند: آنانی که با ما نیستند با دشمن ماهستند! این همان دسته بندی انسان‌ها بر بنیاد معیارهای تنگ و تعصب آلود ایدیولوژیک بود. در حالی که مفهوم انسان، بزرگی و معنویت آن گسترده‌تر از آن است که بتوان آن را در چارچوب ایدیولوژی‌ها زندانی ساخت. بدبختی افغانستان در چند دهۀ گذشته نیز ازهمین نقطه بر می خیزد که گروه‌های وابسته به ایدیولوژی‌ها این چنینی یا آن چنانی، حقیقت را تنها و تنها در منظرگاه‌های ایدیولوژیک خود باور داشتند و بیرون از دایرۀ ایدیولوژی خویش حقیقتی را نمی دیدند و یاهم نمی توانستند ببیند. با دریغ که تاهنوز گروه‌های در این برهوت سوزان سرگردان اند جز خود دیگر به زمین و آسمان نفرین می فرستند!

کودتای خونین و ایدیولوژیک ثور نیز روی چنین خطی استوار بود. چنین بود که در نخستین گام‌ چنان اژدهایی دسته دسته  دیگر اندیشان و آگاهان جامعه را به کام خود فرو برد. علی حیدر لهیب نیز با چنین سرنوشتی گرفتار آمد و جانیان امین- ترکی  بردندش به باستیل پل‌چرخی که دیگرهیچ‌گاهی برنگشت وچشم‌های منتظر خانواده دیگر قامت بلند او را در چارچوب دروازۀ خانه ندیدند. با این حال به تعبیرخودش هنوز نامش  در زمزمۀ دریاها و ترانۀ نسیم بامدادی جاری است. انسان را می شود از نظر فزیکی نابود کرد؛ اما هستی انسان تنها در فزیک او نیست، هستی انسان در معنویت اوست و معنویت انسان را نمی توان نابودکرد. راز پاینده‌گی انسان در پاینده‌گی و جاودانه‌گی معنویت اوست.

آشنایی من با لهیب در پیوند به شعر وشاعری او به مجلۀ عرفان می رسد که  به وسیلۀ وزارت معارف افغانستان به نشر می رسید. نخستین شعری که از لهیب در آن مجله خواندم، شعری بود بلند، نمادین با محتوای سیاسی – اجتماعی و آمیخته با پرخاش روشن‌فکرانه، سروده شده در 1352 خورشیدی زیر نام سالار سرشکسته یا چیزی شبیه این، که با این سطرها آغاز می شد:
 

همیشه زورق آوای گامی روی شط بی‌کران شب شتابان است

و در پاییز تلخ لحظه‌ها در باغ

نگاهی چشم در راه گیاهان

خواب سبز رنگ‌های رفته می بیند

به یاد پیش‌واز رهنوردی کزغبار قرن‌های دور

به میلاد سپید صبح می آید

و گرد تیرۀ شب را

به آب روشن خورشید می شوید

 

گیاهانی که چشم در راه اند می توانند  نماد مردمانی باشند که همیشه چشم در راه عدالت بوده اند. چشم در راه کسی بوده اند که از میان سده‌های غبارآلود بیرون می آید و آب روشن خورشید را با خود می آورد تا گرد تاریکی را که می تواند نشانۀ بدبختی‌های اجتماعی باشد با آن بشوید. شستن تاریکی  یعنی پس زدن شب. شب که پس زده می شود خورشید طلوع می کند. حال این رهنوردی که از آن سوی سده‌‌های غبار آلود می آید، می تواند نماد همان آرمان همیشه‌گی انسان‌ها باشد که پیوسته خواسته اند تا در زیر چتر روشن داد و دادگری زنده‌گی کنند. شاید آرمان سیاسی شاعر است که فکر می کند که این آرمان می تواند مردامان را به باغ‌های همیشه سبزعدالت برساند.

من تا جایی که از این شاعر خوانده‌ام همه در اوزان آزاد عروضی بوده اند. او نمادگرایانه می سرود. شعرهایش با اسطوره‌ها، روایت های شاهنامه، سرگذشت پهلوانان شاهنامه و گذشتۀ تاریخی خراسان می آمیزد. چنین است که گاهی کاربرد این همه اسطوره، روایات، تلمیحات و نمادها پیام شعرهای او را در هالۀ تاریک و پیچیدۀ ابهام  فرو می برد. البته در یک دوره شعر افغانستان از چنین گرایشی رنج بسیاری برده است.

 شعر زیرین یکی از سروده بلند لهیب است، البته این شعر را نه به نام یک شعر مقامت؛ بلکه به نام شعر یک شاعر مقاومت و مبارز بررسی می کنیم. بدون ترید آن عنصر مقاومت در برابر نظام و بی عدالتی در جوهرۀ این شعر رنگ و جلوۀ خود را دارد؛ اما گونه‌یی از نماد گرایی بسیار بسیار پیچیده گویی پیوند شعر را با ذهن خواننده مخدوش می سازد. گویی چیزی در میان متن شعر و ذهن خواننده گم می شود. این شعر در نوروز 1357 خورشیدی سروده است. گویی شاعرخواسته است تا جاودانگی انسان را در این شعر رقم زند و گویی خواسته است بگوید که انسان با معنویت خود یک مفهوم ازلی و ابدی است. این شعر می تواند آخرین یا هم از آخرین سروده های او باشد. گویی حادثه را حس کرده و خواسته بود تا شناس‌نامۀ جاوید انسان را بنویسد. او در این شعر درکلیت با انسان طرف است، یا با خودش، یا هم با کسی که مانند خودش است، یا با عشقی که همۀ هستی خود را وابسته به آن می داند. گویی این شعر سفر جاوانه‌یی است در بی کرانه‌گی ازل و ابد. با این همه در این شعر گونه‌یی از نوستالوژی تاریخی و فرهنگی حوزۀ تمدنی خراسان بزرگ درآمیخته است. در نخستین سطرهای شعر می خوانیم:

 

این كدامین صخره است

وین كدامین دریا

كاین چنین نام ترا می‌خواند

وین كدامین نفس سبز نسیم

كاین چنین روح تو در آن جاری است!

 

در سراشیب زمانی كه دگر یادم نیست

شاید آن لحظۀ آغاز، كه كرد

یوحنا تصویرش:

«واژه بود

واژگان نزد خدا

واژگان نیز خدایی بودند.»

 

در انجیل یوحنا در فصل نخست می خوانیم: « در ازل کلام بود. کلام باخدا بود و کلام خود خدا بود، از ازل کلام باخدا بود. همه چیز به وسیلۀ او هستی یافت. و بدون او چیزی آفریده نشد. زنده‌گی از او به وجود آمد و آن زنده‌گی نور آدمیان بود. نور در تاریکی می درخشد و تاریکی هرگز بر آن پیروز نشده است.»

 این شعر لهیب از همین جا آغاز می شود. از زمانی که خداوند جهان و هستی را به وسیلۀ واژه می آفریند، گویی نیروی آفرینش خداوند در واژگان نهفته است. تا خداوند جهان را می آفریند و انسان را. به گفتۀ بیدل:

 

به نام آن صمد بی‌ چگونۀ یک‌تا

که کرد کون و مکان را به حرف « کُن» پیدا

 

 بعداً این انسان است که با نام گذاری اشیا به آفرینش ذهنی طبیعت و هستی می پردازد. نام گذاری اشیا همان باز آفرینی طبیعت و هستی است. نام گذاری اشیا خود آفرینش است. خدا باواژگان آفرید و خلیفۀ او انسان نیز با واژگان می آفریند و مفاهیم سرگردان را با واژگان هستی می بخشد به هویت می رساند. این نام گذاری آشیا را می توان نخستین شعری دانست که بشریت آن را سروده است. این شعر گونۀ از سفر ذهنی است، از آفرینش  تا اسطوره و تاریخ.

 

شیرحماسه ز پستان سحر نوشیدم

كه برین نامۀ آن واحه به آذین گیرم

واژه‌ها تا كه ز سرچشمۀ خود

سوگ‌وارانه خروشان می‌گشت

خشم آرش می‌شد

و غریو رستم

و غرور سهراب

كسوت فتح سیاووش به برم كردم و خورشید به مشتم جا كرد

باغ آتش را

مغرور سمندر گشتم

و درآن مفصل چون برزخ قرن

تخمۀ سبز نجابت گشتم

و پی افگندم از نطم یكی كاخ بلند

كه نیابد هرگز

نه زباران و ز باد

هیچ‌گه رنگ گزند.

 

در تمام بخش‌های این شعر انسانی را می بینیم که سفر درازی پیش روی دارد و می رود  در گذشتۀ تاریخی و فرهنگی خود استحاله می یابد. این استحاله در همه چیز خود گونه‌یی اسطوره سازی است.  شاعردر جنگل گهنامۀ بلخ با زردتشت دیدار می کند .« باغبان گل آتش» می شود و گاث‌ها هیمه‌یی می شوند برای آتشکدۀ ذهن او. یشت‌ها به رود سپید مهتاب بدل می شوند و کبوتر بچه‌گان در ظهور بودا  زردشت را به خواب می بینند که بار دیگراز آتش‌کدۀ فلق بر می گردد. رخش را در اسطبل فراموشی می بیند و رستم را در چاه شغاد، چنان است که راهی زابلستان می شود. با کلید واژۀ اناالحق دروازۀ شهادت را می گشاید. خاکستر منصور می شو که روان دجله را به فریاد می آورد. در شیخ اشراق و درققنوس اتش پرداز حلول می کند. این‌ها همه آن عظمت گم‌شدۀ سرزمین شاعر است که در آرزوی رسیدن به چنان غظمت وشکوهی بی‌قرار است.

 

شیخ اشراق منم، ققنوس آتش پرداز

كز شهود خرد سرخ چنان آیت نور

كاروان‌های درا

ره كشف دگری می‌سپرند

چون صفیر پر جبریل به اقصای زمین موعود.

 

و چو وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندران ظلمت شب آب حیاتم دادند

كشتی ام را ز نفس‌های یكی شرطۀ دور

به سبك‌باری ساحل راندم

سبدی سیب كزان باغ غزل‌ها چیدم

همه‌گی طعم تو داشت.

 

همان‌گونه که لهیب خود در بخشی از این شعر گفته: « سفری رفتم در حجم سبز» و به گفتۀ فروغ « سفر حجمی در خط زمان»  این شعر روایت سفر دراز انسان است به سوی رسیدن  به معنویتی که زوال را نمی شناسد. یک بار دیگر می توان گفت، این مسافری که در این شعر این همه در ذره ذرۀ هستی استحاله می یابد و شاعر او را دنبال می کند، شاید همان انسانی برتری است که شاعر در ذهن دارد و شایدهم به کلیت استحاله و تحول معنویت انسانی نظر دارد.

 

واژه‌ی هیچ نبود

و تو بر تارك هر اسطوره

نفس سبز تكلم خواندی

در همه آبی ایوان فلق

گل ابریشمی نور ز لب‌های نوازش‌گر تو پر بار است

و از آن لحن نكیسا كه غنوده است به شب‌های صدات

نسترن‌ها همه‌گی خواب شگفتن بینند.

سطر برجستۀ شهنامۀ هستی از توست

ابدیت با تو

و نهایت باتو

تو همانی كه زمان، جاری بی‌رحم خموش

قله‌ی نام بلند تو نیارد شستن!

 

در روایت‌های ادبی بسیار خوانده ایم که عمرخیام، حسن سبا و خواجه نظام الملک را سه یاری دبستانی گفته اند؛ ولی امروزه این روایت را کمتر باور دارند. اگر بپذیریم که این سه تن در مدرسه‌یی هم درس خوانده بودند و یاران دبستانی بودند؛ اما در میان آنان کمترهم گونی‌های فکری وجود داشت و هیچ‌گاهی در یک راه گام نگذاشتند. یکی با ستاره‌گان گفت و گو داشت، دیگر با شمشیر آیین پخش می کرد و آن سومی دواتی بر میز داشت که فکر می کرد که با برداشتن آن تاج از سر شاه نیز برداشته می شود!

من، می پندام آن روایت سه یار دبستانی را می توان در زنده‌گی داود سرمد، عبدالاله رستاخیز و علی حیدر لهیب به گونۀ واقعی آن دید. سه شاعر مبارز، سه شاعر مقاومت، سه آموزگار، سه شهید، سه کاجی که در آتش اهرمنی اردی‌بهشت ماه ایستاده سوختند! آنان از یک چشمۀ آگاهی و اندشه آب نوشیده بودند که سرانجام سر برسر آن اندیشۀ کردند. از این سه شاعر شهید شعرهای زیادی در دست‌رس نیست، همان‌گونه که پیش از این گفته شد، شعرهایی هم که از آنان در انترنیت می توان یافت، خالی از اشتباهات نیستند. دریغ و درد این است که درسال‌های پسین که هرجا که کتابی در پیوند به شعر معاصر یاهم گزینه‌های شعر شاعران معاصر به نشر رسیده، نام این سه یار دبستانی و نام شماری از شاعران دیگر به فراموشی سپرده شده است. شاید هم به عمد از بحث پیرامون شعر و شاعری آنان خود داری شده است. این در حالی است نمی شود نه تنها از کنار نام اینان در شعر معاصر فارسی دری با بی اعتنایی گذشت؛ بلکه اینان هرکدام نام‌های درخشانی نیز هستند.

پایان