18.06.2015

عمر آرین

آخرین لبخند

 روایتی از یک حملۀ انتحاری

 

من، مانند هزاران افغان دیگر، یک مامور خدمات ملکی هستم. وظایفی را که من انجام می‌دهم، به تایید و یا رد هیچ مفکورۀ سیاسی - مذهبی نمی‌باشد. بر عکس، تلاشی‌ست  برای به‌دست‌آوردن روزی حلال و خدمتی بی‌طرفانه، در راستای قانون‌مداری و تامین عدالت. من با قتل انسان مخالفم. از این‌رو، فکر می کنم کشتار و خون‌ریزی - که حالا در افغانستان معمول شده - تحت هر ایدیولوژی و مفکورۀ مذهبی که باشد، هیچ‌گونه توجیه نخواهد داشت. در این نوشتار، چشم دیدی‌را، از یک حملۀ انتحاری روایت خواهم کرد که باعث قتل و جراحت تعدادی از هم‌وطنان بی دفاع - به شمول خودم - گردید. من این نوشتار را، تقدیم می کنم به گوهر گمشده و ارزش والایی که «انسانیت» می‌نامندش و دیری‌ست از میان ما رخت بربسته! اما با آن‌هم خواندن این نوشته را، برای افراد زیر سن هژده سال و آنانی که قلب ضعیف دارند، توصیه نمی‌کنم.

حس ششم

دیری‌ست زنده‌گی و کار در افغانستان، مخصوصاً در کابل، مملو از دغدغه و دلهره شده. صبح‌ها که از خانه برون می‌شوی، امید برگشت را در ختم روز نداری. مرگ، در هر گوشه و کنار، در کمین نشسته است. هیچ روزی نیست که تعدادی از انسان‌های این سرزمین، کشته نشود و به کام مرگ و نیستی فرو نرود. روز های قبل از حادثه، حس عجیبی برایم دست داده بود. انگیزۀ زنده‌گی و کار، در وجود، کم‌کم می‌مرد. احساس می‌کردم عبث آفریده شده‌ام. یکی از روزها، در حالی که به‌سوی دفتر کارم روان بودم، خواهرم با نگرانی گفت:

- «خدا خیره پیش کنه، میگن ادارۀ شما زیر تهدید است و باید احتیاط کنی

یک ندا، از درونم سر زد و فوراً پاسخ دادم:

- «توکل ما به خدا... این کار یک روز نیست... هرچه خدا خواست، همان خواهد شد.»

راستش هم چنین است. من هر روز صبح که از خانه، به قصد کار برون می‌شوم، زیر لب نجوا کنان، خدای بزرگم را به مدد می‌طلبم و زنده‌گی‌ام را، به امانتش می‌گذارم.

صبح آن ‌سه‌شنبۀ نحس، جلسۀ کاری داشتم، با نماینده‌گانی از چند ادارۀ دیگر. در لابه‌لای گپ‌های رسمی، یکی از همکاران، به‌شوخی گفت که برای سر هر کارمند دولت، قیمتی تعیین شده. نمی‌دانم چه‌گونه آن ‌لحظه، این جمله به ذهنم آمد که گفتم: «شاید نازل‌ترین نرخ را، خون ما داشته باشد». همه خندیدند و جدی نگرفتند. چیزی، شاید هم حس ششم، آن‌روز در وجودم فعال شده بود و هر آن، در فکر ناآگاهم، هشدار می‌داد.
همکارم حسن (اسم مستعار) ظهر آن‌روز، هوس قابلی‌پلو خوردن کرده بود. برای معدۀ من که با غذای دفتر، تیزاب بیشتر تولید می‌کند، بهانۀ خوبی پیدا شد. به اتفاق همکارم حسن، از دفتر بیرون شده و به طرف شهرنو حرکت کردیم. ازدحام جاده‌های کابل نفس‌گیر است. این را تمام کسانی که در این شهر بود‌و‌باش دارند، با گوشت و پوست شان درک کرده‌اند. موتر حامل ما، مورچه‌وار، در جادۀ «سینمای زینب» روان بود. شیشۀ سمت خودم را پایین نگه‌ داشته بودم تا جریان هوا، از گرمی داخل موتر بکاهد. پیرزنی ژولیده‌حال، دستش را به‌سویم دراز کرد و طلب پول نمود. تا خواستم دست به جیب ببرم، موتر حرکت کرد و از پیرزن کمی فاصله گرفت. فکر کردم پیرزن، شاید دنبال کسی دیگر رفته باشد. ناگهان بازهم او، بالایم فریاد کشید:

- «گفتم خیرات بتی... جوان هستی... خاک نشی... نمُری...»

با شنیدن این کلمات، از دهن آن زن پیر، در حیرت شدم. مرا هشدار مرگ می‌داد... او گویی فهمیده بود که حادثه‌یی در شرف وقوع است. با صدای بلند گفتم: «عجب دعای نیکی کرد، این زن!». دو سه نفر دیگر که در موتر بودند، خندیدند و هیچ‌کس جدی نگرفت؛ اما حس گنگی، در من فریاد می‌کشید و مرا هر لحظه، مضطرب‌تر می‌ساخت. 

4 عصر؛ پذیرایی از مرگ

طبق معمول، 5 دقیقه مانده به ساعت 4 عصر، به اتفاق همکارم حسن، از دفتر بیرون شدیم. زمان رخصتی بود و کارمندان ادارۀ ما، دسته‌دسته بیرون می‌شدند. ایستگاه موترهای مامورین، در پهلوی تعمیر اصلی ادارۀ ما قرار دارد. زمین مستطیل شکلی که توسط پنجره‌های آهنی احاطه شده است. وقتی به آن‌جا رسیدم، خلاف همیش، جنب و جوشی حکم‌فرما نبود. تعدادی از زنان و مردان همکارم، به‌صورت پراکنده، در ایستگاه منتظر بودند و یا هم به موترها بالا می‌شدند. موتری که من، روزانه با آن، به‌سوی منزل می‌رفتم، اتفاقاً، همیشه در نزدیک دروازۀ ایستگاه، توقف می‌کرد و از همه موترها، زودتر ساحه را ترک می‌گفت. آن‌روز، راننده هنوز نیامده بود...  نگاهی به ساعت موبایلم افگندم... یکی دو دقیقه، به ساعت 4 عصر مانده بود. من، ناچار، در فاصلۀ 10 متری درب ورودی ایستگاه، در سایۀ موتر «مینی بس» که خلاف معمول، در آن بخش توقف کرده بود، منتظر ایستادم. حسن برایم گفت که می‌خواهد زودتر به موتر شان بالا شده و جای مناسبی را اشغال کند. (او پاهای درازی دارد و چوکی‌های راحت را، ترجیح می‌دهد).

دو سه همکار دیگر، نیز وقتی از مقابلم رد می‌شدند، با اشارت سر خدا حافظی کردند. زمان کندتر می‌گذشت و من، همچنان منتظر ایستاده بودم. این انتظار اما، با روزهای گذشته، متفاوت بود. آن حس گنگ و نامانوس، به سراپایم مستولی شده بود. انگار حادثۀ شومی، در راه بود. متوجه شدم، یکی از همکاران ما که مرد خوش برخورد و مسنی بود، با یکی دیگر که دقیق یادم نیست کی بود، از مقابلم رد می‌شوند. او، به طرف من نگاهی کرد و لبخندی زد... آن لبخند چهره اش را شگفتاند... خواستم از او، در بارۀ موضوعی جویای معلومات شوم؛ اما خسته‌گی آخر روز، مانع شد تا به وی چیزی بگویم. با خود گفتم، باشد فردا در دفتر و یا تیلفونی صحبت خواهیم کرد... به این ترتیب، او از نزدیک من رد شد... در حالی‌که لبخندش را باخود داشت ...رفت... من، اما نمی‌فهمیدم که او آخرین لبخند زنده‌گی‌اش را، نثار کرد. من، آن لبخند بی آلایش و معصوم را، شاید هرگز نتوانم فراموش کنم.

صدای برخورد چیزی با زمین، مرا واداشت تا به طرف یگانه درب دخولی و خروجی ایستگاه که در 10 متری‌ام قرار داشت، نظر بیندازم؛ ولی آن‌چه را که گواه شدم، برای لحظاتی اندک، درک کرده نتوانستم. یک موتر سفید رنگ نوع کرولای (سراچه) و یک مرد نفش بر زمین شده که نصف تنه‌اش، زیر تایرهای جلوی همان موتر، قرار داشت. آن مرد تقلا می‌کرد تا خود را نجات بدهد. اول فکر کردم راننده تصادفاً آن مرد را زیر گرفته است. نگاهم بی‌اختیار بالا رفت و به قیافۀ راننده افتاد... آن حس گنگ و نا آشنا در داخلم ترکید ... آن حس، حالت برخوردم با آن قیافه بود. قیافۀ رانندۀ موتر سراچه... بی اختیار زیر لب گفتم: «انتحاری!»... لرزشی در تنم احساس کردم... ناامیدانه، مات و مبهوت برجا مانده بودم... زمان، نیز در آن لحظات از حرکت مانده بود... مغزم به درستی کار نمی‌کرد... مرگ را، در چند قدمی‌ام، احساس کردم... ضربان قلبم، خیلی کُند شد و نفسم به شماره افتاد... عجیب بود... وقتی مرگ آن‌قدر نزدیکم شده بود، امید زنده ماندن، نیز در من محو می‌شد... آیا واقعاً باید می‌مردم!؟ این لحظات، بسیار به آن صحنه‌های کُند (Slow Motion) فلم‌های هالیوودی می‌ماند. همه‌چیز، خیلی آهسته و بی‌صدا اتفاق می‌افتاد. ناگهان متوجه شدم که موتر سراچه، باسرعت بیش از حد، به طرف من می‌آید... فکر کنم از بالای تنۀ آن مرد گذشته بود... دقت کردم... موتر رنگ سفید داشت و خیلی پاک و صفا معلوم می‌شد... در هوای پُرگرد و خاک کابل، آن موتر چه‌گونه می‌توانست آن‌قدر پاک باشد؟... آن موتر، از نوع موترهای اشترنگ راسته - خلاف دست معمول رانند‌ه‌گی در افغانستان - بود. نشانۀ دیگرغیر معمول، در آن دیده نمی‌شد... راننده، مردی بود 30 تا 35 ساله، با ریش و بروت سیاه و کلاه سفیدی بر سر... او، پیراهن - تنبانی داشت به‌رنگ فیروزه‌یی روشن!... صورتش... آه، خدای من...  هرگز قادر نخواهم بود صورت و قیافۀ آن شخص را، به‌گونه‌یی که در آن لحظه دیدم، شرح دهم... بینی باریک داشت ... چهره‌اش آن‌قدر درهم و رنگش سرخ شده بود که شک مرا مبنی بر این که فرد انتحاری است، به یقین تبدیل کرد... چشمانش کاسه‌هایی‌ از خون را می‌ماند... در عین حال، یک تصمیم برگشت ناپذیر... یک حس انتقام و یک شقاوت بی‌حد، در چشمانش موج می‌زد. نگاهش، مستقیم به نقطه‌یی دوخته شده بود... نقطه‌یی که خودش، آن را هدف تعیین کرده بود... من، مرگ را در قالب یک انسان، در چهرۀ او، دیدم... با موترش، به سویم آمد... خیلی باسرعت... شیشۀ دست راستش- سمتی که من ایستاد بودم - پایین بود و این امر باعث شد تا بتوانم چهره‌اش را، به دقت از نظر بگذرانم... دست‌هایش گویی با فرمان موتر قفل شده بود. طوری که نگاهش به جلو ثابت مانده بود و دستانش، نیز هیچ تکان نمی‌خوردند... وقتی درست از مقابل چشمانم رد شد، به‌خود آمدم... مغزم فرمان داد که باید هرچه زودتر فرار کنم... پیش خود محاسبه کردم که اگر بتوانم حد‌اقل چندمتر هم فاصله بگیرم، شاید جسدم، بعد از انفجار، سالم بماند و برای تثبیت هویتم، مفید واقع شود... من در آن‌دم، به مرگی که قرار بود، ثانیه‌هایی بعد، به سراغم بیاید، می‌اندیشیدم... با خود می‌گفتم که عجب عمر کوتاه و عجب مرگ بی‌موجبی، نصیب من شد... آیا این مرگ، سفری به بهشت خواهد بود، برای من!؟ فرزندانم زیر نظرم آمدند... مادر داغ‌دیده‌ام پیش چشمانم مجسم شد و دیگر هیچ... دنیا را با این‌همه داروندارش، فراموش کرده بودم... هنوز دو سه قدم دور نشده بودم که صدای انفجاری مهیب بلند شد. در یک آن، قدرت خارق‌العاده و نامرییی، مرا به جلو پرتاب کرد و با شدت هرچه تمام، با صورت به زمین خوردم. یک‌لحظه، همه‌جا در کام سکوت فرو رفت... سکوتی که مرگ را بدرقه می‌کرد...آن مرد، موتر مملو از مواد انفجاری‌اش را، در میان موترهای دفتر ما، در ایستگاه منفجر ساخت...  گوش‌هایم مسدود شدند. تو گویی، دنیا به آخر رسید و زنده‌جانی باقی نماند.... چشمانم را که باز کردم، همه‌جا تاریک بود و از خورشید تابان، خبری نبود... به آسمان نگاه کردم... دود بود و سیاهی... وقتی از جایم - با عجله - برخاستم، هنوز توته و پارچه‌های سنگ، شیشه و آهن‌پاره، از آسمان فرو می‌ریخت... به‌پا ایستادم و به خود نگاهی انداختم... پاهایم سالم بودند... قسمتی از گوشت کف دست راستم، پریده بود... پشت انگشتان دست چپم، نیز خونین و خراشیده شده بود... سمت راست لباس‌هایم، خاک آلود بود... وقتی مطمین شدم زنده‌ام و اعضای بدنم سالم‌اند. حرکت کردم... در آن لحظه، قصداً نخواستم ببینم در عقب چه اتفاق افتاده... به هیچ‌وجه، توانایی دیدن توته و پارچه‌های بدن انسان‌ها را نداشتم... فکرم به درستی کار نمی‌کرد... به‌سوی اولین چهار راه نزدیک ادارۀ مان دویدم. روی جاده، تعداد زیادی از زنان و مردان افتاده بودند. تا هنوز، نمی‌فهمم که چه تعداد آنان کشته و زخمی شده، یا سالم بودند؟

لحظات پس از انفجار

موبایلم را، از کیف کوچک سر شانه‌یی‌ام، بیرون کشیدم و با عجله به منزل زنگ زدم... فقط 2 دقیقه، از ساعت 4 عصر گذشته بود... این وقایع عجیب، شاید در کُل، بیشتر از 3 دقیقه وقت را نگرفته بود... اما برای من، خیلی به‌کُندی گذشته بود. خواهر بزرگم، گوشی را جواب داد. برایش گفتم: «در پارکینگ موترهای ادارۀ ما انتحاری شد و من شکر زنده هستم... اما نمی‌دانم زخم برداشته‌ام یا نه...» تماس را قطع کردم و به راهم ادامه دادم. نگران همکار مهربانم حسن شدم. وقتی برایش زنگ زدم، تیلفونش خاموش بود. مایوسانه با خود گفتم که او شهید شده است. با اکراه، نگاهی به عقب افگندم... دود غلیظی، از میان آن‌همه موتر که در ایستگاه متوقف بودند، بالا بود. ناگهان احساس سردیی را در ناحیۀ کمرم (نزدیک به گردۀ چپ) کردم... مثل این بود که آب سردی را، کسی بالایم پاشیده باشد... یک‌بار دست بردم، چیزی ندیدیم... بار دوم که دست بردم... انگشتانم، در خون، تر شد... خدای من... من زخم برداشته بودم... اما در آن‌دم، هیچ دردی را حس نمی‌کردم... لحظاتی پس، خودم را کمی دورتر از محل رویداد رساندم. یکی دیگر از همکاران ما که مرد جوانی بود، مرا صدا زده و خواهش کرد تا با دستمالم، سرش را که خون از آن جاری بود، ببندم. او زخمی و همچنان شوکه شده بود... من هیچ دستمالی با خود نداشتم! در این هنگام، مردم زیادی در حالت فرار بودند... اما با کمال تعجب، متوجه شدم که دو پسر جوان، بی‌خیال از همه آدم و عالم، بین خود زدوخورد دارند و یک‌دیگر شان را، دشنام می‌دهند. گویی آن انفجار و آن همه خون که ریخته شده بود، برای شان هیچ ارزش نداشت... در آن‌دم، توقع داشتم، مردم به کمک قربانیان حادثه بشتابند، اما همه بی‌خیال، در پی کار خود بودند...از این همه بی‌احساسی و بی‌تفاوتی انسان‌ها، در حیرت شدم... شاید، تعدادی از همکاران من جان‌های‌شان را از دست داده و تعدادی هم زخم برداشته بودند... من، از کام مرگ نجات یافته بودم؛ ولی آن دو جوان، بی‌خیال، با هم دست و پنجه نرم می‌کردند و دیگران هم سرگرم خود شان بودند... موبایلم، هرلحظه زنگ می‌زد و دوست و آشنایی، جویای احوالم می‌شد... من که هنوز، در حالت شوک، به‌سر می‌بردم، برای تعدادی از آنان گفتم که من کاملاً سالم هستم و هیچ در ساحه حضور نداشتم... شاید کم‌تر از یک کیلومتر راه را، پیاده پیمودم... هیچ‌کس، از آن انفجار چیزی نمی‌گفت. گویا آب از آب تکان نخورده. تنها یک پیرمرد، در یک قسمت راه، از شانه ام کشید و پرسید:

- «بچیم، چی شدیت... خیریت است...»

گفتم:

- «در انتحاری برابر شدم...»

- «برو، خدا را شکر که زنده هستی.»

این را گفت و به راهش ادامه داد. آن حس کنجکاوی معمول، میان مردم کابل، آن‌روز در وجود همۀ شان مرده بود... هیچ کس نگفت که چه اتفاق افتاده.

خانه رسیدم. پدر و مادرم، مرا در آغوش کشیدند و گریستند... فرزندانم، با چهره‌های رنگ پریده و نومید، به استقبالم آمدند و همه، خدا را شکر کردند. به اتفاق برادرم، به شفاخانه مراجعه کردم. عکس گرفتم و معلوم شد که چره (پارچه‌یی از بمب‌ها) در قسمت عضلۀ کمرم (میان گردۀ چپ و ستون فقرات) خورده و خوش‌بختانه، تخریبات جدی نداشته است... داکتر از خوش‌شانسی‌ام مژده داد و گفت که محل برخورد چره، با نخاع‌شوکی و یا هم گرده‌ام، بسیار نزدیک بوده است... دست‌ها و زانوهایم، نیز صدمه دیده بودند. بعد از پانسمان، به خانه برگشتم.

شب‌های وحشت

در این حادثه، 6 تن از همکاران ما، به شهادت رسیدند. به شمول آن همکار مسنم که آخرین لبخندش را، نثارم کرده بود... حال خودم را ملامت می‌کنم که ای کاش در آن‌دم، در مورد آن موضوع، از او جویای معلومات می‌شدم... شاید توقف او در مقابل من، بهانه‌یی می‌شد برای زنده ماندنش... در حدود 40 نفر دیگر، به شمول خودم، زخم برداشته بودند. حسن، برایم زنگ زد و اطمینان داد که زنده و سلامت است. چند روز بعد که کمی صحتم خوب شد، دوباره به دفتر رفتم و با مشاهدۀ محل رویداد، شوکه شدم... یکی از همکارانم قصه کرد که چه‌طور یک پسر جوان - همکار دیگر ما - در آن حادثه، در میان موتر، زنده‌زنده آتش گرفت و سوخت... جسد یکی دیگر از همکاران ما، اصلاً تشخیص نشده بود... شنیدن این قصه‌های وحشتناک از آن حادثۀ شوم، حالم را برهم زد و دیگر در دفتر تاب نیاورده، دوباره به خانه برگشتم.

اکنون که روزها می‌گذرد، هرشب، کابوس‌های وحشتناکی می‌بینم. هرشب، در رویاهایم، انسان‌ها، هم‌نسلان شان را می‌کشند، سر می‌بُرند و می‌درند... و من، شاهد این همه قتل و آدم‌کشی می‌باشم...لبانم، پی‌هم، تب‌خال می‌بندند... زخم‌های فزیکی ناشی از آن انفجار، کم‌کم التیام یافتند؛ اما آن صدمۀ روحی که بر من وارد شده، آن زخمی که روحم برداشته، تا هنوز باقی‌ست... من مرگ را، خیلی از نزدیک دیدم ... امید و آرزو به آینده، پوچ به‌نظرم می‌آیند...  هنوز چهرۀ آن مرد انتحاری، با چشمان مخوفش، در مقابل چشمانم جان می‌گیرد... و آن لبخند معصوم همکارم را که به عنوان آخرین مهربانی‌اش، برایم هدیه داده بود، همیشه به یاد خواهم داشت.