25 سپتمبر 2015

پرفیسور عبدالخالق رشید استاد پوهنتون نهرو

 

پربهجوت کور شاعرهٔ نامدار هندی  و  شعر «من لالهٔ  آزادم»

 

شماری از فرهنگیان دلسور  و آگاه کشور درین روزها در هامبورگ نشست داشتند اندر باب شعر معروف  شاعر شهیر کشور مرحوم محمد ابراهیم صفا با سرخط  «من لاله آزادم » . ابراهیم صفا شاعری است مربوط به یک خانوادۀ فرهنگ دوست کشور که تقریباً از دو قرن بدینسو در سیاست و فرهنگ و اداره افغانستان جایگاهی خاص خود را داشته اند . جدش محمد اعظم یوسفزایی  از مبارزین ضد استعمار  بود و  دار و ندارش در چترال توسط عمال استعمار به آتش کشیده شد.  ناظر صفر محمد خان پدربزرگوار استاد صفا از ارکان با اعتبار دربار اعلیحضرت امیر عبدالرحمان خان بود .

سه فرزند ناظر صفر استاد ابراهیم صفا، استاد محمد انور بسمل و اسمعیل سودا، هر سه از مفاخر افغانستان اند. استاد محمد ابراهیم صفا که در سال 1285 شمسی مطابق 1906 میلادی متولد شد. ایشان مردان سیاست نیز بودند که بعضاً با داشتن افکار آزاد و سرشار روشنگری شان  راهی زندانها نیز شدند و ادب دوستان در رابطه به جزییات  این مساله آگاهی  دارند.  ولی هرآنچه نزد ما ازین بزرگان به میراث مانده است  عبارت از اشعار نغز و جانانهٔ شان است که در صبحدم بیداری  و ترقی زنده گی شهری به خصوص در کابل زیبا و تاریخی با خلوص و صمیمیت شاعرانه و دری گویانه طنین انداز بوده است. شعر  «لاله آزاد» یکی از بهترین های مرحوم مغفور محمد ابراهیم صفا است. این شعر از حنجره های طلایی استادان و هنرمندان  و آوازخوانان معروف کشور چون استاد برشنا با ترنم جذاب توجه علاقه مندان موسیقی را جلب نمود

 به حیث یک شاگرد ادبیات که  معمولآ تدریس ادبیات را گاه گاه با پس منظر تاریخی آن گره گشایی  و به مطالعه  می گیرم به این باورم که ادب شناس باید شیمۀ درک تاریخ را داشته باشد. برعکس برای مورخ لازم نیست تا ادبیات را با کم و کاست هایش بداند – چنان که شماری از مورخین ارجمند ما به گفته استاد مرحوم ما فاروق خان اعتمادی  راستی حقیقتاً چنان اند که ادب را در ترازوی تاریخ قرارمی دهند و نزاکت های هنری آن را در بسا موارد نادیده می گیرند.

با در نظر داشت این مقدمۀ کوتاه می خواهم یک خاطرهٔ خود را با شما خواننده گان دانشمند در باب شعر «لالۀ آزاد»  شریک سازم که درستی و نادرستی آن را به دوستان کنجکاو خود می گذارم  تا درباره با درنظر داشت اهمیت شعر و صدق شاعر  چیزهایی بگویند و بنویسند.

در گرمای یکی از  روزهای آخر سال  2002  دوست عزیزم مسعود خلیلی  که در آن روز گار سفیر افغانستان در هندوستان و مرد با ذوق و با هنر بود  برایم خبر داد که  امروز یک شاعرۀ هندی  با ایشان ملاقات دارد که می گویند با شاعران بزرگ زبان دری  و نویسنده گان معاصر افغانی چون مرحوم گویا ، صفا ، بینوا ، استاد خلیلی  و شماری دیگر نا آشنای آشنای بوده و در سالهای چهل مجموعه اشعارش نیز در کابل به چا ب رسیده است...

در جوابش گفتم که  بلی من ترجمۀ دری  اشعارش را  به نام لاله خوانده ام . و اضافه کردم که وی از پنجاب است و یک بار دیگر نیز من با ایشان در یک محفل شعرخوانی ملاقات کرده ام و نامش  پربهجوت کور  است .

با در نظرداشت  گفتۀ بالا بیجا نخواهد بود مختصری هم در باره شاعرۀ  مجموعه  «لاله » بدانیم .

پربهجوت کور ((Prabhjot Kaur) در سال 1924 در دهکدهٔ لنگریال ‌ (Langaryal) واقع در منطقهٔ‌   Gujrat  که اکنون در پنجاب پاکستان قرار دارد تولد گردیده است ؛ بعد از تحصیل و بعد از آزادی هند در سال 1948 با ډگروال نریندر پال سینگ (Col. Narenderpal Singh) که وی نیز ژورنالست و ناول نگار معروف دور خود بود  عروسی نمود . در ایام جوانی به شعر و شاعرِی آغازکرد از این که با جنبش آزادی خواهی هند ارتباط محکمِی داشت در اشعارش نیز روح آزادیخواهی و وطن دوستی در هیجان بوده است. اولین مجموعهٔ اشعارش در سال  1943 به چاب رسیده است . در سال 1953 به اخذ جایزه در شعر نایل آمد و به حث شاعرۀ ملی گرا یا نشنلست هند در هندوستان مشهور گردید. شوهرش با آن که مرد نظامی بود لیکن با نوشتن سر وک ار داشت که هر دوی شان در ین سفر با هم همگام و همدم بودند. نریندر  پال در شماری از کشورهای اروپایی به حیث آتشه نظامی  نیز انجام وظیفه نموده است. وی در سال 1956  وظیفه اش را در کابل آغاز کرد.  خانم کور با رسیدن به کابل رابطه اش را باشاعران افغان برقرار نمود . خودش در این مورد برایم گفت :  " وقتی من کابل بودم در محافل ادبی و شعرخوانی های کابل سهم می گرفتم با دو برادر صفا و گویا آشنا شدم که  شعر می خواندند  و برای من شعرهای شانر ا ترجمه می کردند و من هم از آن استفاده می نمودم . باهم رفت و آمد داشتیم ؛ مجموعهٔ شعرم به نام «لاله» را نیز به کومک ایشان ترجمه و چاپ نمودم.  بعداز ختم کار شوهرم نیز با آنان رابطه داشتیم . شعر معروف «لالهٔ آزاد» را که  آوازخوان نامدار افغان  کمپوز کرده بود نیز به من اهدا شده بود. این را او به قلم خود  نوشته است که من دست نویسش را در آرشیف خود نگهداری کرده ام ... "

پربهجوت کور   خاطرات جالبی با دولتمردان و نویسنده گان آن دوره داشته است. با داکتر صاحب روان فرهادی آشنایی داشت و در همین محفل که من در آن دعوت شده بودم ایشان نیز حضور داشتند و خانم کور برای  همه ی ما تا ناوقت های شب از دیده هایش از  افغانستان قصه کرد. وی از غزنه ، هرات ، قندهار، بلخ و بامیان و دیگر نقاط افغانستان دیدن کرده بود و از ابدات و تاریخ مناطق برای ما زیاد گفت. خانم پربهجوت کور  از دوستان اش چون سعدالدین شپون و استاد گرانقدر ما میرحسین شاه خان نیز یادها و خاطراتی داشت و از شوخی های شپون صاحب  نیز که در حافظه اش زنده بود یکایک یاد به عمل آورد

پربهجوت کور  از شاعران نهایت محترم هندوستان در طول قرن بیستم بود و اشعارش علاوه به زبانهای محلی هندوستان به زبان های فرانسوِی، انگلیسي سویدنی ؛ روسی ،جرمنی ، عربی و غیره نیز ترجمه شده است. وی اکنون  24 مجموعه شعری چاپ شده دارد  و علاوه بر شعر چند مجموعهٔ داستان های کوتاهش نیز به چاپ رسیده است . با تاسف که من بعداز سال 2004  تماس و اطلاعی  از این خانم  شاعر و دوستدار زیبایی  افغانستان ندارم .

به هر صورت پربهجوت کور  این شاعره دانا و بینای هندوستان که از شهرت بزرگی برخوردار است از دوستان نهایت صمیمی افغانستان زیبا بوده و آنچه در ایام زنده گی اش درآن والا به مشاهده گرفته است آن را با صداقت تام به گفتۀ خودش در آثار و افکارخود انعکاس داده است. وقتی ما برای شان از ویرانی و رگبار های مرگبار کابل می گفتیم برایش  باور کردنی نبود و می گفت : " مردم فکرمی کنند که افغانستان خواهد مرد لیکن من باور دارم که افغانستان نمی میرد هر کس  به هر نیت بد در آن جا قدم می گذارد باید بداند که  آنجا سر زمین لاله ها ست و از آنجا بی داغ نمی برآیند"

پربهجوت کور   درضمن صحبت هایش اظهار داشت که ایشان شعرهای زیاد خود را در مدت چهار سال اقامتش در کابل و بعضاً در هرات ، غزنی و بلخ سروده است، امکان دارد یک مجموعه شود  و آن را به چاپ خواهند رسانید. نمیدانم که این کار صورت گرفت یا خیر؟

پربهجوت کور  برایم گفت : " من شعر «لاله آزاد» را تماماً از برکرده بودم ،‌ اما حالا که ایام پیری یگان وقت آن را می خواهم زمزمه کنم  نمی توانم... من لالۀ آزادم ،  خود رویم و خود بویم ،   در دشت مکان دارم ،  هم فطرت آهو یم ... "

پربهجوت کور  شعر را تا نیمه نه رسانیده بود که چشمش  پر اشک شد  و گفت : " من کابل را دوست دارم  ... من لاله های مزار را دوست دارم . ای کاش این مردم  روی لاله را می دیدند و به خاطر روی نازک آنها جنگ نمی کرد ... "

بلی دوستان ، مجموعه این خانم  بنام  «لاله»‌ در کابل به چاپ رسیده است که دال بر رابطه با شعر شاعر ارجمند ما  صفا است . چنان که این شاعرۀ نامور هند می گفت این شعر برای ایشان اهدا شده است  و نوشتهٔ این استاد سخن را نیز با خود دارد

به خاطر گرامیداشت  این خاطرۀ خانم خوش قریحه و دوستدار «لالهٔ آزاد» یک شعرش را که من ترجمه کرده  ام با شعر استاد سخن مرحوم صفا  با هم می خوانیم و یادها و خاطره های این دو شاعر  دری گو و هندی گو را گرامی میداریم

 

پربهجوت کور   

  بارش

 

 و تو طلسم رازي  را دارا می باشی

که قلب مرا  احاطه می کند ،

حتی اگر   در خوابم ، پی می برم که  تو  آغاز کرده ای .

اگر  به شکل آبی یا به شکل یخ و یاهم برف ،

وقتی که آب  می ریزد

همهٔ آن مژده دهندۀ خوشی است ...

 

 ای بارش !!  

 و تو مرده را زنده می کنی ،

و زنده گی  را رونق دوباره میدهی ، 

بر سر ناامیدی  تاج امید و باور می گذاری ؛

و همیشه بر این آرزو ای که  شاخه های زمستان زده را

از خواب گران به سوی بهاران ببری.

 

 به این آرزو ای تا به حلق تشنه آب برسد، 

 و هم برای مردمان زیر شعله های گرم تابستانها را آرامش می دهی،

لیکن میدانی که تو منشأ خرابی های بزرگ نیز استی .

آری ، وقتی که سیلاب می شوی و از دریاها سرازیر.

 

تصور همیشه با امیدواری،

در کشت افکار رنگارنگ در تلاش است، 

محبت و خوشی  با تمام انواع آن  جلوه می نماید

زنده گی  نیز با رونق و رواداری برافراشته می گردد

و تو مانند قاصد طبیعت به صدا میایی .

 

تو ارمغان بی مثال طبعیت استی ،

تو که مرده را زنده گی میبخشی

 این تعهد تو ست .

و تو از بهترین و مرموز ترین ایجاد خداوند بزرگی .

  و این که  قطره های باران میتواند باعث انقلاب گردد...

این  راز  تو تا هنوز هم  کشف ناشده مانده است .

 

 *

مرحوم محمد ابراهیم صفا 

لالۀ آزاد

  

من لاله ی آزادم خود رویم و خود بویم

در دشت مکان دارم هم فطرت آهویم

آبم نم باران است فارغ ز لب جویم

تنگ است محیط آنجا در باغ نمی رویم

 

از خون رگ خویشست گر رنگ برخ دارم

مشاطه نمی خواهد زیبایی رخسارم

بر ساقه خود ثابت فارغ ز مددگارم

نی در طلب یارم نی در غم اغیارم

 

هر صبح نسیم آید بر قصد طواف من

آهو برگان را چشم از دیدن من روشن

سوزنده چراغ هستم در گوشه این مامن

پروانه بسی دارم سر گشته به پیرامن

 

از جلوه ی سبز و سرخ طرح چمنی ریزم

گشته است ختن صحرا از بوی دلاویزم

خم می شوم از مستی هر لحظه و می خیزم

سر تا به قدم نازم پا تا به سر انگیزم

 

جوش می و مستی بین در چهره گلگونم

داغ است نشان عشق در سینه ی پر خونم

آزاده و سر مستم خو کرده به هامونم

رانده ست جنون عشق از شهر به افسونم

 

از سعی کسی منت بر خود نپزیرم من

قید چمن و گلشن بر خویش نگیرم من

بر فطرت خود نازم وارسته ضمیرم من

آزاده برون آیم آزاده بمیرم من