11.05.2015

حمیرا نکهت دستگیرزاده

 

روی طناب صبح

 

 

رخت شب را شسته ام بگذار آویزان کنم 

بر طناب آفتابی ، باز رو گردان کنم 

کف زدم با صبر های پشت هم پیراهنش 

آب کش از آبروی روز غم افشان کنم

جامه واری بر تنش از پردۀ اشکی کنم

قامتش را در قبای درد ها پنهان کنم

وحشت شب در خیال روز ها جا کرده است

دیو این کابوس را در خواب ها بی جان کنم

رخت شب روی طناب صبح می لرزد مباد 

جان بگیرد باش ! تا دیوار گرد آن کنم 

باز ترسی می وزد از چار سوی اعتماد 

میشود باور به آن خورشید جاویدان کنم؟ 

جان نگیرد رخت شب حمله نیارد سوی من 

مثل شبنم خویش را با یک نگه پران کنم 

صبح بر رخش طلوعی راهی اوجی شوم 

وان طناب و رخت رااز جنس شب عریان کنم

23.05.2007