23.04.2015

حمیرا نکهت دستگیرزاده

 

سرنوشت

 

این خاک به همان که سترون شود دگر

ما به نمیشویم

اینجا طبیب هم

از نام و ننگ خویش

 دگر

دست شسته است

دیگر طبیب را

نامی نمانده است که بد نام هم شود

ما نیز در خیال خود از نام گفته ایم

ما به نمیشویم

این خاک به همان که سترون شود دگر

 

12/02/2015

 

زحمت چه میکشی پی درمان ما طبیب

       ما به نمیشویم و تو بد نام میشوی

                          عارف قزوینی

 *

طرح ها

 

1

نفس صبح

پر از آزادیست

قفس شب

خالی 

*** 

2

بوی آغوش تو

             میداد بهار

وقتی از باغچه

 کوچید خزان

 

*** 

3

یک قدم فاصله بود

پا نهادم به دل تیرۀ شب

آسمان شیری شد

***

4

دستهایت

آخر فصل جدایی

                      بودند

داستانیست

که فارغ ز غبار  واژه ست

***

5

نمیخواند

گلوی عشق

فریاد ترا فرهاد!

که شرین است

خواب مردمان چشم

 در طوفان

*** 

6

خورشید شو

فردا میان پنجه های من

همیشه

خواب دیدار ترا دارد

***

7

چه میگویی

زمستان بلند واژه هایم را

به خواب یک غزل

یا یک قصیده

طی توان کردن

دو بیتی های چشمانم

هوای سادگی های ترا دارد

***

8

تو میخوانی

به آوازی که شبها در میان موج دریا

اوج میگیرد

چرا در واژه هایت

چشم های من به زنجیر اند؟

*** 

9

ستاره وار می چینم

به روی باور ماه

خواب هایم را

20-01-2015

 *

مژده

 

گفتی صدای مژدۀ دیدار میرسد

گفتی به گوش ها خبر یار میرسد

گفتی شکسته است تمام طلسم ها

دیگر زمان زنده و بیدار میرسد

گفتی نشسته است به قاب صدای من

حسی که از صلابت گفتار  میرسد

گفتی بمان که وعدۀ فردا شگفتنسیت

باغ صدا به برگ وبر وبار میرسد

گفتم خیال مژدۀ دیدار هم خوشست

با تو چه وعده هاست که تکرار میرسد

با تو چه خوش امید به این خانه داشتن

با تو چه ساده باور سرشار میرسد

با تو زمین خاره پر از لاله میشود

با تو صدای تازۀ پندار میرسد

با تو شکسته های سخن شعر میشوند

با تو ترنمی به رگ تار میرسد

با تو زمینه های سکوتم غزل سرا

با تو زمان واژه سخنسار میرسد

در دشت های خالی اندوه مردمان

امید های پی هم و بسیار میرسد

تو در تمام سینه ای این شهر خفته ای

از تست گر که دیده به دیدار میرسد

 

23-01-2015

 * 

فصل بد

 

فصل دسیسه های متواتر

و توطئه های پی هم است

خورشید راه شب را

میانبر زده است

 

سپیده را به داغ ترین تنور

زده اند

وخمیر چه امید ها که فطیر شده است

 

زیر پاشنۀ کفش های زنانه

تزویر ریخته اند

و بازار کفش دوز ها

گرم است

 

سنگ کدام سنجش شده ای وطن؟

در ترازوی چه کسی معنی شده ای؟

که پله های من

هر روز سبک تر میشود؟

 

21/01/20

*

سخن

 

گره میزنم

رشته های نازک سخن را

که از باور های تازه سرشته ای

سخن بگو

" که نو را حلاوتیست دگر"

صدایت را

بر می افرازم

چون بادبانی فراز اندیشه های جاری

که میرانی بیباک  

بر همه آبهای جهان که تازگی را

مسب کرده اند

هراست مباد

که  دو سوی ساحل را

به مفهوم تشنگی

آشنا میکنی

هراست مباد

شررافروزان تزویر

 دیریست

در برابرباد های سرکش سرفرود می آورند

وباران های نرم آگاهی

نیمسوز های ترفند را

سیاه رو میکنند

بخوان!

که شط صدایت

غلتان بر صخره های بی باوری

فرود می آیند

صدای باور

از سکون سنگ

از ایستایی صخره

دل بریده است

بر میخیزد چون باد

تا دست برافشاند بر اوج

وعبور کند تن بهار را

در بلندای شاخه ها

بنوازد نرمی ابر را

در دیدۀ خورشید

قد می کشد چون آتش

تا فروببلعد تیرگی را

تا دست برافشاند وپای کوباند

شادمانۀ تابش را

سخن بگو

که آتش در خارزار نامردمی افگنی

سخن بگو

 

19/01/2015

                                                


فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر

فرخی

 *

 

گریز

 

از آسمان این شب خالی گریختم

از آفتاب سرد خیالی گریختم

یک بغچه ناز در بغل خنده داشتم

از قصه های خشک سفالی گریختم

یک آسمانه نور فراز سرم شگفت

تا از زمینه های جدالی گریختم

یک گام راه بود میان من و نگاه

تا ازهراس بی پر و بالی گریختم

باید بمانم و بنویسم به خط خوش

کز سال پرعذاب جلالی گریختم

ازسال پر شقاوت شغاد های درد

از شیب های تند زوالی گریختم

با سنگ ،همصدایی همریشه یافتم

از بازتاب آب  و زلالی گریختم

یک دست روی ساقۀ فردا گذاشتم

از مطلق گمان  تعالی گریختم

 من یک تنم برای دلم عشق می تنم

تا از بساط گنگ توالی گریختم

 بهزاد را مگر به بهاری دگر کشم

 کز باور بلند کمالی گریختم

 

31.12.2014