18.10.2015

عبدالوکیل سوله مل

ترجمه از: گل احمدنظری

قمار سیاسی

چنان که دردِ عضوی از بدن باعث درد تمام بدن می شود، به همین گونه یک عضو نا اهل خانواده هم برای تمام خانواده می تواند رنجی بزرگ بیافریند. برادر کوچک من چنین آدمی بود. مثلی که خدا(ج) او را از آوان کودکی نا اهل آفریده باشد از همان ابتدا سرگرم ناهنجاری ها بود: مورچه ها را او زیرپا می کرد؛ جوجه گنجشکان را وئ می گرفت و سرمی برید؛ بچه ها و دختران کوچک را او تیله می کرد و عذاب می داد و خلاصه هرکار بدی که می شد پای این برادرم حتماً در میان بود. و کمی که رشدکرد، آهسته آهسته به عمل های زشتی مثل نصوارانداختن و سپس کشیدن سگرت و چرس هم آغشته شد.

از همان کودکی به خاطر چنین کارها نه تنها بارانی از دشنام و طعن و لعن پدر بر او می بارید بلکه چنان روزی کم به یادم می آید که وئ زیر مشت و لگد من نیامده باشد؛ تا جایی که حتا چندبار زده زده سر او را هم شکستانده ام. ولی تنبیه و توبیخ مانع رفتار و کردار بد او نشد و بیشتر مُشوِق او گردید و روزی رسید که تبدیل به قماربازِ کلان دِه شد. نتیجۀ همین عمل های بد بود که او را در صنف دهم از مکتب و آموزش محروم کرد.

دیگر هر روز او بود و چرس و قمار که در دام آن ها افتاده بود؛ و همین که پول قمار وئ تمام و یا قرضدار کسی می شد برای جبران آن از هیچ عملی سر باز نمی زد. هم از بیرون پول می آورد و هم از خانه می کشید.

در آغاز از خانه شروع به دزدی پول کرد؛ و قماربازی او که اوج گرفت دست به دزدی جواهرات مادر و خواهرانم زد. بعد از این چنان در قماربازی به پیش تاخت و گپ به قرض های آن قدرکلان کشید که پدرم ناگزیرشد چندکُرد زمینش را گرو بگذارد.

ماه ها و سال ها سپری می شدند. من از فاکولته فارغ شدم؛ ولی هنوز او مانند سابق در اعمال زشت خود غرق بود. یک روز که هنوز ماه اول فراغتم از فاکولته به پایان نرسیده بود و در اتاق، همه خانواده گردآمده نشسته بودیم، مادرم در مقابل خواهران و پدرم حرف نامزدی و عروسی مرا به میان آورد؛ ولی گپ او تمام نشده بود که پدرم رشتۀ سخن را به دست گرفت:

ـ زن، میدانم که نوبت وئ است؛ اما بیایید نوبت این رذیل دیگر را پیش بیندازیم؛ بلکه خدا این لوچکی او را با عروسی گم کند و رو به اصلاح برود.

ماهمه با یک صدا تصمیم پدر را قبول کردیم و آن را به فال نیک گرفتیم. از آن لحظه به بعد مادر و خواهرانم در خانه ها به جستجوی زن برای برادرم شروع کردند. چند روز نگذشته بود که دختر انتخاب شد و نامزدی صورت گرفت. هنوز دو ـ سه ماه نگذشته بود که پدرم حلقۀ عروسی را به گردن آنان انداخت.

ما که در عروسی برادر فال برگشت او را به انسانیت و امورنیک می دیدیم آن لحظه ها را برمی شمردیم که کئ برادرم پشت به بدی و رو به خوبی خواهدکرد؛ ولی او تمام امیدهای ما را برباد داد. برادرم روزتاروز از آدمگری خارج شده رفت و دیگر از دست طلبکاران به بینی رسیدیم. نه در داخل خانه چیزی برای ما باقی ماند و نه در بیرون.

و چنان وقتی رسید برای این که ما را دچار شرمی کلان نسازد، مصلحت همه خانواده بر این شد که به شهر کوچ کنیم؛ اما برادرم که شامل قطار قماربازان شده بود دِل از روستا نکند و در قریه ماند.

چندماهی نگذشته بود که از دِه خبر آمد برادرم خانم خود را در قمار باخته است و اگر در طول یک هفته قرضش را ادانکند قمارباز برنده زن او را به نام خود خواهدکرد. این خبر بالای همه خانوادۀ ما مثل فیرتفنگ تأثیرناگوار نمود. پدرم از خشم زیاد در میان اتاق نشسته نمی توانست و بالا و پایین می رفت و رنگش چندان سرخ و سیاه می شد که می گفتی زمین از زیرپایش فروغلتیده آسمان بر سرش چپه شده است. در لمحه یی باهم از خانه خارج شدیم و راست به طرف قریه در بین موتر لینی حرکت کردیم.

با دیدن برادر، پدرم درحالی که از خشم زیاد می جوشید ناگهان فریادکشید و پس از آن هجومی از ضربه ها را بر او واردکرد؛ اما برادرم مانند این که نشئه باشد گوش هایش را پایین انداخته بود و هیچ از خود خبرنداشت. پدرم برافروخته چیغ زد:

ـ رذیل بی غیرت، آخر این کار را هم کردی؟!

و برادرم که هرگونه شرم و احساسی را از دست داده بود آهسته بر نوک زبان گفت:

ـ چرا، چی کرده ام؟

ـ تو گُه خورده ای!

برادرم که همچنان با نگاهش زمین را می کاوید، گفت:

ـ چرا، چی گپ شده؟

پدرم باز بالای او غُرید:

ـ به زنت هم آخر صرفه نکردی؟

ولی برادرم که اکنون دیگر با خجالت به کلی وداع کرده بود، لبخند زد:

ـ چی دیگر، زن های تو و لالا را که من نباخته ام؛ زن خودمن بود؛ همین طور که او را باختم، بازهم یکی دیگر، زنی مقبولتر از این می برم. پدر، این قانون قماربازی است!

پدرم با شنیدن این حرف بیش از پیش آتش گرفت. بی اختیار تف کرد؛ سپس دست های خود را به گوش هایش برد و با صدای بلند شروع به توبه کردن نمود:

ـ ائ خدای بزرگ، توبه، توبه، توبه! ... به کدام گناه مرا گرفته ای؟ این چیست که می شنوم؛ توبه، توبه، توبه! ... .

همین که پدرم راهی خانه شد درحالی که رنگش از افسرده گی زیاد سیاه و زردگشته بود رو به همۀ ما کرد:

ـ دیگر بس است؛ سنگ کلانی بر او بگذارید. وئ دیگر شایستۀ بود و باش با ما نیست. از طرف من سر از حالی عاق است!

 از این به بعد رابطۀ ما با برادر و قریه، هردو، برای همیشه قطع شد و تصمیم کرفتیم که مدتی دراز در شهر بمانیم و همان جا کار و بارکنیم. من در اداره یی مأمورشدم و پدرم در شهر دکان گرفت و به خرید و فروش مشغول شد.

در شهر هنوز یک سال از بود و باش و کار و بار ما نگذشته بود که به وطن بی نظمی آمد و حکومت ها و دولت ها دگرگون شدند. وقتی رسید که دولت و عساکر در شهرها چیره شدند و در روستاها کسانی که سلاح، گروه و زورداشتند حکمرانی شان را بر روستانشینان آغازکردند. چند ماه بعد خبر رسید برادرم سرگروه دستۀ کلانی شده و هر روز بر این و آن ساختمان دولتی حمله می کند و امر وئ بالای تمام دِه و مردم قابل اجراست. به علاوۀ اخبار قدرت و اختیارات قوماندانی او این اطلاع نیز رسید که مقدار زیادی از غنایم چپاول و غارت دارایی های دولتی به تصرف او می آید؛ اما در همۀ این تالانگری ها و غنیمت ها بازهم ثروتمند نشد؛ زیرا مسلک قمار را تا این دَم نیز ترک نکرده بود و به محض این که از چور و حمله برمی گشت باز تا فردا به باختن قمار سرگرم می بود.

این علاقۀ دیوانه وار به قمار دیگر او را از هر گونه انسانیت خارج کرد. یک روز که ما همه خانواده در خواب شیرین بودیم نیمه شبان دروازۀ خانۀ ما تک­تک شد. با دق الباب خانه ما همه در حیرت و متعجب شدیم و ترس برمان داشت. مادرم فوراً با هردو دستش قرآن شریف را گرفت و پدرم بی درنگ به ذکرخداوند مشغول شد:

ـ یا الله، خیر از تو می خواهم!

و پیوسته به آن در پی تبر دوید. من هم او را دنبال کردم و تفنگچه ام را که از قریه آورده بودم گرفتم و هردوی ما مستقیم به سوی دروازه رفتیم. همین که رسیدیم، پدرم آوازداد:

ـ کیستید؟

از بیرون آهسته جواب آمد:

ـ دروازه را بازکنید با شما کار داریم!

پدرم با خشم صداکرد:

ـ چی کار، در این نیمه شب چی کار دارید؟

از کسانی که آمده بودند یکی از پشت دروازه به نجواگفت:

ـ ما روز آمده نمی توانیم.

با این حرف اضطراب ما بازهم بیشترشد؛ ولی کسی که عقب دروازه بود فوری به پاسخ تشویش ما پرداخت:

ـ ما به دنبال قرض پسرتان آمده ایم!

پدرم از وارخطایی فریادکشید:

ـ من که او را خیلی پیش عاق کرده ام! قرض چی را از من می خواهید؟

کسی به آهسته گی از پُشت در گفت:

ـ از قمار.

و یکی دیگر هم که پشت دروازه ایستاده بود حرف وئ را تأیید کرد:

ـ او دیروز به ریشخندی و مسخره گی مادرش را باخت.

پدرم در این لحظه بی اختیار تبر را بالابُرد:

ـ چی گُه می خورید!

از پشت در فوری جواب رسید:

ـ بابا چتیات نگو؛ پسرت گُه خورده. تو خوش باش که در این طور یک داوِ کلان، سرکرده، مادر او را قبول کرد.

یکی دیگر او را حمایه کرد:

ـ در این طور یک داوِ کلان مردم پروای صدتا زن را هم ندارند؛ در این جا گپ لکها بود.

من و پدرم بیشتر در تعجب و انگشت به دندان از خشم و غضب سرشارشدیم؛ اما کسی که بیرون دروازه بود ما را به واکنش سریع نگذاشت و رشتۀ سخن را به دست گرفت:

ـ می فهمم که این کار قابل قبول نیست؛ ولی سرکردۀ ما که رقیب پسر توست یک گپ زد: با خانم تو هیچ کاری نخواهدشد، فقط در برابر قماربازان، پیش روی سرکردۀ ما خواهد ایستاد و پس از آن سلامت به خانه برخواهدگشت.

پدرم در این دَم بی محابا تبر را بلند کرد و از خشم زیاد بر دروازه کوبید. دست من هم به ماشه رفت و فیرشد. در این وقت افرادی که آمده بودند گریختند و به راه شان رفتند؛ زیرا پنهانی واردشهر شده بودند و اگر عسکرهای حکومتی آگاه می شدند، دست بسته آنان را به زندان می فرستادند.

از این رویداد دو ـ سه ماهی نگذشته بود که یک شب بازهم کسی دروازۀ ما را کوبید. من و پدر مجدداً با تبر و تفنگچه پشت در رفتیم؛ ولی این بار هنوز به دروازه نرسیده بودیم که دق­الباب کننده گان شتابان فرارکردند و در لمحه یی از تیررس نگاه ما گم شدند.

فردا صبح همین که از خواب برخاستیم و پدرم برای نماز راهی مسجدشد، هنوز به دروازه نرسیده بود که چشمش به پاکتی سربسته افتاد. بی درنگ آن را برداشت و نزد من آورد. ما همه با دیدن پاکت متعجب شدیم. پدرم که در اثر کوبش نابه هنگام دروازه در شب به بی خوابی افتاده حالا نمازجمع را نیز از دست داده بود عجولانه گفت:

ـ جمع که از دستم رفت، تو این پاکت را بازکن ببینیم در آن چی نوشته شده؟

به اشارۀ او نامه را گشودم و خواندم:

ـ «پدر بزرگوار و لالای گرامی،

من می دانم که پیش شما روی ندارم؛ زیرا بدمعاش و قماربازم؛ و این را نیز می فهمم که زن هرکس بالایش عزیز است و کسانی که عزت زن های شان را نمی کنند، مثل من قمارباز و دیوانه اند.  می دانم که مادرم خانم شماست و اختیاردار همه چیز او شماستید؛ ولی سوگندمی خورم که او را به شوخی­شوخی باختم و کسی که مرا به قمارکردن بر سرِ مادر واداشت برمن به صورتی دیگر غالب شده نمی توانست؛ چون نه از نظرتعدادنفر سیال من بود و نه از نظر داشتن اسلحه.

حالی من به فضل و کرم خداوند برپای خود ایستاده ام، هم مادرم را بازگرداندم و هم خواهر رقیبم را به نام خودکردم و فعلاً در تلاش اینم که مادرش را چطور برسرِ قمار بیاورم و مستقیماً به نام شما و کنیز مادرم بسازم.

وقتی که خانم خود را باختم به شما گفتم که از او زیباتر و جوانتری را می آورم. اینک شمارۀ زنانی که در قمار برده ام به چهارتا رسیده است و اگر دین به من اجازه می داد و گناهکار نمی شدم حالا تولیی از زنان را می داشتم. این قانون قماربازی است . اگر خانم شما و مادرخود را می باختم اکنون مالک و صاحب زن جوانی می بودید.

شما هرقدر مرا عاق کنید بازهم دوست تان دارم. شما امرکنید که کدام بدری جمال را می خواهید، فردا کجاوه اش آماده خواهد بود.»

خوانش من که تا این جا رسید پدرم مانند یک قوماندان عسکری متوقفم کرد:

ـ بس است، دیگر این چتیات را به گوشم پوف مکن؛ تف و لعنت بالای این طور اولاد.

بعد از آن دست هایش را لپه کرد و به نفرین پسرش پرداخت:

ـ پروردگارا، با غضب خود مرا از این کثافت خلاص کن.

پس از آن ماه ها و سال ها سپری شد و ما به دِه نرفتیم؛ زیرا هم موتر به دِه نمی رفت و هم برادر، ما را چنان از دِه توبه گارساخته بود که دِه به نظرما دوزخ می آمد. هرچه وقت می گذشت، پول و پله، افراد و دارایی برادرم روز تا روز افزایش می یافت و قدرت و تسلط او گسترده می شد. حالا دیگر نه کمبود افراد را داشت و نه کمبود پول و ثروت را.

آوازه هایی هم رسید که او دیگر از قمارکردن دست کشیده و چنان راه های زیادکردن پول و دارایی را فراگرفته که در وقتی کوتاه باغ ها و جایدادهای تمام مردم را می خرد. به شهر نه تنها خبرهای پولداری، نیرو  و اقتدار او به ما رسید بلکه این آوازه هم پخش شد که او و همردیفاش خیلی زود شهرها را نیز اِشغال خواهندکرد. باری هم این خبر را آوردند که تمام این حرف ها به حقیقت پیوسته است. آنان روز به روز شهرها را اِشغال کردند تا حدی که خیابان های شهرما هم از افراد و سلاح های وئ مملوشدند.

این پیروزی برادر، خانۀ مارا نیز مورد توجه قرارداد. همه روزه دسته­دسته از مردم دروازۀ خانۀ ما را می کوبیدند که اگر افراد مسلح خانه های شان را غارت می کنند ما به کمک آنان بشتابیم. اما پدرم به همه می گفت که او را عاق کرده است و با ما هیچ رابطه یی ندارد.

برادرم چندبار نزد پدر اشخاصی را فرستاد تا وئ را عفوکند؛ ولی خوشبختانه پدرم همیشه آنان را بدون جواب رخصت می کرد؛ و گاهی که او به ما پول ارسال می کرد پدرم دسته های نوت هزاری را پاره پاره کرده در آتش می انداخت.

چندسال از حکمرانی برادرم در شهر گذشت و مثل وقت های دِه، زیادشدن زور و زر او با گذشت زمان باعث شگفتی زده گی فراوان مردم شهر و روستاشده بود. در این میان یک روز دسته یی از جوانان به خانۀ ما آمدند و به پدرم گفتند:

ـ بابا، از برای خدا پسرت را از این قماربازی بگردان.

پدرم از شنیدن کلمۀ قماربازی حیران ماند و رو به من کرد:

ـ این دیگر چیست که می شنوم، مردم خُو می گفتند که این خنزیر کسب قمار را رهاکرده!

من هم دچار شک پدر شدم:

ـ به گوش من هم رسیده!

اما کسی که به نماینده گی دیگران سخن می راند گفت:

ـ درست است که وئ قماربازی با پول را ترک کرده؛ ولی ... .

پدرم بی درنگ حرفش را برید و با تعجب پرسید:

ـ چرا، آیا بازهم زن خود را باخته؟

فوری  داخل گفتار او شدم:

ـ حالی دیگر چرا بر سرِ زن ها قمار بزند پدر، او که حالا کانتینرهای پر از پول دارد!

یکی از جوانانِ آمده به پشتیبانی من گفت:

ـ آری بابا، حالی این قدرتمندانِ مست از پول و دارایی با چیزدیگری قمار می زنند.

پدرم انگشت به دندان توضیح خواست:

ـ با چی؟

جوان زود به جوابش پرداخت:

ـ او حالی نه فقط قماربازی پولی نمی کند؛ بلکه رقیبان و معامله کننده گانش نیز افغان ها نیستند.

من و پدر بیش از پیش دچار سرگشته گی شدیم. به عجله از دهانم برآمد:

ـ پس با کی و بر بالای چی قمارمی زند؟

جوان بی محابا دهن  گشود و همه چیز را برملاکرد:

ـ با دیگران بر سرِ وطن!

روح پدرم از تعجب کوچ کرد:

ـ تُف، لعنت؛ راست می گویی؟

همه جوانان در تأیید او سرجنباندند.

اما گپ های جوانان هنوز به آخر نرسیده بود که برادرم با بدرقۀ صدها فردسلح وارد خانه شد و جادرجا خود را به پاهای پدرم انداخت. پدرم با نفرت و انزجار از او روگشتاند. سلاحداران با دقت متوجه حرکات برادرم بودند. او  رو به پدرکرد و گفت:

ـ پدرجان، من چی گناهی کرده ام؛ یک قمار بود، از آن دست کشیدم و توبه کردم.

پدرم فوری با عصبانیت فریادزد:

ـ تو و توبه!

ـ بلی پدر، قسم به خدا... .

پدرم رو به جوانان کرد:

ـ این جوانان چی می گویند؟

برادرم چشمان غضب آلودش را به طرف جوانان دَور داد:

ـ چی به او گفته اید که علیه من تحریک شده؟

از میان جوانان صداهایی بلندشد:

ـ تو دروغ می گویی؛ حالی تو به یک قماربزرگ شروع کرده ای!

برادرم از خشم به لرزه افتاد و چیغ زد:

ـ شما چی گُه می خورید؛ کدام قمار؟

یکی از جوانان، بی هراس و متهورانه پاسُخ داد:

ـ قمار بزرگ با بیگانه گان بر سرِ وطن.

برادرم با شنیدن این گفته مثل مارگزیده بر خودپیچید؛ فریادزد و به محافظان مسلح خود امرکرد:

ـ او را ببندید تا قمار و وطن را نشانش بدهم!

اما پدرم به دفاع از آنان بی درنگ برای جنگ آستین برزد و در پشتیبانی شان شمشیر برگرفت. برادرم که دید پدر از خشم می جوشد، آهسته رو به او کرد:

ـ بلی، راست است؛ این ها راست می گویند؛ ولی ببین من یک زنم را باختم، چهارتا بُردم؛ و مادرم را هم برای شما باختم تا زن جوان دیگری نصیبت کنم. اگر حالا بر سرِ مادرِ وطن قمار می زنم، وطنی زیباتر از این برایت خواهم بُرد.

و مثل این که دیوانه شده باشد با خنده­خنده به عمل ننگینش ادامه داد:

ـ وطن را دیگر کی به خود و بیگانه تقسیم کرده؛ آیا همه زمین خدا نیست؟!

پدرم از نفرتِ گزاف و شدت خشم درحالی که قلبش می خواست بترکد، فریاد کشید:

ـ این چی بدمی کنی حرامزاده؟ با هرچیز قماربازی دیده بودم، بالای وطن قماربازی ندیده بودم!

برادرم با کمال خیره سری میان حرفش درآمد و چون فیلسوف و سیاستمدار به اختصار پاسخ داد:

ـ این را قمارسیاسی می گویند و در قماربازی سیاسی یا وطن را می بری یا می بازی.

پدرم باز غُرید و شمشیرش را بلندکرد؛ اما یکی از افراد مسلح به سرعت آن را از دست وی ربود و سپس همه راه شان را گرفته رفتند.

 

لندن ـ انگلند

ساعت یازده و نیم شب

10 اپریل 2013 میلادی