دوم اکتبر 2015

وکیل سوله مل

مذهب بی پیره، بی پیر میفامه

 

همین که تاریکی شام بالای قریه پرده انداخت، قوماندانان کوچک به سرکردگی قوماندان بزرگ حرکت کرده داخل عمارت شدند تا بتوانند به قوماندان بزرگ از جریان جنگ های گرم قبلی حکایت کنند و در مورد پلان ها و حملات بعدی صحبت نمایند و رهنمایی ها، پشنهادات و خواسته های شان را نیز به او در میان بگذارند.

هنوز قوماندان بزرگ دهن نه کشوده بود که دروازه اتاق زده شد و یکی از نگهبانان ساختمان داخل شد و در مقابل قوماندان بزرگ ایستاد و گفت:

-  صیب، یک ریش سفید آمده میخایه توره ببینه.

پیشانی قوماندان ترش شد، فوراً از جایش بلند شد و به قهر گفت:

-  درین نا وخت شب ریش سفید چی بلا میخایه؟

نگهبان شانه های خود را با لا انداخت و به قوماندان فهماند که نمی داند.

-  صیب نزدیک بود ازش غلبیل جور کنم، مرمی ره هم تیر کدم، خو از دور دستای خوده بالا گرفت و زاری کد. قوماندان مثل گا ومیش غرید.

-  چی میخایه ...؟

نگهبان آهسته زمزمه کرد:

-  صیب بری تو کدام عرض داره.

-  کدام عرض، اگه کدام کسش پیش مه بندیس، برش بگو که  پدرم هم که باشه ایلایش نمی کنم.

نگهبان به آهسته گی گفت:

-  صیب به ما چیزی نمیگه، ده گپ خود ایستادس میگه مه گپی خوده به قوماندان میگم.

قوماندان تفنگچه یی را که بالای میز بود یکطرف نمود و امر کرد:

-  برو بیاریش.

نگهبان شاگرز نمود از اتاق بر آمد و لحظه یی نگذشته بود که ریش سفید را در مقابل قوماندان قرار داد. چشمان ریش سفید که از شدت قهر سرخ شده بود به قوماندان سلام کرد.

به شنیدن سلام ریش سفید همه قوماندانان خرد و بزرگ نشسته در داخل اطاق اورا ورانداز کردند و هیچ یک به شمول قوماندان بزرگ به سلام وی پاسخ نداد.

قوماندان بزرگ بعد از وراندازی ریش سفید گفت:

-  چی گپ است با به  که ده ای تاریکی شو آمدی؟

 ریش سفید قبل ازینک ه جواب قوماندان را بدهد اشاره به کسانیک ه در داخل اطاق بودند کرد و گفت:

-  صیب ده پیشروی ازیا دانم به گپ زدن وا نمی شه .

همه اهل اتاق به شمول قوماندان حیران شدند و به یکدیگر دیدند. قوماندان بزرگ از جایش برخاست و به سرعت دست ریش سفید را گرفته از اتاق بر آمد. در چند قدمی در یک جای تنها و مناسب ایستاد و گفت.

-  حالا بگو چی میخوای بابه ؟

دستان ریش سفید میلرزید. پیشانی اش از شدت خشم و شرم سرخ شده بود. عرق به شدت ازو میچکید، آهسته گفت:

-  مه ... بچیمه از تو میخایم ...

قوماندان جتکه یی خورد و نصیحت آمیز به پیر مرد نگاه کرد.

-  بچیت...

-  هان ، قربان ..

قوماندان خندید .. و به مزاق گفت ..

-  زنده .. یا مرده ؟

ریش سفید از غصه سرخ شده بود .. به صدای بلند گفت:

-  کاشکی خبر مرگ ای ره خو بریم بتی ..!!

قوماندان یکبار دیگر خشم ریش سفید را نادیده گرفت و به مزاق خود افزود: اگر خون او را به من می بخشی، و به مه پیسه هم می تی، سبا، مرده را بسته ده قبرستان از مه بگی.

ریش سفید که دیگر تاب درد و هیجان را نداشت و زمین از شرم به او جا نمیداد به صدای بلند فریاد زد:

-  صیب مه اوره سر کسی دیگر نمی کشم، به دست های خودم میکشمش.

قوماندان زیر تاثیر احساس ریش سفید آمد، از مزاق کردن دست کشید؛ در مقابلش ایستاد و به سرشانه اش دست ماند.

-  چرا...؟ چی گو خورده؟

چهره ریش سفید از شرم به زردی گراییده بود و به صدای گرفته گفت:

-  او، خوک به سر مادر اندر خود دست انداخته!

قوماندان از جایش پرید و دستان خود را به گوش های خود برد و به توبه کردن شروع کرد.

-  توبه، توبه ... توبه ....!!

باز قوماندان لعاب دهان خو را تف کرد و به ریش سفید گفت:

-  ای دله حالی کجاست ؟

بی اختیار از دهن ریش سفید برآمد:

-  او ... حالی همرای تو ... مجاهد است.

قوماندان سر خود را پایین انداخت. دست او را گرفته پس به اتاق قبلی برد. با داخل شدن آنها تمام قوماندانان نشسته در داخل اتاق از جایشان بلند شدند و رسم احترام را بجا آوردند.

قوماندان بزرگ به جایش نشست و به طرف ریش سفید دید و گفت:

-  بابه جان، نام بچیت چیس؟

ریش سفید با صدای بلند گفت:

-  جلاد.

 با شنیدن نام جلاد همه یک بدیگر دیدند. قوماندان با صدای بلند پرسید:

-  جلاد با کدام یک از شما مجاهد است؟

یکی از آن ها زود دست بالا کرد و گفت:

-  صیب او خو کتی مه است.

و به طور مزاق ریش سفید را ورانداز کرد و گفت:

-  بابه جان ... توخو آدم خوب مالوم میشی او خو هرچار عیب شرعي ره داره... ده جنگ مثل مرمی میره.

قوماندان بزرگ باز ایستاد و به صدای بلند گفت:

-  مگر حالی ای بابه که پشت او آمده.

با شنیدن این حرف سر گروپ که پسر ریش سفید با وی بود گفت:

-  بابه کتی ازو چی کار داری ...؟

ریش سفید دست های خودرا بهم مالید و از غصه زیاد غرید:

-  می کشمش ... با دست های خود.

به شنیدن حرف های ریش سفید همه قوماندانان در جا ها یشان خشک شدند.

و قوماندان بزرگ از جایش برخاست و بالای دست ریش سفید دست خود را گذاشت:

-  بابه ... مه آتش درد توره احساس میکنم . اوره نه مه میکشم؛ نه تو ...

ریش سفید به همان قهر قبلی گفت:

-  وختی که اوره نه تو میکشی و نه مه، خی کی میکشه...؟

قوماندان بزرگ هم با صدای بلند گفت:

-  مه اوره.. با امطو مادر گای ... و خواهر گای وسرِامطو دشمنایش میکشم... و پیش ازی که اوره بکشم خوار و مادر بسیاری ها ره شکم دار خات کد.

مثل این که ریش سفید خواب با شد و همه سخنان را نه شنیده باشد به زاری افتاد و به عذر از قوماندان خواست:

-  تره قسم میتم که او ره هم امشو، همی دم بکش... مه با ای ریش سفید به همرایت تفنگ میگیرم. روی خدا را ببین . مره سر زبانای مردم نه انداز. تا که ای بمره. مه از دست طعنه های مردم خات سوختم.

خشم و غضب ریش سفید و شوق کشتن پسر همه کسانیرا که در اتاق نشسته بودند متعجب ساخته بود، یکی از آنها سوال کرد:

-  اخر ای لعنتی چی کده ؟

ریش سفید از شرم چشمانش را به زمین انداخت. به عوض او قوماندان بزرگ آهسته جواب داد:

-  با ... مادر اندر خود به زور زنا کرده است.

با شنیدن این خبر همه شوک دیدند و دستان خود را به رسم توبه در گوش ها بردند. لحظه یی همه ساکت بودند؛ ولی قوماندان بزرگ این سکوت را شکست و همه را مخاطب قرار داد:

-  چی میگین ... بچه ره بدست بابه بتیم؟؟؟

آن یکی که سر گروپ پسر بابه بود با این فیصله مخالفت کرد.

-  نی صیب.

قوماندان بزرگ پرسید:

-  چرا ...؟؟

و سر گروپ زود جواب داد:

-  صیب او یک مجاهد دلاور است. در باران مرمی مثل آهو میره .

او هنوز صحبت میگرد که قوماندان دیگری حرف او را قطع کرد:

-  صیب اگر راست بگویم، جنگ آوران ما همه امطو پدر آزار و مادر آزار هستن . اگه ما همطو کل از یاره بدست پدرای شان بتیم باز ای جنگ های سخته کی میکنه .

قوماندان بزرگ وقتی استدلال قوماندان های کوچک را شنید، دو دله به طرف بابه ریش سفید دید:

-  میشنوی! اینا راست میگن. نه تنها جنگ آ وران ما ایطو پدر آزار و مادر آزار هستن؛ ده او طرف، طرف دشمن ما هم ازیا کده کم نیستن...

بابه که از غم و غصه زیاد مثل مار به خود میپیچید گفت:

-  او کسی که سر مادر خود ری نمیزنه . سر ما در و خوارای دیگا چی ری خات زد؟

و با صدای بلند چیغ زد:

-  چرا مادرا و خواهرای مسلمانا ره بدنام میسازین؟

قوماندان بزرگ به او دلداری داد:

-  بابه بس است دگر. برت گفتم که تو دگه بیغم باش .. بسیار زود خبر مرگ ای بی ننگه خات شنیدی. حالی هم ده خط اولست.

و پیش ازی که ای حرامی گشته شوه بان که یک بیست تا حرامی دیگر ره بکشه.

قوماندان کوچک دیگری گفت:

-  هان .. جنگ حرامی ها ره با حرامی باید برد . مذهب بی پیره بی پیر میفامه.

و تمام قوماندانان با شنیدن این گفته، با صدای بلند خندیدند.

 

۲۸ دسمبر سال ۲۰۱۳ – ده وسی دقیقه شب – لندن.