28 جولای 2015
نویسنده: عبدالوکیل سوله مل
مترجم : نصیر سها م
به زور سلاح
سلاح داشتن در ده و قریهء ما از سده ها به اینسو به حیث یک عنعنه وجود دارد . خان و غریب قریه هر کدام به اندازه توان خود خواه ناخواه یک میل تفنگ یا تفنگچه در خانه نگهمیدارند . ما با این اسلحه نه تنها از دزدان و اودرزاده ها خود را حفاظت میکنیم که بسیاری اوقات با فیر های هوایی فضای جشنهای عروسی و دیگرمجلس های خوشی را گرمتر میسازیم . پدرم اما به این دلیل تنفگ نداشت که با آن دزد یا دشمن خود را بزند و یا با فیر کردن هوایی مجلس های شادی را گرم کند. او با تفنگش ما را کنترول میکرد ، اخطار میداد و میترساند . همیشه انگشتش را به سوی تفنگش گرفته میگفت :
ــ اگه زور ای تفنگ نمیبود حالی خانه از بینمازا پر بود و زنها سرلچ و پای لچ میگشتند .
حرف پدر به یک حساب دروغ هم نبود . اگر ترس تفنگ او نمیبود ما هم چندان شوقی نماز خواندن نبودیم . خواهران چه که مادر ما هم چنین حجاب بزرگ به تن میکرد . پدر نه تنها هرکدام ما را به زور صبح زود از خواب بیدار میکرد که به زور همان تفنگ روانهء مسجد هم میکرد . اندکترین بی توجهی ما سبب میشد که گیت تفنگ کش شود و مرمی در بین آن جاگیرد . این حرف همواره سر زبانش بود که :
ــ دین به زور آمده .
او هیچ دلیلی را برای قضا شدن نماز نمیپذیرفت . اگر تب هم میداشتیم باید به جماعت حاضر میشدیم . در مورد روزه گرفتن نیز همینگونه سختگیر بود ، اگر کسی بیماریی هم میداشت باید روزه میگرفت . به همین دلیل مادر بیمارم که علاوه از بیماری شکر به دو سه مرض دیگر هم مبتلا بود و بنا به توصیهء دکتور چندین نوع دوا را باید روزانه میگرفت ، از ترس تفنگ پدر روزه میگرفت . وی همیشه مادرکلان پیرم را مثال میاورد :
ــ مادرم دندان طفلی کشیده و خدا او از روزه معاف ساخته ، مگم از جذبهء دین و ایمان انوزام روزهء خوده نمیخوره .
پدرم نه تنها از نماز و روزه گرفتن ما و ستر و حجاب خواهرانم کنتول میکرد و هر صبح و شام قران خواندن را بر ما فرض گردانیده بود که نماز های نفلی نیمه شب را هم نمیگذاشت که از نزد ما قضا شود . عجیب این بود که پدرم خود بصورت درست نماز خواندن را نمیدانست و زبانش به بسیاری از سوره های نماز نمیگشت و بعضی کلمات را اصلا" نمیخواند اما بعد از هر نماز عصر گزارش درست قرائت کردن ما را از ملای مسجد میگرفت . گذشته از اینها نه تنها ما حق دست زدن به ریش و بروت خود را نداشتیم و جرعت کرده نمیتوانستیم که کوتاهش کنیم بلکه موهای سر ما هم دراز شده و مانند زنها به شانه های ما آویخته بود . سر ما باید با لنگی سیاه پت میبود . اگر روزی کدام یک ما لنگی بستن را فراموش میکرد ، پدر به جای چیغ زدن بالایش مانند قوماندانی که سرباز امرش را نپذیرفته است با فیر هوایی او را متوجه میساخت ، هوایی فیر میکرد و همه اعضای خانواده از ترس به لرزه میافتادند . پدر هیچکسی را نمیگذاشت مکتب برود و همیشه میگفت :
ــ امی مکتابس که بی دینی زیاد شده .
در بابر ما میایستاد و میگفت :
ــ تا زنده استم ارمان مکتبه پوره نمیکنین .
بعد با خود میگفت :
ــ مه آخرت خوده خراب نمیکنم .
پدرم نه اینکه سر لچ ما را تحمل کرده نمیتوانست که بلند خندیدن ما هم برایش قابل پذیرش نبود . او خندیدن بلند را بر خورد و بزرگ و مرد زن قدغن کرده بود . از ترس وی تنها زنها نه که ما هم نمیتوانستیم بلند بخندیم یا گاهی مجلسی راه اندازیم . باوجود اینکه در ده و قریهء ما زنها با مردان یکجا کار میکردند ، از چشمه آب میاوردند ، در کشت و درو کردن سهم میگرفتند اما زنهای خانهء ما علاوه از کار کردن با مردان اجازه بیرون شدن از خانه را هم نداشتند . دختران گروه گروه کوزه ها به شانه هنگام عصر طرف جویبار میرفتند مگر خواهران من که چه ، مادرپیرم هم اجازه رفتن به آنجا را نداشت و ما از آب زلال و سرد چشمه محروم بودیم .
خانهء ما اگر زندان نبود کم از زندان هم نبود . خواهرانم اجازه رفتن به عروسی را که نداشتند ، از بالا شدن به بام و نگاه کردن از کلکین خانه به بیرون وبا آن دل خوش کردن هم محروم بودند زیرا میدانستند که این کار به قیمت جان شان تمام میشود . میگویند به هر اندازه ایکه بر آزادیها قید و بند وضع شود به همان اندازه احساس سرکشی در انسان قوت میگیرد . خواهران من همینطور بودند . همینکه پدرم از خانه بیرون میشد آنان به بام بالا میشدند و تا برگشت وی از برج بلند قلعه به تماشای مردم ، کشتزارها و پرنده ها میپرداختند و لذت میبردند . پدر به خاطر این کار شان چند بار آنانرا تهدید به مرگ کرده بود .
سختگیری پدر به هر اندازه که بیشتر میشد مقاومت و سرکشی خواهرانم نیز بیشتر میگردید . روزی یکی از خواهرانم متوجه نشده بود که پدر داخل حویلی شده است . او محو شنیدن آوازخوانی پرندگان شده با دیدن بچه های محل چشمانش را آب میداد . پدر باشنیدن صدای آذان تفنگ به شانه انداخته و مانند قوماندان به ما فرمان داد :
ــ بچه ها تیار شوین که میریم .
بعد رو به مادرم کرد و مثل اینکه چیزی به یادش آمده باشد سرش را اینطرف و آنطرف دور داده گفت :
ــ دخترا ره صدا کو که جای نمازه اوار کنن .
دختر ها باشنیدن آواز پدر به سرعت باد در یک لحظه حاضر شدند ، ولی خواهر بزرگم غایب بود . پیشانی پدر با غیابت وی چین برداشت ، گویی گناه بزرگی از وی سرزده است و بی اختیار فریاد زد :
ــ شانی کجاس ؟
آواز پدر مانند توپ در برابر ما به صدا آمد و همهء ما را به لرزه انداخت . پدر از خشم زیاد سرخ و زرد شد و غرید :
ــ ای دختر سگ نی که باز به بام بالا شده ؟
و عاجل به سوی بام در حرکت شد . با رسیدن به بام عاجل به ناسزاگویی شروع کرد :
ــ دختر خر چند دفعه مرمی از بیخ گوشت تیر کدم که ده بام بالا نشی مگم تو دختر کفر ده راه نامدی .
و با این گفته صدای فیر تفنگ در محله پخش شد. ما بااینکه از پدر میترسیدیم و در چنین حالات با او روبرو نمیشدیم اما همه به یک نفس به بام بالا شدیم . خواهر را دیدیم که با بدن خون آلود روی بام افتاده است . مادرم از دیدن جسد آغشته به خون دخترش بیهوش افتاد و از این غم بزرگ چنان حالش بهم خورده که کم بود قلبش بایستد . پدر ، اما مثل آنکه سرباز دشمن را در میدان جنگ زده یا اینکه از کدام اودرزاده اش قصد گرفته باشد ، چرتش هم خراب نبود و با پررویی تمام چنین گفت :
ــ شما که خون یا مرگه نبینین دگه رقم ده راه نمیائین .
و به دنبالش فریاد براورد :
ــ ای دختر سگه پائین پرتین که دگا پند بگیرن و دگه از سر بام مردای بیگانه ره سیل نکنن .
پدرم خود پیش شد و از پای وی مانند حیوان حلال شده گرفته کش کرد و اورا از بام پائین انداخت .
بیشترمردم قریه و اهالی روستا در رابطه با آزدادی زنان همفکر پدرم بودند ولی هیچکدام شان چنین با وحشت وبربریت و مانند حیوان برخورد نمیکردند . این قتل بیرحمانه سبب خشم ونفرت بسیاری مردم قریه شده بود ولی هیچکسی نمیخواست آشکارا دشمنی چنین آدمی را قبول کند . اگر کسی روبرویش چیزی نمیگفت ، درعقب او در هر مجلس و نشست عمل وی را تقبیح میکردند و به او تف و لعنت میفرستادند .
خبر این عمل نفرتبار به حکومت هم رسید . صبح زود افراد امنیتی به منزل ما آمده دست بسته پدر را به زندان بردند . بااینکه غم خواهر مانند کوهی بر شانه های ما سنگینی میکرد ، اما با رهایی یافتن از عذاب او همه دم راحت کشیدیم ، چنانکه میگویند شری برخیزد که خیر ما در آن باشد ، به زندان افتادن پدر به خیر ما تمام شد . دگر ما از نعمت آزادی برخوردار بودیم ، نه تنها اینکه ما از ترس پدر به مسجد رفتن و خواهران از حجاب پوشیدن رهایی یافتیم ، رفتن به مسجد را هم کم ساختیم و و در منزل هم شوق زیاد نماز خواندن از سر ما کم شد . ریش های خود را تراشیدیم و کلاه و لنگی را یکسو گذاشتیم . آرام آرام مسجد و مدرسه رفتن را کم کردیم و همه برادران در مکتب دولتی قریه خود را شامل کردیم . از شما چه پنهان ، خداوند ببخشد ؛ آنطور که از ترس تفنگ پدر به نماز خواندن و روزه گرفتن و تلاوت قران توجه میکردیم ، دیگر با رفع آن ترس آرام آرام راه دین و مذهب را رها کردیم . سختگیریهای بیش از حد پدر خوبی های دین را هم در نظر ما چنان بد ساخت که از نام دین و مذهب بد مان میامد . به هر اندازهء که ماه ها و سالها میگذشت شوق و ذوق مکتب ، لباس عصری و مود وفیشن برما غلبه میکرد . اگر در گذشته رادیو شنیدن در داخل منزل مل ممکن نبود اکنون رادیو که چی ، تلویزیون هم وجود داشت . برادر بزرگم که در گذشته نعت خوانی میکرد و صرف ترانه های دینی میخواند اکنون غیر از رباب ،هارمونیه هم مینواخت و مجالس خوشی دوستان را گرم میکرد .
پدر به بیست سال زندان محکوم بود و پانزده سالش را گذشتانده بود . برادران مکتب را به پایان رسانیده و دوتن آنان مصروف تحصیل در دانشگاه بودند . ما نه تنها دیگربرای ادای نماز به مسجد نمیرفتیم که در خانه هم غیر از مادرو یک خواهرم دگران نماز نمیخواندند . راستش حالا بسیاری از سوره های نماز و آیتهای قران که از ترس پدرو زیر سایهء تفنگ یاد گرفته بودیم ، فراموشم شده و خانهء ما پر از بی نماز ها بود .
از ترس اینکه پدرم پس از آزاد شدن از زندان بار دیگران دیکتاتوری و پادشاهی اش را بر ما حاکم نسازد ، همه اهل فامیل تصمیم به فروش قسمتی از جایداد پدر و کوچ کردن به شهر گرفتیم . در شهر علاوه از یک منزل ، دکانی هم خرید خریدیم . اینجا هم ما پکول و کلاه را به سر نگذاشتیم و خواهران ما هم حجاب را دور کرده روی لچ از خانه بیرون میرفتند . ما به دریشی کردن و خواهران به دامن و پطلون پوشیدن رو آوردیم .
بیست سال مدت زندان پدر مانند بیست شب تمام شد . یک روز ما با دوستان دور و نزدیک خود محفلی راه انداخته از موسیقی و آواز برادرم لذت میبردیم که ناگهان پدرم داخل خانه شد . ظاهر شدن ناگهانی پدر به انفجاری مانند بود که با یک چشم برهم زدن همه ساز و سرود و مجلس برهم خورد و هریک پراگنده شدند . پدر از خشم و غضب زیاد در جایش میخکوب شد . به هر کدام با چشمانی که جرقه های آتش از آن فوران میکرد نگاه کرد ولی چیزی نگفت ؛ شاید نتوانست چیزی بگوید . در گذشته ها اگر دشنام میداد یا لت و کوب میکرد در موجودیت تفنگ بود و حالا با دستان خالی در باربر ما قرار داشت . وی آهسته زیر لب گفت :
ــ راستی دین به زور آمده ، زور که نباشه چطور از همگی تان دلاک ها جور شده .
از حرفهایش به خنده آمدیم و سرهایمان را به زیر انداختیم . باوجود اینکه هنوز از اومتنفرت بودیم و تصویر ظلم ، وحشت و بربریت او در ذهن ما وجود داشت ، اما باز هم پدر بود و پس از بیست سال برگشته بود . نزدیک شدیم تا همدگر را به آغوش بگیریم اما پدر نه باکسی دست داد و نه کسی را به آغوش گرفت .
ما دگر از پدر نمیترسیدیم به دلیل اینکه در شهر زندگی میکردیم و روز و روزگار به خوبی میگذشت و مهمتر اینکه او دیگر سلاح نداشت و دستش خالی بود . باوجود اینهمه برای دلخوشی او گاهی به نماز میاستادیم و حتی یگان بار بدون وضو گرفتن نماز میخواندیم . راستش بسیاری سوره های نماز را هم من و هم برادران فراموش کرده بودیم . پدر آررام آرام به همه چیز پی برد اما صدایش را نمیکشید چون دیگر تفنگی که به وسیلهء آن بالای ما دین را میقبولاند، وجود نداشت . دیگر نه داد و فریاد میکرد و نه دشنام میداد . یک شام ما همه برای صرف غذا دور دسترخوان جمع بودیم که پدر با شمشیری در دست وارد شد . با دیدن شمشیرنان در گلوی ما گره کرد . طوری وارخطا شدیم که گویی عزرائیل برای گرفتن نفس ما آمده باشد . پدر که به ما نزدیک میشد دستش را بر سر من گذاشته گفت :
ــ بیا تره کار دارم .
تمام بدنم سست شد . دم از پاها و دستهایم برامد و از ترس رنگم زرد شد . میلرزیدم . به فکرم آمد که پدر از جمع همه مرا انتخاب کرده و پی برده است که نماز را فراموش کرده ام و گاهی هم بدون وضو به نماز ایستاده ام . فکر کردم حالا مرا جزا میدهد و با این شمشیر مانند گوسفند قربانی سرم را جدا میکند . پدر وقتی متوجه وارخطایی و پریشانی من شد ، تبسمی بمنظور آرام ساختن من کرده شمشیر را به مادرم داد و روبه من کرد .
ــ نترس . ایره بر شما ناوردیم . کت ازی دگا ره ده راه میارم . تره حلال نمیکنم .
با سپردن شمشیر به مادر ، دم تازه در سینه های هرکدام ما دوید و ترس از سر ما پرید . پدر پیش و من به دنبالش به اتاق دیگر رفتیم . روبروی همدگر نشستیم و پدر در حالیکه به پشتی تکیه میداد ، از من پرسید .
ــ ده وطن پاچایی کفار اس یا چطور ؟
از پرسش او جیران شدم و به فکر فرو رفتم ، ولی به آسانی به زبانم آمد :
ــ نی چرا ؟
چشمان پدراز حدقه برامد و آوازش بلند تر شد :
ــ خی چرا همگی از نماز روی گشتانده ؟
نمیدانم چه چیز برایم نیرو و قوت بخشید و گفتم :
ــ نماز ازیادم رفته .
فکر کردم خودم به دست خود قبرم را کندم ، پدر را قهر ساختم .او از قهروغضب زیاد عاجل آن شمشیر را گرفته سرم را از تنم جدا خواهد کرد؛ مگر برعکس او خندید :
ــ میفامم که همگی تان نمازه از یاد بردین .
خنده بیشتر بر لبانش ظاهر شده ادامه داد:
ــ مه ازی پیشام درست نمازه یاد نداشتم و آلی خو بیخی مثل شما یاد مام رفته . مگم مه راه دگی ثوابه پیدا کدیم که ام دین اس و ام دنیا .
فلسفه پدر مرا به فکر برد و با خود به سنجش پرداختم که این چه کاری است که هم دین به دست میاید و هم دنیا . از پدر پرسیدم :
ــ ای دگه کدام راه اس که دین و دنیا هردو گل و گلزار میشه ؟
پدر به آرامش جواب داد :
ــ رفتن ده کاروان او مردمایی که دگه مردمه میگن نماز بخانین و ده رای دین بیائین .
به خنده افتادم و گفتم :
ــ ای چطور که ما خود نماز یاد نداشته باشیم و دگه مردم به دینداری بخوائیم ؟
ــ وظیفه تو یاد دادن نماز و دین نیس .
حیران شده پرسیدم :
ــ خی وظیفه ما چی اس ؟
ــ وظیفه ما بریدن سر کسایی اس که نماز یادندارن و از دین گریزان استن .
در جایم خشک شدم و با صدای بلند پرسیدم :
ــ چطور ؟
پدر از جایش بلند شد و در برابرم ایستاد . دستش را بر سرم گذاشت :
ــ به ای خاطر که دین به زور آمده . کسایی به خاطر نماز خواندن و دینداریش ده جنت میره ، کسایی ام به خاطر زدن سر او مردمیکه راه دینه ایلا میکنن .
با این حرفهای پدر بیشتر حیرتزده شدم ، اما وی گویا اینکه پس از تحصیلات زیاد دینی و کسب تجربه طولانی به این باور رسیده باشد ، یا الهام غیبی برایش رسیده باشد ، با فخر به حرفش ادامه داد :
ــ بازام برت میگم ای مهم نیس که خودت از دین چیزی بفامی ، ای مهم اس که مردمه به بی دینی نمانی . مه و تو حالی ده امطو یک کاوران میریم . ام خرماس ام ثواب .
من مانند دیوانه هایی که بیخو باشد فریاد زدم :
ــ نی . پیش ازیکه ایطور شوه مگم سر مره ببری .
پدرم باز خندید :
ــ مه ایقه دیوانه نیستم که به خاطر بریدن سر یک گناکار از ثواب بریدن سر هزارا گناکار دگه خوده بانم . تو میخایی که به آسانی باز مه ده زندان برم و کل عمره اونجه باشم و به امی ثواب کم که از کشتن تو برم میرسه قناعت کنم .
پدر دگر چیزی نگفت و از ترس اینکه مبادا دوباره مهمان حکومت و زندان شود نزد مادر رفته شمشیرش را گرفت و در همان شب از منزل بیرون رفت .
اینک چند سال است که پدر رفیق راه چنین گروهی شده است که خود از دین چیزی نمیداند ولی دیگران را به گناه ندانستن احکام دین از تیغ میکشد . اگر راست بگویم و خداوند مرا عفو بکند ، هر وقتی از بریده شدن سر کسی میشنوم نه تنها از پدرم و گروپش نفرتم بیشتر میشود که از دین هم دورتر میشوم و چیزی نمانده که به طور کل از دین روگردان شوم .
پایان
لندن ، سوت هال
ساعت دوازده شب
18 اپریل 2015 میلادی