09.01.2018

قادرمرادی

در تبزده گی ماه

بهار بود و شب. صدای بقه ها از میان تاریکی شب شنیده می شد. برگ های زرد درخت ها با فرود آمدن شان از شاخه ها، سکوت شب را بیشتر مهتابی می کردند.

ناگهان صدایی شنیدم که کسی سکوت شب را شکست و می خواند:

« بخواب آرام، دل دیوانه.»

و حس کردم که دولت جنگل مهتابزده تکان خورد و اندام نور ماه را تب شدید فراگرفت که به مرگ حاضربود و نه به این تب.

***

و اصلاً هیچ کس از برگشت من متعجب نشد. حتا مادرم که عرقریزان کنار تنور حویلی، نان می پخت. از شنیدن صدای خواهرک شش ساله ام که درب حویلی را چند دقیقه پیش به رویم گشوده بود، تعجب نکرد. با خواهرک کوچکم دم در آشنا شدم. پرسیدم:

« دختر کی استی؟»

در حالی که کلکش را درد هانش برده بود، گفت:

« دخترجنرال.»

وقتی من بودم، ما سه برادر و دو خواهر بودیم. این یکی بعد رفتن من پیدا شده بود. گفتم:

«به مادر بگو من آمده ام، من برادر تو استم.»

و او سوی مادر نگاه کرد و گفت:

« مادر، یک نفر آمده است و می گوید برادرم است.»

مادرم اصلاً حیرت نکرد، نگاهی هم سوی دخترش نیافگند. مثل این که خواهرم به او گفته باشد:

« یک نفر آمده خیرات می خواهد»

منتظر بودم که مادربه دخترش بگوید:

« برو بگو خدا بدهش.»

اما جوابی از مادرم نشنیدم. از دخترک پرسیدم:

«نام تو چیست ؟»

کلکش را می مکید و با شرم و خنده گفت:

« فرشته»

به ذهنم گشت که این ها در این مدتی که من نبودم، اصلاً دگرگون نشده اند و به خیالم آمد که این مردم، هزاران سال هم بگذرد، دگرگون نمی شوند .در دلم خندیدم که هنوز هم این ها به افکار خیالی و رویایی شان مشغولند و به فکر فرشته میرشته استند که نام فرزندان شان را از این خیال ها و رویاها انتخاب می کنند. فرشته باز صدا زد:

« مادر، یک نفر آمده ...»

مادرم بی آن که سوی او ببیند، پرسید:

« کی است او؟»

دیدم فرشته نزد مادرش رسیده بود. نمی دانم چطورکه من متوجه نشدم. مثل سرعت نور رفته بود کنار مادرش- یعنی کنار مادرم. مادرم یک پارچه نان گرم و داغ برایش داد و خودش دوباره مصروف کارش شد. فرشته روی زمین، پهلوی تنور نشست. کاسۀ سفالینی را مادرش روبرویش گذاشت و او پارچۀ نان داغ را میان آب کاسه تر می کرد و بعد می خورد. با اشتها، دلم شد من هم بروم و مثل دوران کودکی به مادرم بگویم:

« به من هم، به من هم.»

مادرم نان های گرم را از تنورمی کشید، رویش آب می زد و به سبد کهنه یی که کنارش بود، می افگند. روی مادرم از اثر آتش تنور سرخ شده بود و عرق از سررویش می بارید، پرسید:

« کی بود؟»

فرشته که نان در دهانش بود، گفت:

« یک آدم تفنگدار، ببین آن جاست، هنوز نرفته.»

مادرم با لحن خونسردی گفت:

« باز خواب می بینی. در بیداری»

فرشته گفت:

« این دفعه خواب نیست، خودت نگاه کن.»

مادرم چیزی نگفت، به گپ او اعتنایی نکرد. شاید چیزی در دلش و یا زیر زبانش گفت. من ایستاده بودم و منتظرعکس العمل مادرم. فکر می کردم از آمدن و برگشتن من استقبال خواهند کرد. نه، اصلاً چرا استقبال؟ می بایست همه از تعجب و حیرت شاخ می کشیدند و غش می کردند. کسی که کشته شده بود، کسی که مرده بود، دوباره برگشته بود.

فرشته خواهرم، نان گرم را میان کاسۀ آب سرد تر می کرد و با ولع می خورد. راستش اشتهای من نیز تحریک شده بود. سال ها بود که نان گرم سر تنور از دست مادرم را با آب یخ نخورده بودم. کودکی هایم یادم می آمدند . مثل همین خواهرکم بودم، مثل همین فرشته. اما می دانم که دست های سرنوشت انگار مرا گرفت و پرت کرد به دورها تا دیگر فرشته میرشته نباشم .

رفتم  نزد خواهرکم، که روی زمین نشسته بود. فکر کردم این من هم استم که دچار خیال های واهی شده ام و فکر می کنم پس از کشته شدن و مردن دوباره برگشته ام. این من استم که در بیداری خواب می بینم. کنار فرشته نشستم و خطاب به مادرم گفتم:

« مادر برای من هم، برای من هم ...»

مادر اصلاً سوی من نگاهی هم نیافگند. من خسته بودم و از فرط خسته گی و تشنه گی حیران بودم چه کنم. تفنگم را از شانه ام گرفتم و در کنارم، روی زمین گذاشتم. مادرم در پاسخم با خونسردی تمام گفت:

« صبرکن ، نان ها را از سر تنور خلاص می کنید، شما گوشنه ها.»

و عرقریزان خمیرهای کشیده شده را به تنورمی زد. از میان تنور هُرم گرم و داغ آتش بلند بود. وقتی مادرم قرص های پخته شدۀ نان ها را بیرون میکشید، میان سبد کهنه یی که کنارش قرارداشت، می انداخت و روی شان آب سرد می زد. بوی نان گندم و هُرم آب های تبخیرشده از قرص های نان به نظرم خیلی خوشایند می نمودند. سبد، همان سبد قدیمی بود. از دیدنش دلم خوش شد، مثل این که مرا به یاد روزهای از یاد رفتۀ کودکیم برد و یا مرا با یاد روزهای خوشبخت بودنم و فرشته بودنم آشنا ساخت. ذوقزده گفتم:

« مادر، همان سبد است نی ؟»

مادرم که از شدت گرمای هوا و گرمای تنور سرخ شده بود و بی حوصله، با عصبانیت گفت:

« سبد سرت را خورد.»

حیران شدم، خوب وقتی مادرم بیحوصله می شد، از این گپ ها می گفت. اما من انتظار داشتم حالا نه حالا مادرم متوجه من می شود و از دیدن من حتمی جیغی می کشد و از حال می رود. آخر من تصور می کردم که کشته شده بودم و حالا دوباره برگشته بودم به خانه ام تا همه را غافل گیرکنم . در این خیال ها بودم که دیدم پدرم از زینه های ایوان حویلی پایین می آید. نه، اصلاً پدرم نبود. اما بود، لباس جنرالیش به تنش بود و ستاره ها و نشان ها و مدال هایش در روشنی خورشید می درخشیدند. اما من نزدیک بودم شاخ بکشم. حرکت پدرم کاملاً دگرگون شده بود. پدرم مثل قانقوزک ها راه می رفت. خنده آور هم  بود و تکان دهنده هم. شاید فلج شده بود و نمی توانست ایستاده راه برود. باور کنید در آن لحظه بی اختیار خندیدم و به مادرم گفتم:

« مادر، پدرم را چه شده.»

مادرم بی آن که به سوال من توجه کند، همان گپ قبلییش را تکرار کرد:

« سرت را خورد، سبد.»

حیران شدم. ندانستم گناه سبد چیست؟ پدرم چرا به این حال و روز افتاده بود. خنده آور و دردآور بود. فرشته که با اشتها لقمه های نان را میجوید، گفت:

« بابه است، بابه. »

دیدم که از آمدنم پشیمان می شوم. به خودم اندیشیدم. چه گونه می شد که برگشته باشم. مگر می شد کسی کشته شود و یا مرده باشد و روزی به خانه اش برگردد؟ مطمین شدم که این من استم که دچار خیال های واهی شده ام و تصور می کنم که من کشته شده بودم و امروزبرگشته ام. در این اثنا یادم آمد که من برای انجام وظیفه یی برگشته بودم. وظیفه داشتم تا تمام اعضای خانواده ام را یاد بدهم که چه گونه باید از تفنگ استفاده کنند. تنها می دانستم که پدرم جنرال بوده و روزهای سخت جنگ را از سر گذشتانده است. اما دیگران یاد نداشتند که از تفنگ استفاده کنند. من این تفنگم را نیزبه همین منظور با خودم آورده بودم. انگار مرا برای این وظیفه فرستاده بودند.

در این هنگام صدای شیپوردر فضای حویلی طنین افگند. تکان خوردم و سوی صدا نگاه کردم. پدرم در حالی که مثل قانقوزکی راه میرفت، شیپور می زد. ستاره ها و تکمه های طلایی رنگ لباس جنرالیش همچنان می درخشیدند. پدرم همان طوری که مثل قانقوزک ها چهارغوک کنان راه می رفت، صدا زد:

« جمع شوید، همه. جمع شوید، جمسی است!»

در یک پلک زدن دیدم که در وسط حویلی آدم هایی ایستاده بودند. مثل صف کوچکی از سربازان و پدرم در حالی که در مقابل صف قرار داشت، بار دیگر او شپلاقش را به صدا آورد. او شپلاق برنجی و ستاره ها و تکمه های طلایی پیراهنش همچنان در شعاع آفتاب می درخشیدند. در صف ایستاده شده گان دیدم دو خواهرم و برادر خُردم و برادر بزرگم و هم فرشته و مادرم بودند. در همان لحظه حیران شدم که  با این حال و روشی که پدرم داشت، حیرت آور بود که چه گونه خواهرکوچکم، همین فرشته به دنیا آمده باشد. اما نمی دانستم که پدرم در این حال قانقوزکیش چه گونه توانسته است فرشته آفرین باشد .از این تصورم زیر لب خندیدم. از دیدن حرکات پدرم، از دیدن در صف ایستاده گان خندیدم. همهٔ شان مثل سربازان با قامت های افراشته و تیارسی ایستاده بودند. پدرم که یک بار دیگر صدای اوشپلاق را بلند کرد، مرا مخاطب قرار داده، گفت:

« لوده، وقت خنده نیست. تو وظیفه ات را انجام بده. می دانی که چه باید بکنی.»

سویش دیدم، اصلاً نمی شد رویش را دید. ناگهان خیالی به سرم زد که انسان ها قبل از دو پا شدن، شاید همین گونه چهارپا راه می رفتند و زنده گی می کردند. طاقت نیاوردم و گفتم:

« پدر، انسان ها اول مثل تو بودند، چهارپا راه می رفتند، نه؟»

صدای او شپلاق بار دیگرفضای حویلی را به لرزه آورد، به حدی که من یک قد پریدم. این صدا به یادم آورد که برای چه برگشته ام. باید به مادرم، به خواهرهایم و به دو برادرم فن و فوت های جنگ و استفاده از اسلحه را یاد بدهم تا بتوانند از خود شان در برابر دشمن دفاع کنند. پدرم یا بهتراست بگویم جنرال فلج شده باخشم جیغ زد:

« شروع کن حرامی!»

او همیشه همین گونه در وقت قهربه خودش دشنام می داد و می دانستم که این خشم و فریاد و این اخلاقش از ستاره های سرشانه و تکمه های طلایی رنگ پیراهنش و از مدال های سرسینه اش آب می خورند. ورنه پدرم قبل از جنرال شدنش آدمی بود مهربان و یا لااقل  فحش های رکیک یاد نداشت. شاید اشتراک در جنگ ها و ترفیع های پی درپی به قیمت کشتار انسان ها ازآدم این گونه چیزی میسازند. در آن دم من احساس کردم که من  یک عسکر، یا یک افسرپایین رتبه استم و از دیدن رتبه های وافر پدرم ترسیده ام. د رلحظۀ کوتاهی حس کردم که همه چیز یادم رفته است. تنها چیزی را که به یاد داشتم، همان انجام وظیفه ام بود که به خاطرش برگشته بودم. یا این که مرا برای انجام همین کار فرستاده بودند. من باید به دیگران می آموختم که چه گونه با سلاح از خود شان در برابردشمن دفاع کنند. دنیا نظامی شده بود و باید همۀ باشنده گان زمین مانند سربازان و افسران می آموختند که چه طور میتوان از اسلحه استفاده برد. شایعاتی شنیده بودم که موجودهای فرازمینی و یا زمینی و یا هم زیرزمینی پدیدارشده بودند و مثل یک توفان سونامی شروع کرده بودند به خوردن آدم های کرۀ زمین و امرشده بود تا تمام مردم برای دفاع از خود شان استفاده از سلاح را یاد بگیرند. رسانه های خبری و تلویزیون ها پیوسته خبرمی دادند و از پیشروی این سونامی در نقاط مختلف دنیا می گفتند و از شکست ها و پیروزی ها خبر پخش می کردند. ها، یادم می آید که در این اواخر بشربه اثر تحقیق دریافته بود که این موجودهای خون آشام، می توانند به گونۀ مرموزی درمیان یک خانواده، یک محله و یا در یک گوشۀ یک شهر نفوذ کنند وبا ورود در درون آدم ها مقاومت و تکثر شان رو به افزایش می نهند. در این تحقیق ها گفته بودند که این زنده جان های مرموز میتوانند به صورت مخفی وارد جسم شخصی شوند و بعد از مدتی شخص را مبدل به خود شان سازند. بدبختی بزرگ در این جا بود که این جانورها وقتی وارد جسم کسی می شدند، خود را تا زمانی مخفی نگه می داشتند که می توانستند هر چه بیشتر قویتر شوند و بعد خود شان را نمایان می کردند. راهی جز استفاده از تفنگ در مقابل این موجودهای خطرناک دیده نشده بود. جهان که به یک سربازخانه مبدل می گشت، به دو جبهه تقسیم شده بود. آدم ها و آدمخوارها . من هم از دنیای مرده گان برگشته بودم تا هنر جنگ و دفاع را برای خانواده ام یاد بدهم. تا هنوزمعلوم نبود که این موجودهای آدمخوردر میان خانوادۀ ما نفوذ کرده اند یا نه. اگر نفوذ کرده اند، همین حالا در وجود کدام یک ما خواهند بود ومصروف قوی شدن و قدرت گرفتن. ناگهان به ذهنم گشت خیلی احتمال داشت که از این جانورهای خطرناک، در جسم پدرم خانه کرده باشد.

اما به زودی تصورم دگرگون شد. نمی شد تشخیص داد. 

  

***

 

صدای کسی را می شنیدم . انگار صدای رادیو بود که پدرم همیشه می شنید:

« عنقریب دولت بقه ها فراگیر می شود و ....»

دولت بقه ها ؟ این از کجا برآمد؟ یک دولت بقه ها کم داشتیم. خیال کردم که من نادرست می شنوم  و نادرست حس می کنم و نادرست می بینم. خیال کردم مرا چیزی شده است . به همین قضاوتم قناعت کردم. دیگر راهی نداشتم.

 چشم هایم بسته بودند. دلم نمی شد چشم هایم را بگشایم . از گشودن چشم هایم می ترسیدم. از روشنی می ترسیدم. از دنیای روشن می ترسیدم. به خیالم می آمد اگر چشم هایم را بگشایم باز با دنیای وحشتناکی مواجه می شوم که من به آن کاملاً حس بیگانه و ناشناخته یی داشتم. دنیایی که من از آن او نبودم و آن از آن من نبود.  خودم به نظرم آمدم که مثل یک قانقوزک استم و مثل پدرم راه می روم. صدای مادرم را می شنوم که به من می گفت:

«این قدر نالش چرا می کنی  بخواب....»

و بعد روی پیشانیم حس سردی کردم. شاید تب داشتم و مادرم تکۀ مرطوبی را به پیشانیم گذاشت تا تبم فرو نشنید. پرسیدم:

« مادر، تب دارم؟»

صدای مادرم را شنیدم که در جوابم گفت:

« نی، تب داری.»  

نگران شدم که چرا مادرم گپ مرا نمی فهمد یا شاید من گپ مادرم را نمی فهمم. باز صدای مادرم را شنیدم که این بارشاید مخاطبش من نبودم که گفت:

« صد دفعه گفتم که این کتاب ها جن دارند، کمتر بخواند. گفتی بخواند، بخواند. آخرش هم این. حالا بیا چاره کن.»

حیران شدم. نمی دانستم مادرم از کدام کتاب ها سخن می زند و حتمی مقصدش من بودم. بهتر دیدم این ها را کنار بگذارم و به دیگر چیزها فکر کنم. تاریکی، تاریکی ... تاریکی هم نوعی نور است، نور سیاه. ناگهان دیدم خودم را بقه یی  شده ام و مثل بقه ها راه می روم. آن هم میان فاضلاب حمام عمومی قدیمی کوچۀ ما. دیگر بقه ها هم بودند. همه با هم جستک زنان از این سو آن به سو می رفتیم . بوی گندیده گی آب و بوی حمام و صابون های اروپایی و امریکایی   و..... فضا را آگنده بودند. شاید فاضلاب هم فاضلاب حمام های امریکایی و اروپایی بودند و مانند صابون های شان خوشبو بودند. یادم آمد که همه در دولت بقه ها ایفای وظیفه می کنیم. حس کردم این جا چه جای امنی است و بهتر از هر جا. بوی صابون و بوی فاضلاب گندیده سرم بد خورد، جیغ زدم:

« بوی، بوی صابون!»

مادرم گفت:

« بخواب آرام، بخواب آرام . زنده گی مُردابیست که در آن بقه ها زنده گی می کنند، نه تو.»

چه؟ مادرم شعر می گفت؟ باورم نمی شد. سواد مادرم تا این حد نبود که شعر بگوید. تازه چه گونه دریافته بودم که من بقه شده ام و میان فاضلاب حمام قدیمی کوچۀ قدیمی و تاریخی زنده گی می کنم. جیغ زدم:

« من در چه حالم و تو شعر؟»

صدای مادرم را که حالا آوازمی خواند، از دور دورها شنیدم:

« بخواب آرام، بخواب آرام.»

***

   بوی نان گرم تنوری به مشامم آمد. چه خوشایند است بوی نان گرم تنوری، حتی برای بقه ها.... دلم شد من هم بخوانم و خواب دولت جنگل مهتابی را برهم بزنم که بخواب آرام، دل دیوانه.

 اما صدایی از من برنخاست. گُنگی بیش نبودم. مثل نور ماه، در تب سوزانی می سوختم.

                                                                                     قادرمُرادی

                                                                          هالند، قوس 1396 خورشیدی