رسیدن: 10.06.2011 ؛ نشر : 15.06.2011
سید مهران
«لبخندِ شيطان » اثری بزرگ از دکتور ببرک ارغند
«هنر بیداریست و تاریخ هنر تاریخ بیداریها »
«لبخند شیطان» که به شیوه ی ریالیسم و در دو جلد نگارش یافته است، اخیرأ با قطع و صحافت مرغوب از چاپ برآمد. در این اثر رویدادهای یک دوره ی تاریک و غم انگیز کشور ما افغانستان با بیان خیلی عالی و خیلی هنرمندانه باز آفرینی می شوند که توانایی و قدرت نویسنده را در کار نگارش و حاکمیت بر اصول و موازین ساختاری و استتیک رُماننویسی تبین می دارد .
ببرک ارغند، نویسنده این رمان در سال 1325 هجری شمسی در کابل تولد یافته است. او از بیش از سی سال به این سو می نویسد و روزگاران تلخی شاهد رویدادهای تاریخی و با اهمیت اما ناگوار و غم انگیز کشور بوده است- شاهد رویاروییهای شخصی ، اجتماعی ، سیاسی ، حزبی و تنظیمی ، شاهد ستمکاریها ، خشونتها ، دهشتها ،اشک و ماتم و سوگواریها . به صورت کل شخصیت ها و رخدادهایی که در این رمان حضور دارند بیشترینه همانهایی اند که در حول و حوش نویسنده زیسته و یا اتفاق افتاده اند. راوی شاهد دلخور این رویداد های تلخ ،از دور ونزدیک بوده است . نویسنده می گوید : «من این اثر را برای نسل سرخوده ی خودم نه نوشته ام . »
برای سخن سنجی و تول و ترازو نمودن آثاری به شایسته گی «لبخندِ شیطان » به یقین که توان و توشه یی زیاد به کار است – از ادب عامیانه گرفته تا زبانشناسی و درد شناسی و جامعه شناسی و روانشناختی و . . . . - و من چنین توانی را در خود نه می بینم . این چند سطری را که می نویسم منظور دیگری نه دارم جز ادای احترام به ادبیات راستین و پربار کشور.
می گویند ادبیات هر دوره و عصر بر خاسته از شرایط مادی و تاریخی همان عصر است که در عین حال منعکس کننده ی همان شرایط و اوضاع مادی و تاریخی نیز می باشد . اگر این واقعیت را اصل قرار بدهیم ، رُمان «لبخندِ شیطان» در کادر و اصول همین قرائت نگارش یافته وتلفیقی است از خصوصیات رمانهای ریالستیک - تاریخی ، خانواده گی – اجتماعی که هم از لحاظ شکل و هم از لحاظ درونمایه و مضمون از سطح خیلی عالی و بلند برخوردار است . می شود آن را گام بلندی در راستای تعالی رماننویسی کشور به حساب آورد و همچون الگوی نمونه و پویا در جهت کسب و آموزش تازه کاران ِ گستره ی رماننویسی به کار گرفت.
می دانیم که زبان در داستان ،خود یک مساله است و یکی از ابعادِ مهم ِ چهارگانه آن را می سازد . اگر چی رُمانهای پر آوازه ی «پهلوان مراد واسپی که اصیل نبود» ، «کفتربازان » و «سفر پرنده گان بی بال» این نویسنده نیز سر شار از ضرب المثلها ، کنایات ، حکایات ،استعاره ها، عبارات و کلمات عامیانه و عمق و ژرفای ناب است مگر «لبخندِ شیطان » علاوه بر اینها از خصویت بارز دیگری نیز برخوردار است که همانا کار بُرد لهجه های گونه گون زبان فارسی دری باشد - مانند لهجه های کابلی ، هراتی ، هزاره گی ، پنجشیری ، تاجیکی ( تاجکستانی ) و غیره . به نظر این جانب کار بُرد این شیوه -که کاملا تازه و بی نظیر است- داستاننویسی ما را غنا و روح تازه و پر توان می بخشد .زبان داستان مستحکم ، سلیس و روان است و دیالوگها نود فیصد داستان را می سازند . در «لبخندِ شیطان » بنا بر اقتضای پیرنگ داستان ، زبان شکستانده می شود ؛ اما نه آنقدر که به سلاست و روانی قصه صدمه بزند و آن را از ریخت بیندازد، بل که بر حلاوت و جذابیت آن می افزاید و این خود یکی دیگر از مزیتهای این رُمان به شمار می آید.
به گمان من هر شهروند داغدیده و زجر کشیده ی ما، سرنوشت خودش و یا سرگذشت یکی از نزدیکانش را در لابلای اوراق این رُمان – تاریخ می یابد . این رمان – تاریخ در حقیقت آیینه ی قد نمای است که تابلوی خنجر خورده و خون آلود برهه ی معینی از تاریخ غم انگیز کشور ما را - به شیوه و فردیت هنری خود - بروز می کند و مسایل اساسی و بزرگ آن دوران را شجاعانه تبین می دارد و نه می گذارد که غبار سربی ایدیولوژیها بر واقعیتها پرده افگند .
رُمان با این حلاوت آغاز می یابد :
«اینجا نی صدای آذان اس و نی نوبت ِنان ِ ملا ! اینجام مثل ِ ده دانای خود ما نی برق داره و نی نانبایی ! »دخترش گفتش :
«مادر شکر خدا ره کو که همی رام به مـا داده بودن . پدرم اگر واسطه نه می کرد و پیش اِی رفیق و او رفیق نه می رفت،کسی همی دو اتاقه رام به ما نه می داد. همه گی مست جان خود شده ن . »و عینک ِنمره دار و دسته سیاهش را با نوک انگشت ِ باریک وسپیدش بالا بُرد :
«شکر بکش مادر ! »مادرش با لحن تلخی گفت :
«مگر دل مردمه خُه آزرده ساختن، حتا دلی رفیقای خوده رنجـاندن . . . . راست اس که چاه کنه چاه میکشه و آوبازه آو . »و گردنش را راست نمود ، سرش را به راست و چپ حرکت داد :
«کلانها گفتن : غافل مشو از هرکه دلش آزردی . »
و سوی پنجره نگاه نمود. نور ِکم قوتِ آفتاب از درز پرده های سپید بـه داخل نفوذ کرده بـود و همچون تخته ابرک هایی موازی همـدیگر می درخشیدند و رقص ذرات گرد و خاک را برملا می ساختند .
دخترش با لحن مرمت کننده یی افزود :
«پشت آو ِ رفته بیل نگیر مادر ! خیر اس اگر دو اتاقه س ؛ دَ عوضش همسایه های خوب داریم . خدا روز ِ بده نیا ره ، سر ِما ، از مال و جان خود تیر هستن . همو راست اس که میگن خانه نخر ، همسایه بخر ! »و به چوکی تکیه داد ، گفتی از راحتی آن خوشش آمده بود که پشتش را دو بار به آن فشرد و به سایه یی که بر نیم رخ مادرش افتاده بود ، نگریست . مادر می گفتش :
«دخترم ، از مه بشنو و بدان که دوست ِ همه کس ، دوستِ هیچکس نیس . دوستانِ پدرت ، دوستِ همه کس بودن ! »
و نگاهـ های معنی دارش را بـه پرده ی گامسکوتیی کـه در کنار راست پنجره بـا چینهای زیادی جمع شده بود ، متوقف ساخت و با مکثی افزود :
«کسی گفته : دوستان باید که عیب یار را / همچو آیینه روبرو گوید
نه که چون شانه با هزار زبان / پشت سر رفته مـو به مـو گوید
دخترم، دوستان ِ پدرت بیخ یک دیگی خوده با تیشه ی زبان میکندن. نه میدانستن که آدم ، دوست خوده به خاطر یک بدیش نه میفروشه . . . مـگر در باره ی همسایه های ما . . . »
و ساکت شد. مادر و دختر، دو به دو ، رو به روی هم نشسته بودند. مادر نگاههایش را به منظره ی جنگل ِخزانزده یی که در اَبُوی ِدیوار ِمقابلش گسترده بود، متمرکز ساخت و شمرده شمرده افزود :
«خوبی از خـود ماس . . . . ما خود ما مردم خوب هستیم . نباشیم کس سلام مارام علیک نه میگیره . »
و به چشمان میشی رنگ دخترش خیره شد :
«بد گفتم ؟ »
اگر به ادبیات کشور به حیث آفرینش خلاق – چی آثار منظوم و چی منثور - طی این دهه های اخیر نظر ژرف افگنده شود و رویداریها و سطحی نگریهای اورتودکسی اشخاص را در نظر نه داشته باشیم درمی یابیم که هیچ کسی با ژرف نگری نویسنده ی «لبخندِ شیطان » به پرسشهای اساسی از مسایل جدی و بنیادیی مربوط به مردم کشور ما نه پرداخته و پاسخی فراخور حال نه داده است . امروزه انسان محوری از خصایل اساسی رمانهای خوب به شمار می رود و عظمت یک رُمان هم در همین راز نهفته است . دانشمندی می نویسد : «مقاومت زنده گی روزانه در برابر بهترین گرایشهای ادبیات، فرهنگ و هنر بی وقفه افزایش یافته است ؛ اما همیشه نویسنده گان منفرد پیدا شده اند که فرمان هملت را در آثار خویش و در تقابل با زمانه اجرا کنند :آیینه یی به جهان ارزانی داریم و تکامل بشر را به کومک تصویری که در این آیینه بازتاب یافته به پیش ببریم ؛ به رعایت آیین انسان محوری در جامعه ی پر از تضاد یاری رسانیم ، در جامعه یی که از یکسو آرمان انسان جامع را می پرورد و از دیگر سو آن را در عمل درهم می شکند ». «لبخند ِشیطان » آیینه یی به جهان ارایه داشته که در آن پیکار انسان به خاطر آسایش و تکامل و بر آوردن آرمانهای انسان جامع باز تاب می یابد . صلح و جنگ ، عشق و نفرت ، صداقت و خیانت ، لبخند و اشک محور های اساسی و درونمایه یی این رومان را می سازند . «لبخندِ شیطان » واقع گراست و شرح دقیق و هنری واقعیت ِ تلخیست که مردم زجر کشیده ی افغانستان سالها در آتش آن سوخته اند . قهرمانان ِ «لبخندِ شیطان» مانند قهرمانان ِ سایر رمانهای این نویسنده ، برج عاج نشین نیستند ، از گوشت و پوست ساخته شده اند و در کوچه ها و قصر ها زنده گی دارند . آن ها به زبان خود مان و لهجه ها و گویشهای ویژه خود شان تکلم می کنند ؛ دست مان را گرفته و به دنبال خود می کشند . ما در سراسر داستان راوی را نه می بینیم ، سر و کله نویسنده قابل دید نیست و مهمتر این که ما از وعظ و نصیحت و پرگویی های بیجا هم اذیت و اهانت نه می شویم .
واضح است که طرح یک داستان متشکل از واقعه ها و حوادثی است که اتفاق می افتد و برای نویسنده حیثیت مواد خام برای ساختن داستان را دارند . نویسنده مواد و مصالح را از گارگاه تخیل خویش گذرانده و با قدرت تخیل خویش به آن ها جلوه و مایه نو بخشیده و دوباره باز آفرینی شان می کند . باید گفت که ایماژ های هنری تنها عکسهای بر داشته شده ازقرائت های ساده زنده گی واقعی و روز مره و شخصیتها نیست ، بل واقعیتها و شخصیتهای نوی استند که نویسنده آنها را در گارگاه تخیل خویش از نو ساخته و پرورانده است و با وجود شباهتها ی شان با «پیش نمونه ها »در هیچ صورت رو گرفت کامل آنها نیستند . همان گونه که هزاران مرد و زن و کودک فرانسوی ، سیمای خود را در آثار نویسنده نامدار آن کشور «هانری د بالزاک» باز یافته اند ، هزاران مرد و زن ِِ جنگزده افغان نیز چهره و صدای خویش را در رمانهای ببرک ارغند به ویژه «لبخندِ شیطان» می یابند . من وقتی این رُمان را می خواندم خودم را یافتم . زن همسایه مان را یافتم که نیمه شب از خانه بیرونش کردند و دگر هرگز باز نگشت . مرده یی شوربختی را دیدم که از روی ناچاری در صحن حویلیی دفنش کردند و دهها خاطره ی تلخ و جانگداز دیگر .
برای شناخت آثار ببرک ارغند و به ویژه این اثر ماندگارش که به نظر من خیلی خیلی ماندگار است باید خیلی عقب برویم ؛ سی - سی و پنج سال ، یعنی بیشتر از ربع یک قرن عقب برویم و به آثار وی که طی این سالها نگاشته است آشنا شویم ،خم و پیچهایش را دریابیم و نوشته های سپیدش را که ضرب چاپ نه دیده اند از نظر دور نه داریم . آنها را باز خوانی کنیم و به گفته های قهرمانان و هنجارها و رفتارهای آنان نظر افگنیم تا بتوانیم دردهای «جمیله » و «مهدی آغا » و «اشرف » و «حدیثه » و سایر آدمهایی را که در «لبخندِ شیطان » حیات دارند درک کنیم و بدانیم که این سوگ از مزارِ کدام مرده گان بر خاسته است و بدانیم که چرا نوشته های این نویسنده دنیای مصیبت باری را ترسیم می کنند .واضح است ما مراتب گونه گونی را در آثار او مشاهده می کنیم. مثلی که آدمی از سر بالایی بالا برود و به سوی قله یی بشتابد . با آثار او از پله های نردبانی بالا می رویم تا به تارک شناخت حقیقت برسیم . از داستان کوتاه ِ«دریا » - که اولین داستان منتشر شده ی این نویسنده است(1352) - گرفته تا «حسین علی و تبنگش» تا «وقتی که قمبر بر گشت » تا «باغ زرد آلو » تا «زنِ بدکاره» تا «دشت الوان » و «دفترچه ی سرخ» و . . . این داستانها آدم را پله به پله به سوی شناخت حقیقی جامعه و واقیتهای تلخ و جانسوز کشور راهبر می شوند . اگر برخیها نادلسوزانه به این داستان ها نگاه کرده اند دلیلش کاستی داستانها نه بوده ، بل که کاستی در نگرش خود ما بوده است . ما خوش داشتیم تا هر پدیده یی را از نظر سود جویی خود -در ابعاد گونه گون -نگاه کنیم بعد با برچسپ زدنها به این و آن وابسته اش سازیم تا گام دل بر آریم . مگر گذشت زمان و خارج شدن از دایره نفس و وابسته گی و نگریستن از بالا به این پدیده های ادبی ما را وا میدارد تا دید مان را تازه گی ببخشیم ، با ببرک ارغند سر از نو آشنا شویم . ارجش بگذاریم و نوشته هایش را تحسین کنیم . حوادث دهه های اخیر مُهر دیگری بود که خلاف آرزوی ما صفحات تاریخ ما را آذین بست . کسی انتظار نه داشت که تاریخ به این گونه تکرار شود و ماه از پشت ابر بیرون بیاید و حقایق را بر ملا سازد . اما چنین شد و تاریخ همان گونه ورق خورد که در آثار آیینه وار این نویسنده ی والامقام آمده است . حالا نیز سنگها به سوی حرم ِ همان شیطانی پرتاب می شوند که این نویسنده یک ربع قرن پیشتر آماجش قرار داده بود.
ملاحت و قوت و شسته گی زبان یکی دیگر از ویژه گی های ستوده این رُمان است . به این توته که در میانه این رُمان آمده است توجه کنید :
«مادرم وخت خوردن که باشه ،میگه خُرد استی ، صبر کو که کلانا شروع کنن ، وختِ کار که باشه ، باز میگه بخی کته سوته استی . »حدیثه افکارش را مختل نمود . خطاب به جمیله می گفت :
«به نظر مه و تو طفل استن ، مگر به نظر اُونا کلان هستن . قصه ی او دخترک هشت ساله ره خبر نشدی ؟ »
و با ایما و اشاره می گفتش :
«بالایش تجاوز نکدن ؟ سه نفره بالایش تجاوز نکدن ؟ »
و همان طور با اخم افزود :
«مُردیشه پشت خانی پدرش ننداختن ؟ »آنگاه روی دخترانش را بوسید :
«جان نگاه کدن فرض اس . »
و صورت خاطره را در میـان دودستش گرفت و بـه چشمان میشی رنگش نگاه کرد . شستهایش را در تاق ابروی وی گذاشت و به دو جناح کشید و گفت :
«ابروهایت طرف پدرت رفته پُر اس پُر! مگر زناقت طرف مه رفته ، خردترک اس .»
و به مزاح افزود :
«زناق نداری .»
اگر سخن بر سر نو بودن و نو آوردن است ، آثار وی به یقین نو اند . حتا تکرار خوانی آنها نیز ما را خسته نه می سازد بل به این گمان می اندازد که آنها–حتا همان هایی که بیست سال پیش نگارش یافته اند- را تازه نوشته است . دلیلش همان تازه گی محتوایی شان است . سوژه های بیست سال پیشش چنان تازه اند که خواننده گمان می کند همین امروز نگارش یافته اند . وقتی من داستان «تور سبز » (1361) و یا «پیشانی سپید » (1368) را می خوانم مثلی که ببرک ارغند سوژه راستینی را از لای حوادث امروزین گزین کرده است . گویی آن زمان که نویسنده این داستانها را می نوشته همین وضعیت امروزی با همین نسبنامه و قرائت و فضا برقرار بوده است . این نوشته ها بیشترینه به یک آیینه می ماند ، آیینه ی صاف ، شفاف و جیوه جوان .
این مهم را هم باید گفت که ببرک ارغند در خم وپ یچ حوادثِ بیست- سی سال اخیر که کمر بسیاری را خم نمود حیف نه شد و به هیچ بدل نه گشت و صرف «هیاهویی برای هیچ » هم باقی نه ماند . بر خلاف بر رشد و پویاییش افزوده گشت. از نیروی اعجاب انگیز مردم دوری نه گزید . به مردم پرداخت و خدمت به آنان را پیشه کرد و راهی خلق قصه های بزرگ و جاویدان شد . رمانهای ماندگار «پهلوان مراد و اسپی که اصیل نبود » ، «کفتربازان » ، «سفر پرنده گان بیبال » و رُمان دو جلدی «لبخندِ شیطان » ران وشت و تصور دقیقش را از قصه نویسی جدید و معاصر از قوه به فعل آورد و جایگاه ویژه یی را در ادبیات کشور برای خویش دست و پا کرد . با وجود سالیان درازی که در اروپا اقامت دارد هنرش به تهی شدن نه رفت بل بارورتر گردید . داستانهای کوتاه «آیینه و خنجر » ، «شراره » ، «سازها و آوازها » ، «مرغ آمین » ، «سایه » ، «وسوم این که . . .» و دیگران را نوشت . او که در عصر هیجانها و حرکتهای گوناگون قومی و زبانی و سمتی و غیره زنده گی می کرد و می کند هیچ گاهی تحت تاثیر این بینشها قرار نه گرفت و با سرِ بلند راه خودش را رفت و به دگرگون کردن ادامه داد . حرکت و تحرک را توصیه کرد و جهت ها را شناساند . تاثیرگذاری و دگرگون کردن ، مضمون اصلی و جوهر داستانهای این نویسنده را می سازند .
رُمان «لبخندِ شیطان » یکهزار و یکصد و چهل و هشت صفحه دارد و فورمول علت و معلول ، سیر تحولی و حوادث عمومی آن را در یک دنیای پیچیده و مملو از علتها و معلولها پیش می برد . نویسنده در تعیین هنجار های خوب و بد برای شخصیت های داخل داستان، دستان بسته یی دارد . شخصیت های رمان ،گاهی آدمهای سرکش ، ظالم ، گاهی مظلوم و ناتوان و گاهی هم مریض و علیل اند- مانند شخصیت های زنده ، به سوی یک زنده گی پیش بینی نه شده و متاثر از فورمول علت و معلول سیر طبیعی خویش را پی می گیرند . نویسنده می داند و آگاه است که قصه در یک مکان و در یک زمان و در یک حرکت و جوش و خروش ایجاد می شود ، نی در سکون و بی حرکتی و خوب می داند که شخصیت داستانی در بی زمانی و بی مکانی اصالت و نژاده نه دارد .
واضح است که هر داستان خوب از یک طرح و توطیه خوب بر خوردار است و این طرح و توطیه می تواند صرف در یک آغاز ، یک میانه و یک پایان خوب امتداد یابد . اگر به گذشته ها نگاه کنیم متوجه می شویم که تمام داستانهای نامدار جهان به خصوص رُمانهای بزرگ ریالستی دارای همین و یژه گی بوده اند و کشف اهمیت این مساله هم چیزی تازه و نو نیست؛ بل که بر می گردد به ارسطو و نظریه وی در این مورد که آن را در بوطیقای خود آورده است .
چون در صفحات پیشین ِ این نبشته از آغاز و میانه ی رُمان «لبخندِ شیطان » رو نوشتی هایی داشتیم ، بد نیست که برای حسن ختام این نبشته ، نقلی هم از پایان این رُمان همایونی و خجسته بیاوریم و سخن را به پایان ببریم :
بالا نگاه کرد نظرش به دو تا ستاره ی درخشانی افتاد کـه همـچون دو چشم تیز بین از صورت غمین وسبزینه ی آسمان سوی وی نگران بودند . به نظرش آمد که آن ستاره ها چشمان نگران ِ صفدری و حدیثه اند . چشمان ِ خاطره و بنفشه و تواب اند . چشمانِ منتظر آرش اند . چشمانِ اشک آلود اشرف اند که برایش می گوید : «بدو ! . . . تو خود را از اینجا بکش ! »
خواست چیزی بگوید ، مگر مـوج پرخاشگر آب به صورتش خورد و دوباره دست پاچه اش ساخت . همان طور که بالای آب می آمد و دوباره پایین می رفت دید که یک دلتنگی مخوف به سراغش آمـد . یک بی حسی دامنگیرش شـد . گفتی کسی در بستر آب به قصد به دام انداختنش نشسته بـود . به خود لرزید . خود را سنگین و تنبل احساس نمود . گمان کرد خاطره هایی از شک و یقین ، خوبی و بدی ، جنگ و صلح ، امید و نا امیدی روی شانه های ناتوانش سوار اند و او را سوی یک خلاء عمیق و لایتناهی هدایت می کنند .
به نظرش می آمد کـه از مهمانی خسته کننده یی برگشتـه است . یک نـوع ندامت و پشیمانی را احساس می نمود . به خود می گفت که چرا به این مهمانی رفته بود .
یکبار دیـد کـه تنش ماننـد سنگ وزمینی ته نشین گشت و آخرین حجم هوایی که در ششهایش باقی مانده بود درهیئت حباب هایی ، از میان لبانش ، بیرون شد . گفتی از خود بیخود می شد و خاطرات شکُوهِ برباد رفته اش، همگام با کاروان زمان ، از مخیله اش رخت سفر می بستند . تنهـا تصـویرمـادرش در کارگاه ذهنش می درخشید . مادرش لباس سپیـدی بـه تن داشت ، آغوشش را باز گرفته بـود ، لبخند می زد و او را سوی خویش فرا می خوانـد . جمیله حس می کرد که مُردن و پیش مادر رفتن یک خوشبختیست .
ناگهان تکانی خورد و با آن تکان تصویر مادرش نیز از مخیله اش فرار نمود و جایش را یک تاریکی، یک پوسیدن علاج ناپذیر و یک ظلمت ابدی اشغال نمود . گفتی زنده گی یک سکوت ابدی شد ، یک بیصدایی شد، یک رنج پایان یافته شد و دوباره به پیشان خویش بر گشت .
هالند ، جون 2011***
لینک های مرتبط با همین اثر:
ربانی بغلانی- برداشتی ازلبخند شیطان
لینک های مرتبط با همین نویسنده: