رسیدن:  15.10.2011 ؛ نشر : 18.10.2011

 

نوشته و نقاشی پروین پژواک

ابر، باران، دریا

۱

 

برای آغاز هر روزی نخست باید آفتاب طلوع کند.

پروردگارا!

بگذار حرف نخستین من این باشد:  من به تو ایمان دارم.

*

خداوندا!

هر سحر هنگامی که از خواب بر می خیزم و در آن هوای نیمه تاریک و روشن به سوی تو می شتابم، دلم می خواهد برایت از طلوع آفتاب که چگونه آسمان را به الوان رنگارنگ می آراید و از نسیمی که از لابلای برگ های لطیف و از فراز سبزه زاران تیره و از کنار گل های نیمه خواب می گذرد و عطر شان را به همه جا می پاشد و از پرنده گان کوچک و خوشبخت که در میان شاخه ها شوری می افگنند و درختان را از خواب بیدار می کنند و از کوه های که از دور شفاف می نمایند، گویی در میان آب شناورند و یا غباری کبود بر آن ها سایه افگنده و از آسمان بزرگ و آبی که در آن ابرهای سپید همچون گلبرگ های نسترن در دست باد شناورند، قصه بگویم.   می خواهم از تمام این زیبایی های که مرا مدهوش می کنند، برای تو حرف بزنم.

ولی هنگامی که بیاد می آورم تو خود خالق اینهمه زیبایی هستی و راز شگفت طبیعت برای تو رازی نیست، بی اختیار لب فرو می بندم و در سکوت به سجده در می آیم.

*

سحرگاهان هنگامی که پشت کوه ها گلبرگ لاله می بارد، با سخنان بسیار نزد تو می آیم.

ولی چون تیغهء خورشید که دل گلبرگ های لاله را می درد، در من نیز نوری تمام پرده های سخن را می درد و من با هدیه سکوت از نزد تو بر می گردم.

*

خاطرات عشق های گذشته در دلم جایی با شکوه دارد که دلم را درد و شادی جاویدان بخشیده است.

با اینهمه اگر دلم مدام با عشقی تازه درنیامیزد، از نشاط فرو می ماند.

چون قطره ای باران است که چون از ابر محبوبش جدا شد، باید در دل غنچه یی جا گیرد و چون از آنهم فرو چکید، در زمین پناهی جوید، بی آنکه صفا ابر و عطر گل را از یاد برده باشد.

*

چرا از سوز و درد عشق بهراسم؟

زندگی ما در برابر ابدیت لحظهء بیش نیست و چون این یک دم به خواب بگذرد، از زندگی چه یادگاری خواهیم داشت؟

بگذار هر چند عشق می خواهد مرا بسوزاند، چون به ابدیت پیوستم، روحم از آرامش سرشار خواهد شد!

*

تمام روز، تمام روز غم ها قطره قطره در من جمع می گردد.   آنگاه در پایان روز من خسته و وامانده به سوی تو می شتابم و وقتی تو مرا در آغوش می گیری، تمام آن غم قطره های زندانی در دل من سد خود را می شکند و چون دریایی خروشان در آغوش بی کران تو می ریزد.

من می گریم و می گریم و چون آرام می گیرم، همچون آفتابی که پس از باران شدید خود را در آیینهء آب ها ببیند، خود را به تو می بینم و لبخند می زنم.

*

شعری نتوانم سرود.   حرفی نتوانم زد.  بیهودگی مرا فرا می گیرد.

شوری در دلم، دردی در دلم نیست.   هیچ خیالی روحم را آشفته نمی کند.   چگونه توانم شعری سرود.   از روح من قطرهء نوری تراوش نخواهد کرد، همچون غنچهء دلتنگ که از او عطری نمی دمد.

این عشق است که غنچه ها را می شگفاند و شعر را جاویدان می سازد.

*

نیمه شب دست باد زنگوله های کوچک باران را بر شیشهء پنجرهء اتاق من نواخت و مرا از خواب بیدار کرد.

یک لحظه خیال این دست باد نبود که زنگوله های باران را بر شیشه به صدا در آورد، بلکه دست خیال من بود که ترا آورد و این سرانگشتان بلند تو بود که بر شیشه نواخت.

از این خیال اندکی نیم خیز شدم و به چهرهء آرام خواهرانم که چون فرشته گان در کنارم خوابیده بودند، نگریستم و دوباره آرام بر بستر خود دراز کشیدم.

می دانستم تو در پشت پنجره هستی.   حتی پرده اتاق من از نسیم وجود تو می لرزید.  اما نمی دانم چرا برنخاستم و پنجره را نگشودم و فقط در بستر خود آرام افتاده به تاریکی چشم دوختم؟

صبح همینکه روشنایی سحر از پنجره به اتاق من ریخت، با لرزه ایکه بر تمام تنم نشسته بود، کنجکاو از جا برخاستم و پنجره را گشودم.

در پشت آن هیچکس نبود.   تو با باران رفته بودی و من چند قطرهء باران را که بر شیشهء پنجره ام نقش بسته بود، بوسیدم، چه می دانستم که نشان سرانگشتان تو بودند.

*

چشمانم دو آیینهء روشن است که آن ها را از اشک های خود با صفا ساخته ام.

اگر روزی از اینهمه شستشو برایم آیینه یی نماند و آن هم آب شد، آنگاه من از آیینهء چشمان تو خواهم دید زندگی را و بارانی را که مدام در پشت آیینه می بارد.

*

خدایا دردم می دهی.  می دانم شاید دردم می دهی تا بر شکوه عشقم بیفزایی.

ولی من جوانم، دیوانه ام، لذت درد را نمی دانم و چون آن را به من می دهی، گریه می کنم.   دلیل این هدیه را نمی دانم.

و چون صبحگاهان با دستان جاری آفتاب نوید خوشی و سرور را بر من می فرستی، بی اختیار می خندم، می چرخم و با سرودم ترا سپاس می گویم.

بزرگان می گویند هدیه خوشی ناپایدار و هدیه غم و درد جاویدانی و عزیز اند.   ولی من جوانم، دیوانه ام و این را نمی دانم.

اگر خواهی ازین غوره ترش میوه ای شیرین به بار آری، باید بر من بتابی، بتابی، بتابی.

*

دیری بود چنین آرامشی را احساس نکرده بودم.   میان درختان پنهانم و علف ها با مهربانی مرا در آغوش گرفته اند.   شبنم علف ها لباسم را مرطوب ساخته و فالبینکی سرخ روی زمینهء آبی پیراهن من آسوده خاطر چون ستارهء در آسمان راه می پیماید.

فاختهء در شاخ بلند درخت مانند عقربهء ساعت مدام صدا می کند:   کوکو... کوکو... کوکو...

گوش می دهم و با خود شمار می کنم چند سال عمر خواهم کرد.   گویی می دانم عمری دراز نخواهم داشت.

بر پشت دراز می کشم.   چه آرامشی!

می اندیشم اگر آرامگاه من در اینجا باشد، چه سکونی، چه آرامشی سبز مرا در بر خواهد گرفت...

صدای کوکو دفعتا خاموش گردید!

*

آسمان سرخی لطیف خود را باخت،

گونه های من نیز.

آفتاب آرام پس کوه ها پنهان شد،

دیده گان من پس پلک ها نیز.

پرنده ها میان شاخه های درخت آرام گرفت،

سرود من میان گلو نیز.

شب فرا رسید،

باید گیسوانم را بر صورتم بریزم.

*