رسیدن: 04.05.2011 ؛ نشر : 04.05.2011 

پرتو نادری

صدای گامهای نخستین

گزینهء شعری«با گام های نخستین»، تجربه های نخستین من اند، مانند پرپر زدن پرنده ی جوانی که می خواهد نخستین پروازرا تجربه کند. پرپرمی زند و به آسمان نگاه می کند، از ژرفا و پهنای آسمان می هراسد، به بالهایش نگاه می کند و پرپر می زند و تا می خواهد پروازکند که حس نا شناخته ای در رگهایش می دود و می هراسد که مباد بالهایش درآسمان از پروازبماند ونفس سوخته چنان پاره سنگی بر زمین افتد. کس چه می داند که نخستین پرواز برای پرندهء جوانی چه تجربهء لذت بخشی است! شاید لذتبخش تراز نخستین دیدارعاشقانه در یک شب مهتابی.

 شعرهای گرد آمده در گزینهء شعری«با گامهای نخستین» گویی به نخستین گامها جوانی بی تجربه یی می ماند،  که اشتیاق هم آغوشی با موج ها او را بیتابانه به سوی دریا می کشاند. گامهای های هراسناک، گامهای کوتاه و لرزان و بی اعتماد؛ اما سینه پرازشورو اشتیاق هم آغوشی با دریا. این اشتیاق اورا به سوی دریا می کشاند؛ اماغریو موجها تخم هراس در دل او می افشاند. گام برمی دارد وآب ازساقهای او بالاترمی آید، اومی هراسد ومی ایستد، به دریا نگاه می کند تا بداند که چقدر با دریا درآمیخته است، اما هنوز ازهم آغوشی با موجها هراسناک است ؛ بر می گردد و نفس تازه می گیرد و این بار با گامهای آشنا تربه سوی دریا برمی گردد وباز گامهای اوست که در دل دریا به پیش می رود. موجهای شفاف روی سینه ء اوبه رقص می آیند و لذت شیرنی او را به خنده در می آورد؛ اما هنوز از هم آغوشی با موجها هراسان است، بر می گردد وباز دل به دریا می زند تا این که با زبان موجها آشنا می شود و موجها با او.آن گاه او خود نیزبه پاره یی از دریا بدل می شود . بی تابی دل او با بی تابی موجهای دریا در هم می آمیزد و دریا اورا در آغوش می گیرد واو دریا را.

در پشاور بودم  درغربت ،در سالهای انفجار تندیس های بودا، درسالهای فرو ریختن برج چکری، درسالهای تاراج ساحات باستانی، درسالهای که خانهء نصیرالله بابر به موزیم آثار باستانی افغانستان بدل شده بود، در سالهای که بلند ترین صدا ،صدای شلاق بود، و زیبا ترین ترانه، سکوت و برنده ترین برهان مسلمانی، ریش.سالهای تعصب کور.سالهای که حتی گیاهان از سبز شدن هراس داشتند که مبادا لگدکوب چنین تعصب کوری شوند. سالهای تشنه گی زمین، سالهای تنگدستی آسمان. درچنین سالهایی من در پشاور بودم، شعرمی سرودم ومی نوشتم و این نوشتن مرا یاری می داد تا کوله بارغربت و تنهاییم را بر دوش بکشم . باری شعری سرودم که بعداً نامش را گذاشتم « استعداد بزرگ». آن شعر را این جا می آورم، چون در پیوند به آن یکی دو سخنی دارم.

 

استعداد بزرگ 

                                         

رابطهء من با آفتاب قطع شده است

و در لایتناهی مرگ

 مدار حقیقت زنده گی را گم کرده ام

با این حال

از نردبانی می روم بالا

 تا چراغ افتخار خویش را

بر رواق خاک آلود تاریخ

                              روشن کنم 

 حساب شده سخن می گویم

حساب شده می نویسم

کبوتر وجدانم را

در قفس دموکراسی

به نرخ روزگار

           ارزن می ریزم

و عقل سر کش بد لگامم را

در اصطبل در بستهء تعارف

                      نخته بند کرده ام

                                  تا هیچگاهی توسنی نکند.

من استعداد بزرگی دارم

و کتاب آیین دوست یابی  دلکارانکی را

واژه واژه از بر کرده ام

و می دانم چگونه به زشت  ترین دختر شهر بگویم

که تمام عاشقانه های من برای توست

و تو به اندازهء عاشقانه های من زیبایی

من حساب شده سخن می گویم

حتی وقتی سگ همسایه به سوی من پارس می زند

دست من به سوی سنگی  دراز نمی شود

وقتی سگ همسایه  به سوی من پارس می زند

کلاه غیرت از سر بر می دارم

 و با  صدای ابرشمینی می گویم

     بفرمایید منتظر شما بودم

در کوچه اگر با خرسی مقابل می شوم

با لبخندمضحکی می گویم

                 از دیدار تان خوشحالم

و الاغ سر کار

اگر گوشی به سوی من تکان داد

از تفکر چینی بر جبین می اندازم

و می گویم

شما درست می فرمایید

        من هم همینگونه فکر می کنم

 

من استعداد بزرگی دارم

و پس از پنجاه سال تجربه

حقیقت  خوشبختی را کشف کرده ام

که باید جویی ازغیرت کم کرد

و نان به نرخ روزگار خورد.

 

من استعداد بزرگی دارم

 خدا را شکر

سازمان جهانی مهاجرت

به من نامی داده است

درازتر از  نام شیخ الریس ابو علی سینای بلخی

من استعداد بزرگی دارم

پنجاه ساله یاد گرفتم

که چگونه مرد حسابی باشم

پای  روی دم هیچ کسی نگذارم

و دست درکاسهءهیچ «جوانمرد قصاب» ی دراز نکنم

                                 من پنجاه ساله یاد گرفته ام

 

خدای من بعضی چیزها چقدر رازناک است ،نمی دانم  پس ازسرایش این شعرچگونه متوجه شدم که پنجاه گام بی ثمر به سوی مرگ بر داشته ام. در این شعر نمی دانم که چگونه این همه ازپنجاه سال تجربه سخن گفته ام. من هیچگاهی جشن سالروز تولد نداشته ام؛ اما پنجاه ساله گی نیم سده زندگیست و شاید در پنجاه ساله گی چشم انتظاری کسی هستی تا برایت بگوید: پنجاه ساله گیت مبارک باد! اما من چنین صدایی را نشنیدم و راستش را بگویم هیچ درانتظار چنین صدایی نیز نبودم. نمی دانم این اندیشه ها چگونه مرا بر آن وا داشت تا بر پیشانی این شعر بنویسم :« به پنجاه ساله گی خودم». سخنی از طنز نویس بزرگ ترک، عزیز نسین یادم آمده بود که باری در مقدمهء یکی ازگزینهء طنز هایش خوانده بودم:« بچهء غریب خود ناف خود را می برد.» من نیز خود خواسته بودم تا با این شعر، پنجاه ساله گی خود را برای خودم مبارک باد گویم!

 بعد تراین شعر درسایت های افغانهای مقیم غرب به نشر رسید به تکرار و به تکرار. دریکی ازروزها که تیلفون دفتر به صدا درآمد، من در کنار تیلفون بودم. تا گوشی را برداشتم  صدای بانویی را شنیدم که سلام می فرستاد با مهربانی واز یک یک اعضای خانواده ام می پرسید، با نام. به شگفتی اندر شده بودم که این صدای کیست که حتی اعضای خانوادهء مرا نیزبا نام می شناسد.او سخن می گفت و من به صدای اومی اندیشیدم، تا این که شناختمش، زنده یاد لیلای صراحت بود که از هالند تماس گرفته بود.شعرپنجاه ساله گی مرا خوانده بو وخواسته بود تا پنجاه ساله گیم را مبارک باد گوید!

برایم گفت:« پرتو تصویرت را در جایی دیدم وتو چقدر پیر وافسرده شده ای! تصویرت را دیدم، گریستم ، بسیار گریستم» گفتم مگر مرا این همه دوست داری که تصویر پیری من ترا به گریه در آورده است؟ گفت شماراهمیشه دوست می داشتم.»

یادم آمد که در یکی از زمستانهای که جای برف از آسمان شهرکابل راکت می بارید، خبر شدیم که مادر لیلا از جهان چشم پوشیده است. ما همه گان بی خبر مانده بودیم و شرمساراز این بیخبری که در آن روز های سنگین اندوه و مصیبت نتوانسته بودیم ، با لیلای شعر افغانستان غمشریکی کنیم.

مدتی با من، با شهید قهارعاصی و حمید مهرورزکه درانجمن نویسنده گان افغانستان کار می کردیم ،سخن نمی گفت، تا ما را می دید خود را کنار می کشید.گویی که ما را انگار ندیده است !بعد ها هم که سخن می گفت به آن محبت پیشین نبود. در مانده بودیم که چگونه عذر خواهی کنیم. به گونه یی استاد واصف باختری عذرما را درمیان گذاشته بود. لیلا به استاد واصف باختری چیزی گفته بود که تا هم اکنون که به یادم می آید اشک در چشمهایم حلقه می زند .لیلا گفته بود: « من چشم به راه بودم تا این ها می آمدند و تابوت مادرمرا یک جا با برادرم بر دوش می کشیدند.»

 لیلا با من طولانی سخن گفت، من در سخنانش اندوه بزرگی را احساس می کردم ،تا این که خواستم با او خدا حافظی کنم. گفتم این همه به درازا سخن می گویی مگر مصرف تیلفون برتو گران نمی آید؟ گفت آن  پول اندکی را که برای من می دهند بخش بیشتر آن را مصرف تیلفون می کنم. تا دلتنگ می شوم به دوستان زنگ می زنم و ساعتها سخن می گویم.در دلم گشت چرا دیگران که پس از سالها زنده گی درغرب، شاید وضع بهتری اقتصادی دارند، به او زنگ نمی زنند!! برای یک لحظه از تمام شخصیت های فرهنگی افغانستان که درغرب زنده  گی می کردند بدم آمد که لیلای شعر معاصر فارسی دری افغانستان ، این همه تشنهء یک قطرهء صدای آن هاست ؛ اما آنها زنگ نمی زنند وبه اندوه پریشانی و تنهایی او گوش نمی نهند!

 این آخرین صدای لیلا بود که شنیدم. گاهی خود می گفت و خود می خدید. خنده های دراز، خنده های بلند که گویی می خواهد زنده گی را وهمه چیز را تحقیر کند! او آن روز ها تنهایی تنها بود و زنده گی او خود شعر کوتاهی بود از تنهایی.

او نخستین کسی بود که پنجاه ساله گیم را برایم مبارک باد گفت! به همین مناسبت نیز برایم زنگ زده بود و دلتنگ بود که من چگونه ظرف چند سال در پشاوراین همه پیر وافسرده شده ام.بعد شنیدم که بیمار است،باری دوست عزیزنصیرمهرین که به کابل آمده بود، سری به خانهء من زد. از لیلا پرسیدم، گفت مدتیست که در شفاخانه است، خاموش مانند یک تندیس، تنها چشمهایش بیداراند که درهر نگاه هزار سخن دارند و تو نمی دانی لیلا با آن نگاه های خاموش و ساکت می خواهد چه پیامی را برای تو برساند! دلم فشرده شد، تا این که چندی بعد لیلا به سر زمین خویش بر گشت ما به استقبالش رفتیم به میدان هوایی کابل ؛ اما او در تابوت بر گشته بود. ما به دنبال او راه می زدیم تا این که او درشهدای صالحین در آغوش مادر به خواب همیشه گی فرو رفت. یادش جاودانه باد که دلش همیشه اندوهخانهء مردم و سرزمینش بود.

 درپشاوربودم که روزی شماره یی از مجلهء آسمایی به دستم رسید. در آن شماره نوشته یی دیدم از استاد لطیف ناظمی زیر نام« نامهء سر گشاده یی برای پرتونادری به تقریب پنجاه ساله گی او». وقتی نوشته را خواندم، برایم شگفتی آور بود که چگونه استاد ناظمی این همه به سروده های من از همان سالهای نخستین،تا این هنگام، توجه نشان داده است .او نوشته بود:«عمرت دراز باد پرتونادری و توفیق رفیق راهت که فراتر از چکاد پنجاه ساله گی نیز افتخار بیافرینی و" دختر بالا بلند و گیسو زرین شعر، از میان همه باغ ها و دشت های پر گل و عطر آگین، صدای ملکوتیش را به گوشت رساند." از بیست سال بدینسو که می شناسمت، بی آن که ترا دیده باشم. از آن سالها که با نخستین گامهای لرزان در کاجستان شعر،به راه افتاده بودی؛ سالهای که هر روز منصور دیگری را بردار می کشیدند و تو فریاد می زدی:

چه کس بانگ انالحق زد درین شهر

که منصور زنو بر دار کردند»

برای استاد ناظمی عمردراز آرزو می کنم که از همان روزگاری که با شعر آشنا شده ام، او راشناخته ام و او در ذهن من همیشه جایگاه بلند وبا شکوهی داشته است و چنان که هم اکنون نیز دارد. شعر های اوبرای من همیشه خیال انگیز و الهام بخش بوده است. این نخستین نوشته یی بود که این شاعر بزرگوار به مناسبت پنجاه ساله گی من نوشته بود، کتاب « لحظه های سربی تیرباران» زیر چاپ بود و من آن نوشته را گذاشتم به گونهء مقدمه در کتاب که تا هم اکنون می اندیشم که کار بایسته یی کرده ام.

تا یادم نرفته است باید بگویم که وقتی گزینهء شعری «با گامهای نخستین»آمادهء نشر شده بود، هنوز نمی دانستم چه نامی بر آن بگذارم. تا این که آن نوشتهء استاد یادم آمد وآن گامهای لرزان ومن به الهام از تعبیراستادنا ظمی، نام این دفتر را گذاشتم:« با گامهای نخستین».

آری شعرهای این گزینه همان گامهای لرزان اند. خوب ما همه گان راه رفتن را با گامهای لرزان آغاز کرده ایم. شاید کسانی هم باشند که بگویند نه جانم من درنخستین گامها دریک مسابقهء جهانی دوش به مقام نخستین دست یافتم! من می گویم این گزافه مبارکت باد! خداوند برای هر انسانی استعدادی داده است. پرنده گان همه پرواز می کنند، اما فاصلهء پرواز ها و بلندی پرواز ها همیشه همگون نیستند.شاعران همه شعر می سرایند، اما شعرهمه شاعران همگون نیستند. اگر همگون می بودند، دیگر زیبایی مرده بود.

من در دانشگاه کابل بودم که به شعر آغاز کردم. دردانشکدهء ساینس که با شعر میانه یی ندارد. باری در گفتگویی باصبور سیاهسنگ، در پیوند به این امر گفته بودم : «نخستین شعرهايم را در سال (1353 ) خورشیدی كه هنوز در صنف سوم فاكولتهء ساينس درس مي خواندم،سروده ام .ازآن سال ها به بعد چيزهاي زيادي به نام شعرسروده ام. دربهارسال(1354 ) نخسین بارشعري ازمن درمجلهَ «پشتون ژغ » نشريهَ راديو افغانستان به چاپ رسيد و در جوزای همین سال بود که نخستین جایزهء شعری خود را به مناسبت روز مادر به دست آوردم. در دوران آموزش در دانشگاه  چيز هاي ديگري غير از شعر و ادبيات ذهنم را مي انباشت.

موضوع دلچسب وجالبي بود . براي آن كه مغزم و اندیشه ام در جايى مصروف بودند ، ذوق و روانم درجای ديگری .همراه با صنفى همه اش يا با سمارق هاي زهر دار گفتگو داشتيم يا به سراغ آميزش تيزاب ها و القلى ها مي رفتيم و مي ديديم كه آن ها چگونه باهم مى درآميزند و چگونه نمك هايى را به وجود مى آورند.

گاهى هم به تماشاى گلسنگها مي رفتیم ووقتى درمي يافتیم  كه اين گل هاى بيچاره هستى شان را چه  قدر محتاج الجى ها و فنجى ها اند.دل من برايشان تنگ مي شد وفكرمي كردم كه هستى اين گل ها ازخود شان نيست.

براى ما زيبايى گل ها مطرح نبود. گل ها فقط وسيله هاي بودند كه براى ازدياد نسل و ايجاد ميوه به كار مى آمدند...

هنوز اين خاطره را ازياد نبرده ام كه چه گونه ما گل سرخ و زيبايى را درمرتبان پرازگاز كلورين غرق كرديم و ديدم كه چي سان آن گاز تمام شيرهء زنده گي آن گل زیبا راخشكاند، طراوت و زيباييش را ازاوگرفت و آن گل زيبا و پر طراوت را به برگ هاي بيرنگ و پژمرده يي بدل ساخت. بدون كوچكترين خود خواهى مي خواهم بگويم كه هنوز دلم براى آن گل زيبا مي سوزد و فكر مي كنم كه ما با دست هاى خود،دخترجوان و زيبايى را در سياه چاهی فرو افگنديم و او را كشتیم.

آن جاه پنجره يى در برابر ما گشوده مي شد،پنجره يى كه ما از آن چهرهء طبيعت را مي ديديم واندك اندك به راز هاى درونى آن پي مى برديم وگاهى هم كه از مرزهاى منجمد طبيعت غير زنده به مرز هاى طبيعت زنده مي رسيديم ،دنيا، دنياى،غرايز بود كه می نگريستيم. گاهى با پاهاي كاذب آميبى راه مي زديم و گاهى با نهنگى امواج توفانى اوقيانوس ها را در می نوردیدیم .انسان فقط موجودى بود فقاريه و پستاندار مجموعه يى بود ازغرايز پیشرفته و متکامل ، ظرفيت اجتماعى نداشت.فقررا نمي شناخت.

گاهي سلسه هاي زنجيرى و حلقه يى هايدروكاربن ها درپاى ما فرومي افتادند و به تعبیرشاعر به مانندعنكبوتی تمام ، رواق انديشهء ما را فتح مي كردند .گاهي به شكارحشره ها و پرنده ها مي رفتيم. آن ها را در جعبه های شیشه یی با سنجاق ها مصلوب مي ساختيم و كلكسيون هایی درست مي كرديم و اندوخته هاي نظرى خود را بر آن ها تطبيق مي كرديم. بعد وقتى كه اين شعر فروغ فرخزاد را خواندم :

و مغز من هنوز

 لبریز از وحشت پروانه ییست

که او را  

در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودم

حسرتم آمد كه چرا اين شعررا من نسروده ام ؟ چرا که من به تجربه حالت پروانه یی را که سنجاق را روی پشتش فرو می برند می دانم. بارها از خود پرسيده ام كه فروغ اين تجربه را از كجا آموخته است؟ نکند که او هم به شکار پروانه های می رفته است.

كارها همه اش از همين  دست بود.كبوترى را مي كشتيم گوشتش را ازاستخوان هايش جدا مي كرديم واسكليتش را در جعبه یی می ساختیم و می بردیم به استاد؛ اما من نمي دانم كه چي گونه شد که يكباره گى راهم به سوى شعرازپشت آن همه دخمه هاي مفاهم مجرد و از وراى آن همه شبكه هاي قوانين ، مقولات واحكام گشوده شد و بهتراست بگويم نمي دانم چى گونه شد كه دختربالا بلند و گيسو زرين شعر از ميان آن همه باغ ها و دشت ها ی پرگل وعطرآگين صداى ملكوتيش  را به گوشم سرداد و در برابر چشمانم پنجره يى راگشود. پنجره يى كه از آن توانستم چيز هاي را ببينم كه ازپنچرهء نخستين ديده نمي توانستم.رازصداى پرنده گان را دريافتم ،از رازونياز باد ها با درختان چيزهاي فهميدم و لذت بردم ،آدم ها را شناختم.آدم ها را با دردهاي شان،با اميد هاي شان،با نااميدى هاي شان، با شكست وپيروزي های شان با عشق و نفرت شان، با كاميابى و ناكامى شان ،با دروغ و صداقت شان،با غرور و زبونى شان، با ظرفيت هاي اجتماعى شان ، خلاصه با تمام هست و بود شان شناختم.با آنها قهر كردم و با آنها آشتى كردم،با آنها همدردى كردم و با آنها رازهاى دلم را گفتم  واز راز هاى آنان با آنان  سخن گفتم. حالا من دو پنجرهء گشوده در برابر خويش دارم . دو پنجره  یی كه مرا با زنده گى و طبيعت پيوند مي زند . من در كنار اين پنجره ها می نشينم و شعرهايم را مي نويسم.»

بلی گامهای نخستین وگامهای لرزان من ،این گونه آغاز یافتند این که تا رسیدم به«دهکدهء بی بامداد» که تا کنون آخرین گزینهء شعر های سپید من است، این که چه فاصلهء دور و منزلهای را کوبیده ام، خود نمی دانم. مانند آن است که در بی خودی راه زده ام.اما به هر جایی که رسیده باشم، این گامهای نخستین بودند که مرا از ایستایی بازداشته اند. ازسرایش بخش بیشتر« با گامهای نخستین» چند دهه می گذرد و می توان گفت که دراین درازای زمان درافغانستان دو نسل شاعر قامت بر افراشته است. تردیدی نیست که آنها شعر معاصر فارسی دری را تا اوجهای بلند تری به پیش برده اند و گام گام با پیروزی به پیش می روند.من نیز در این مدت زمان در کنار نسل های تازه دم شعر وادبیات افغانستان در حد توان خویش نیز گام بر داشته ام. البته چگونه گی حضور شاعر و نویسنده یی در ادبیات معاصر یک کشوررا زمان  مشخص می سازد، من نمی خواهم در مورد چگونه گی حضور خویش چیزی بگویم. با این حال این جا و آن جا در پیوند به چگونه گی شعر های خویش چیز هایی خوانده ام. من در مورد این گفته ها با انصاف و گشاده رویی بر خورد کرده ام.گاهی دیدگاه  آن شماردوستانی که می توانند پشت پوستهء واژه ها،سطرها و تر کیب ها را بخوانند، برای من بسیارآموزنده بوده است.گاهی آرزو کرده ام که ای کاش چنین دیدگاههایی را پیش از انتشاراثر خویش در می یافتم .البته چیز های نیز شنیده ام وخوانده ام که این گفته ها جز تموج صدا در فضا چیزی دیگری نیست.یک تموج بی محتوی و یاهم غرض آلود بر خاسته از سر دلتنگی های حسادت یا خود نمایی و در صورت نخست بر خاسته از سر نا آگاهی . آن کی بیشتر نا آگاه است ، بیشتر زور مند است.من برای چنین سخنانی به گفتهء معروف پیاز هم میده نمی کنم.

این که در «دهکدهء بی بامداد» چگونه گام برداشته ام بازهم منتقد بیغرض زمان آن را مشخص می سازد. اما شاید کسانی بگویند چه نیازی درمیان بود که بر گشتی به آن گامهای نخستین، به آن گامهای لرزان! می خواهم بگویم من آن گامهای لرزان را از گامهای لرزان کهن سالی بیشتر دوست دارم .درآن نشاط است و در این اضطراب فرو افتادن و من از فرو افتادن می ترسم.من این هراس را دوست دارم که پیرانه سرمرا از فرو افتادن نجات می دهد.

من در شعرهای این دفترخوم را می بینم با عشقها و اندیشه های جوانی ام، گاهی در شهرفیض آباد بدخشانم، گاهی در گیزاب ارزگان وگاهی هم در جوزجان و کابل.هرجا که می روم جاسوسان سرکارچنان کامرهء مخفی مرا دنبال می کنند، تا این که می کشند به شکنجه گاهها وزندان پلچرخی!

نمی دانم چرا انسان پیرانه سر این همه به گذشته برمی گردد و خاطره های تلخ وشیرین خود را مرور می کند و حتی گاهی هوایی درسرش می زند که قلم بر دارد واین خاطره ها را بنویسد.

در ماههای اخیر وقتی به این شعر ها مراجعه کردم هرکدام پنجره یی ازخاطره یی را برمن گشود و من گم شدم در سیمای جوانی ام وسایهء سنگینم که آمیزه یی بود ازرنج،فقر، تهدید وتبعید وتنهایی. شاید بیشترازهرزمانی انسان درزندان ودرکهن سالی است که این همه به خاطره های خویش پناه می برد.انتشاراین گزینه درحقیقت همان پناه بردن من است به گذشته های دور. می خواهم دوستانم  وخواننده گانم دریابند که من راه را چگونه آغاز کردم و چگونه به شعر رسیدم.

این نکته را باید بگویم که این تمام سروده های من در آن سالها نیستند، بلکه بخش بیشتر آن در زیرخاک پوسیدند و بخشی هم درزمانی که در زندان بودم در جربان بازجویی خانه ام به دست جلادان خاد پرچم افتاد که با خود بردند و دیگر بر نگشتاندند که نفرین خداوند بر آنها باد!

سالهای که در دانشگاه کابل درس می خواندم بخش بیشتر پولهای را که پدر برایم می داد کتاب می خریدم و در تعطیلات تابستانی وزمستانی با خود می بردم به زادگاهم ولسوالی کشم بدخشان. این کتاب ها دراختیارمعلمان و علاقمندان کتاب قرارمی گرفت و بدینگونه نخستین سنگ بنای فرهنگ مطالعه در این ولسوالی گذاشته می شد.

تا طبل سرخ کودتای ثور بر بام رسوایی تاریخ کوبیده شد.یکی از خانواده های که زیر دوربین جاسوسی (خلقیها و پرچمیها) قرارداشت وپیوسته تهدید می شد، خانوادهء ما بود ودلیل عمدهء آن نیزهمین بود که از این جا کتاب دراختیار معلمان، جوانان و باسوادان منطقه قرارداده می شد.بسیاری ازاین خلقی ها وپرچمی ها پیش از کودتای خونین ثور، خود نیز ازخانهء ما کتاب می بردند وبا اساسات دانش های ادبی، اجتماعی و سیاسی آشنا می شدند؛ اما بعداً همین ها بودند که مرا به دوردستان تبعید کردند و چندین بار به زندان افگندند و سر انجام خود به نفرتخانهء همیشه گی تاریخ فرو افتادند!

خلقی ها و پرچمی ها بار بار به باز جویی خانهء ما پرداخته بودند ونخستین پرسش آنها درهرباراین بود که این همه کتاب در خانهء شما چه می کند؟ آنها همان گونه که انسانها را به دوستهء انقلابی و ارتجاعی دسته بندی می کردند و از میان آنها خط  سرخ را عبور می دادند، به همانگونه کتاب و فرهنگ و دانش را نیز به دو دستهء انقلابی و ضد انقلاب دسته بندی کرده بودند. آنها گاه گاهی پس از باز رسی خانه،برخی از کتاب ها را با خود می بردند. به پدرم می گفتند که: کاکا اجازه است که این چند جلد کتاب را با خود ببریم و مطالعه کنیم ! پدرم با خوشرویی می پذیرفت تا دست کم از شر آنان در بدل چند جلد کتاب رهایی یابد.

درآغاززمستان 1358خورشیدی گروهی زیرنام مجاهد بردهکده های ما پیروز شدند و درنخستین گام بخشی ازمکتب( لیسهء کشم) را به آتش کشیدند و بدینگونه تحویلخانهء مکتب با آن همه کتاب و قرآنی که در آن جا وجود داشت در کام آتش مقدس !!! آنان به دود وخاکستر بدل شد. به مکتب و مکتب داری علاقه یی نداشتند.چنان بودکه دروازهء مکتب را بستند، خانهء ما همچنان مورد باز جویی اینان نیز قرارمی گرفت و درهربار این کتاب هاسبب درد سر برای پدرم می شد که باید آنها را قناعت می داد.حال تو یک بی سوادی تفنگدارحسود را چگونه می توانی قناعت بدهی که این همه کتاب، آثاری اند در زمینه های تاریخ، علوم ، ادبیات ، سیاست و دانشهای دیگر بشری!

تا نفسی راحتی نکشیده بودی که روز دیگر سپاهیان دولت می رسیدند و تنفنگداران مجاهد! می گریختند در دامنه های کوهای بلند.سپاهیان دولت به باز جویی خانه ها می پرداختند وکسانی را نیز با خود می بردند به نام «اشرار». باز هم جنجال کتاب ها برای پدرم. سر انجام پدرم این شش بکس کتاب را نمد پیچ نموده در گوشهء باغی گور کرده بود.سالهای بعد وقتی بکس ها را بیرون می کند، به جز چند جلد کتاب دیگر همه آن کتاب ها همراه با هر چیزی که من از نوشته و مدرک علمی داشتم، پوسیده بود. حتی دیپلوم دانشگاه و دیگ اسناد آموزشی ، تصاویر و چیز های زیادی که هر کدام به بخشی از زنده گی من مربوط می شد.دراین میان چند کتابچه ازشعرهای آن سالها نیزسالم مانده بودند که امروز « با گامهای نخستین» به سوی تو خوانندهء عزیز آمده است. این نکته را باید یادآوری کرد دراین گزینه ،پاره یی از شعر های سالهای پسین نیز دیده می شوند. به هر صورت در کلیت  کتاب همان گام های نخستین اند که مرا به سوی دهکدهء بی بامداد، فرستاده است.

جای دارد از دوست عزیز خانواده گی مان ، فرزند خواندهء پدرم  ازمرحوم محمد طاهر که در میان مردم به نام «محمد طاهر ازبک» شهرت داشت یاد آوری کنم که این دوست عزیر بعداً این کتابچه ها را درمیان بوری های برنج انداخته و در کابل به من رساند. خداوند بر او ببخشایاد که جوانمرد روزگار خویش بود.

 

پرتونادری

دلو 1389خورشیدی، شهرک قرغه- کابل

 

سودا های دور

 

 

وه چه شوری در دلم افگنده ای

ای تمام هستیت تُنگ شراب

در چنین توفان به یادم می رسد

خانه های سست و لرزان حباب

 

همچو امواج پریشان خیال

می گریزد خامشی ها از برم

می شگوفد همچو گلها پی به پی

باز سودا های دوری در سرم

 

کشتی بشکستهء جان مرا

عشقی در آغوش توفانها کشید

می خروشم در دل این موج ها

هست این جا گرچه ساحل ناپدید

 

حوت 1358

شهر شبرغان

 

 

 

 

 

رویا های رنگین

 

 

دلم خواهد که چون خورشید روشن

جهان گلخانه یی سازم پر از نور

زنم با نیزه های روشنایی

به چشم تیره گی تا شب شود کور

 

دلم خواهد که هر شب تا سحرگاه

به ماه و اختران افسانه گویم

به باغ آسمان راهی گشایم

گلی از لاژورد شب ببویم

 

دلم خواهد که چون ابر بهاران

به جان تشنه گی آتش بریزم

بر افروزم چراغ سبز باران

برای هستی جنگل ستیزم

 

دلم خواهد که چون فوج ستاره

ستیزم با سیاهی های دلگیر

بریزم شعله در کام سیاهی

کشانم دیو  ظلمت را به زنجیر

 

 

دلم خواهد چو روح چشمه ساران

شگافم سینهء سنگین کوهی

به دشتستان  رسانم مژده ء آب

 به بزم دره ها بخشم شکوهی

 

دلم خواهد که چون امواج دریا

فرو ریزم سکوت سرد ساحل

بگویم با همه بی تابی موج

به توفان قصهء سر بستهء دل

 

دلم خواهد که چون پیک بهاران

دل هر ذره را بخشم خروشی

شوم در دشت تاریک زمانه

به ره گمگشته گان بانگ سروشی

 

دلم خواهد که چون برق فروزان

به گوش شب حدیث نور گویم

دلم خواهم که با این باک جانی

رهء ازاده گان پر شور جویم

 

دلو 1354

شهر تالقان

 

 

 

 

 

مژدهء فردا

 

 

تا که پیش نظرم حسن دل آرایی هست

در دل من به خدا شور تمنایی هست

ای که گفتی به فراموشی او راحت تست

تو چه دانی به سرم باز چه سودایی هست

ره من گرچه دراز است و خطر ها به کمین

می شتابم که مرا مژدهء فردایی هست

هیچ از درد دل « پرتو» آشفته مپرس

که زمرگ دل من بر تو چه پروایی هست

 

زمستان 1354

کشم بدخشان

 

 

 

 

 

 

 

 

دوست دارم

 

 

توفان موج ها را بسیار دوست دارم

شیپور مدعا را بسیار دوست دارم

در کشتی که دریا دربر گرفته تنگش

تدبیر ناخدا را بسیار دوست دارم

در دشت آسمانها اندر ستیز ظلمت

فوج ستاره ها را بسیار دوست دارم

دلبسته گان خورشید، سوی دیار روشن

یک رنگی شما را بسیار دوست دارم

از دشت شب نخیزد، غیر از غبار ظلمت

روشنترین فضا را بسیار دوست دارم

من در سکوت ساحل شوری به سر ندارم

آغوش موجها را بسیار دوست دارم

 

رمستان 1354

 ولسوالی کشم بدخشان

 

 

 

 

سفر دور

 

با دل سرشار از عشق و امید

می نهم پا در رهء دور سفر

سینهء من پر زنور آرزو

راه من لبریز از رنج و خطر

 

عشق من عشق بزرگ و آتشین

منزل من روشن همچون آفتاب

عزم من چون کوه سرکش استوار

گام من چون موج دریا پر شتاب

 

در دلم افشانده برق زنده گی

خندهء یک اختر ظلمت شکن

باز می بینم که آن جا پشت ابر

می زند چشمک امیدی سوی من

 

می روم زین مرز تاریک و خموش

تا دیار روشن گلهای نور

می روم تا کوله بار رنج ها

جاودان  از شانه ها گردد به دور

 

بهار 1355

کشم بدخشان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مهتاب

 

 

 

از پاره ابر دور برون گشته ماهتاب

چون سینهء سپید تو از چاک پیرهن

دل مانده در هوای تو چون سایه یی بر آب

بشکسته بر لبان من هنگامهء سخن

 

 

 

 

زمستان 1354

شهر کابل

 

دل من

دل من دامن صحرای درد است

که هرگز ریزش باران ندیده

دل من جنگل دامان گوهیست

که ظلمت بر فرازش پر کشیده

 

دل من  شاهین بشکسته بالیست

که مانده در هوای پر گشایی

دل من راندهء درگاه عشق است

که می سوزد به داغ آشنایی

 

دل من آسمان تیره شامیست

که چشم اخترانش رفته در خواب

دل من چون دل شبهای غربت

ندیده جلوهء رنگین  مهتاب

 

دل من این دل دیوانهء من

کبوتروار در چنگ عقاب است

دل من سر به زیر پر کشیده

دل من خانهء رنج و عذاب است

 

زمستان 1354

کشم بدخشان

 

فرار

من سر انجام از دیارت می روم

چون پرستو های کوچی با بهار

می شوم تنها اسیر درد خویش

می نهم پا در رهء سرد فرار

 

در غروب خویش می بینم که شب

می کشد در بر تمام هستیم

ساغر لبریز، بودم من زعشق

ای دریغا تو مگر بشکستیم

 

همچو مرد تشنه کامی در سراب

می دوم آشفته هر سو نا امید

جرعهء آبی نمی یابم دریغ

رگ رگم را آتش سوزان دوید

 

ای تنت هنگامهء شهر بلور

دگرم امید دیدار تو نیست

می روم ؛ اما دلم را پس بده

کان دل دیوانه ام کار تو نیست

 

سنبله 1355

شهر فیض آباد

 

 

 

کوی دوست

 

عمری بود که باده به ساغر نکرده ایم

لب ها به بوسه های لبی تر نکرده ایم

شد شامها که باز علاج جنون دل

با آب لاله گون چو آذر نکرده ایم

ما خاک کوی دوست به مژگان کشیده ایم

وزبانگ تیشه گوش کسی کر نکرده ایم

 

ثور 1356

گیزاب ارزگان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خط  شهاب

 

دوران اضطراب چه می آورد پدید

آرامش و شتاب چه می آورد پدید

دانم من از کتاب کهن گشتهء زمان

این مرد بی کتاب چه می آورد پدید

از ابر های تیره نشد روشنی پدید

باشد خط شهاب چه می آورد پدید

دانی تو ای سکوت که امواج مست رود

در خانهء حباب چه می آورد پدید

 

حمل 1357

شهر کابل

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آوای صبحدم

 

 

امشب صدای قافلهء نور می رسد

بر  تاک شب ستارهء انگور می رسد

با صد زبان ستاره سخن سر نموده است

موسای انتظار من از طور می رسد

از دور از کرانهء سبزسرود من   

مهتاب همچو فاتح مغرور می رسد

شب از بساط هستی من کوچ می کند

آوای گام صبحدم از دور می رسد

 

عقرب 1374

شهر کابل

 

 

 

 

 

 

 

شام گیزاب

 

زورق آفتاب می لغزد

روی امواج بیقرارغروب

می فتد روی جلگه های کبود

پردهء زرد زرنگار غروب

 

درافق لاله می زند لبخند

چون می اندر پیالهء گلگون

تا که جوشد ز چشمهء خورشید

موج خون بر کرانهء گردون

 

روی دشت کبود می پیچد   

نغمهء جویبار تنهایی

از خم و پیچ راه می آید

دختر دلفریب و زیبایی

 

گوییا آفتاب در دم مرگ

گرد طلا به هر سو می ریزد

موج بازیگر نسیم غروب

عطر گل در فضا همی بیزد

 

روی قایق نشسته مرد غمین

می رود سوی موج ها آرام

نغمهء رود هیرمند کبود

قصه گوید ز تندی ایام

 

در نوای نیی که می آید

گل بروید ز باغ حسرت من

گویی با هر نوای او خنددد

غصه های سیاه غربت من

 

آسمان نیمه روشن و خاموش

چون دروغین سحر ز چهرهء شام

مرد ماهیگیری به صد امید

می کشد از درون دریا، دام

 

 

ثور1365 خورشید

گیزاب ارزگان

 

 

چشمهء صواب

 

 

بگذار تا شراب برقصد به جام ما

امشب ز هرچه هست گذشتم به جز شراب

بی رنگ باده نیست جهان را تبسمی

گرچه به مرگ خویش بخندد گل حباب

 

لبخند ساغر است به چشمان شوق من

چون لاله یی که سر زند از چشم آفتاب

امشب نگاه سرد گنه مرده در دلم

جاریست گویی در دل من چشمهء صواب

 

 

جدی 1355

گیزاب ارزگان

 

 

 

 

 

پرستوی غمین

 

ای بهاران پر از لالهء من

بی تو در رنج خزان پژمردم

شعلهء سر کش مستی بودم

بی تو ای وای کنون افسردم

 

تا کجا ها ز برم دور شدی

ای فدایت همهء هستی من

هست شبها مگرم تا به سحر

یاد چشمت سبب مستی من

 

گل شبوی قشنگم تو بیا

تا کنی خانهء من عطر آگین

بی تو هر لحظه دلم می نالد

بی تو مانند پرستوی غمین

 

 

میزان 1357

شهر فیض آباد

 

 

 

 

 

چراغ

 

 بهار آمد پرستو های عاشق

به شهر روشنی پرواز کردند

درون باغهای روشن نور

سرود تازه یی آغاز کردند

 

نمی دانم شقایق های رنگین

نشان قطرهء خون دل کیست

نمی دانم شفق ها در کران ها

تلاش زنده گی را منزل کیست

 

 تو می گویی که با لاله طبیعت

چراغان کرده گور کشته گان را

تو می گویی که می سوزد چراغی

تام گور های بی نشان را

 

 

بهار 1359

شهر شبرغان

 

 

 

 

 

 

پسته زاران لبخند

 

با خيالت شب چراغان خانه  ام

پر زنورآيينه بندان خانه  ام

خاطرم  از غربت ياران گرفت

کاش بودی  کوهساران خانه ام

تا به يادم می رسد  لبخند تو

می شود  چون پسته زاران خانه ام

 

 

تابستان 1359

شهر شبرغان